سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پنج شنبه 92 خرداد 30 , ساعت 7:2 عصر

پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله‏ و سلّم در مکّه

دوران کودکی پیامبر (ص) به سرعت می گذشت . پیامبر رحمت (ص) آشنای مکّه شده بود. دیگر کوچه های مکّه به قدم های پر برکت پیامبر اسلام (ص) افتخار می کرد. مکه منتظر بود تا پیامبر اعظم (ص) بزرگ شود. این انتظار به آینده ایی نزدیک مربوط می شد. آینده ای که مکه با محمد (ص) در حال انجام دادن کارهایی بس بزرگ خواهند بود. کارهایی جدی و خیلی مهم، کارهایی که تاریخ را دگرگون خواهند ساخت.



اگر کوچه های مکه می دانستند که چه اتفاقی خواهد افتاد، به طو حتم زیر پاهای لطیف پیامبر (ص) نرم می شدند. سنگ های آن خود را نرم تر از پرنیان (1)می ساختند.



اگر کوچه ها در مکه خبر داشتند از حال کسی که بعد از چند سال نام مکه و اهل آن را در همه دنیا پرآوازه می سازد، سخت او را گرامی می داشتند.



با این همه بی خبری از آینده این مولود بزرگ.



- روزی محمد (ص) پرسید ؟!



- پدر من کجاست؟



بزرگ کعبه ، از این سوال بسیار غمگین شد ، آثار اندوه از سر و روی او نمایان گشت . با انگشت به نرمی موهای طفل زیبا را درآغوش خود آراست و در جواب گفت:



- پدر تو به سفر دور و درازی رفته است و اینک من پدر تو هستم!.



طفل به پایین چشم دوخت، جوابی نداد. سفر دور و دراز چه سفری است ؟! چه معنایی دارد؟! آدمی دراین سیر وسفر چگونه به مسافرت می رود؟



او در آینده همه را آگاه خواهد ساخت که آن سفر چه سفری است؟ سفری است که برای انسان های نیکوکار، بسیار دوست داشتنی است و برای انسان بدکار، دوزخی بس عذاب آور است .



او که به دنیا آمد، تجارت در مکه رونق گرفت. کاروان ها که می آمدند برای شتران خود جایی برای خوابانیدن آن ها در نزدیکی بازار بزرگ مکه (عکاظ) (2) پیدا نمی کردند. همه جا اشغال شده بود . بازار تجارت همه، گرداگرد کعبه برپا شده بود . توجه بیشتر مردم به کالاهای تجاری بود. گاهی دیدگانشان از دیدن طفل زیبا و بی گناه مکه بهره می برد، ولی او را نمی شناختند.



عده ایی در چهره محمد (ص) نوری را متوجه می شدند، ولی نمی توانستند آن را بیان کنند. گروهی هم بودند که در محمد (ص) به جز یتیمی و فقیری چیز دیگری مشاهده نمی کردند. بعد از نظر تصادفی اول به چهره پاک او با بی تفاوتی به دیگر سو نظر می انداختند و جاهلانه رد می شدند.



در میان زن ها ، بسیاری از آن ها ، همیشه آرزو می کردند که فرزندی مانند این کودک داشته باشند. کودکی سالم و زیبا، به سلامت و زیبایی محمد (ص). آن ها با اشتیاق به او نزدیک می گشتند و به چهرهاش خیره می شدند، ولی هیچک از آن ها نبود که بتواند بفهمد، این کودک زیبا، بعد از این ، یک مرد زیبا نخواهد بود، بلکه در آینده او دارای پیغام خدا و در بردارنده پیامبری مسلمانان است در تمام جهان. (3)



پی نوشت ها:



1 . پارچه حریر- ابریشمی – نقش دار که بسیار نرم و لطیف است.



2 . این بازار درا صل چهارشنبه بازار بود، وسعت بسیاری داشت. علاوه بر کالاهای تجاری که عرضه می شد، آثار ادب و فرهنگ هم به نمایش در می آمد؛ مثل: آثار شاعران، خطیبان، واعظ ها...



3 . محمّد شوکت التونی، سرگذشت یتیم جاوید، صلاح الدین سلجوقی، انتشارات سروش، تهران، 1371، چ 1، صص 159 تا 162 .

**************************************************

اندازه مهر و محبّت خدای عالم به بندگانش



زیارت رسول اکرم حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم آرزوی او بود. برای ابن کار تصمیم گرفت به «مدینه» برود. در راه، چند جوجه ی پرنده دید. آن ها را برداشت تا به عنوان هدیه برای پیامبر خدا رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم ببرد. مادرِ جوجه ها پرواز کنان از راه رسید. جوجه هایش را در دستِ مرد، اسیر دید. به دنبالِ مرد به راه افتاد. پرنده، پرواز کنان او را دنبال می کرد.



مرد به مدینه رسید. یک سره به مسجد رفت. پس از زیارت رسول خدا نبیّ اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم، جوجه ها را نزد ایشان گذاشت. پرنده ی مادر که به دنبالِ جوجه هایش پرواز کرده بود، به سرعت فرود آمد. غذایی را که به منقار گرفته بود، در دهانِ یکی از جوجه ها گذاشت و دور شد.



رسول خدا نبی اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم و اصحاب ایشان، این صحنه را می نگریستند. ساعتی گذشت. جوجه ها در وسط مسجد قرار داشتند. مسلمانان دورِ آن ها را گرفته بودند. در همین لحظه، دوباره پرنده ی مادر رسید. فرود آمد. غذایی را تهیّه کرده بود. آن را دهانِ جوجه ی دیگر گذاشت. پرواز کرد و دور شد.



در این هنگام، رسول گرامی اسلام رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم جوجه ها را آزاد فرمود.



آن گاه رو به اصحاب کرده و فرمود: « ... مهر و محبّتِ این مادر را نسبتِ به جوجه هایش چگونه دیدید؟!».



اصحاب عرض کردند:« بسیار عجیب و شگفت انگیز بود ».



پیامبر خدا رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: « ... قسم به خداوندی که مرا به پیامبری برگزید، مهر و محبّت خدای عالم به بندگانش، هزارانِ مرتبه از چیزی که دیدید، بیشتر است ».

*******************************************************


--«((اندازه مهر و محبّت خدای عالم به بندگانش))»--




 زیارت رسول اکرم حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم آرزوی او بود. برای ابن

کار تصمیم گرفت به «مدینه» برود. در راه، چند جوجه ی پرنده دید. آن ها را برداشت

تا به عنوان هدیه برای پیامبر خدا رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم ببرد. مادرِ

جوجه ها پرواز کنان از راه رسید. جوجه هایش را در دستِ مرد، اسیر دید. به دنبالِ

مرد به راه افتاد. پرنده، پرواز کنان او را دنبال می کرد.




 مرد به مدینه رسید. یک سره به مسجد رفت. پس از زیارت رسول خدا نبیّ اکرم
 صلّی الله علیه و آله و سلّم، جوجه ها را نزد ایشان گذاشت. پرنده ی مادر که به دنبالِ جوجه هایش پرواز کرده بود، به سرعت فرود آمد. غذایی را که به منقار گرفته بود، در دهانِ یکی از جوجه ها گذاشت و دور شد.


 


رسول خدا نبی اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم و اصحاب ایشان، این صحنه را می نگریستند. ساعتی گذشت. جوجه ها در وسط مسجد قرار داشتند. مسلمانان دورِ آن ها را گرفته بودند. در همین لحظه، دوباره پرنده ی مادر رسید. فرود آمد. غذایی را تهیّه کرده بود. آن را دهانِ جوجه ی دیگر گذاشت. پرواز کرد و دور شد.



 در این هنگام، رسول گرامی اسلام رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم جوجه ها را آزاد فرمود.


 آن گاه رو به اصحاب کرده و فرمود: « ... مهر و محبّتِ این مادر را نسبتِ به جوجه هایش چگونه دیدید؟!».


 


اصحاب عرض کردند:« بسیار عجیب و شگفت انگیز بود ».

 پیامبر خدا رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: « ... قسم به خداوندی که مرا به پیامبری برگزید، مهر و محبّت خدای عالم به بندگانش، هزارانِ مرتبه از چیزی که دیدید، بیشتر است ».

*******************************************************

عاطفه پیامبر(ص)



مردى* خدمت پیامبر(ص) عرض کرد: یا رسول الله! ما در زمان جاهلیّت بت ها را پرستش مى کردیم. فرزندان خود را مى کشتیم. دخترى داشتم، از این که او را به مهمانى مى بردم، خیلى خوشحال مى شد. روزى او را به قصد مهمانى بیرون بردم. دخترم دنبال سرم حرکت مى کرد. رفتم تا به چاهى رسیدم. آن چاه از خانه من، زیاد دور نبود. دست دخترم را گرفتم. او را در چاه انداختم. آخرین چیزى که از او به یاد دارم، این است که با مظلو میّت تمام فریاد مى زد: پدر!... پدر!...



رسول اکرم(ص) با شنیدن این ماجرای غم انگیز، آن چنان گریه کرد که اشک دیدگانش خشک شد.


******************************************************************************



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 

ابزار هدایت به بالای صفحه