سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 91 تیر 3 , ساعت 2:49 صبح

می خواستم جای مخصوصی برای آبپاشی که توی فصل تابستون به خاطر گرما زدگی ازش استفاده می کنم روی موتورم تعبیه کنم. رفتم درِ مغازه جوشکاری. گفت برو پایین تر از اون آهن فروشیِ بزرگ حدود سی سانتیمتر لوله بخر، طوری که آب پاش داخل این لوله بره. با نصب این لوله به بدنه ی موتور سه چرخ مشکلت حل می شه.

با اکراه رفتم دم آهن فروشی. تریلی 18 چرخی در حال بار زدن میلگرد بود. مُرَدد بودم بگم سی سانتیمتر لوله می خوام؟ شاید بهم بگن عمو، برو بزار کاسبی مون رو بکنیم. سی سانتیمتر لوله!؟. دل رو زدم به دریا گفتم علی الله، فوقش محل مون نمیذارن و شایدم بهم می خندن. طور دیگه ای که نمی شه. رفتم در دفترش. شاگردش اومد گفت امری داشتید؟ ماجرا را براش گفتم. گفت باید یه تسمه پیدا کنیم؛ خمش کنیم و... من براش توضیح دادم با تسمه نمی شه، چون ممکنه توی دست اندازها آب پاش بالا و پایین بپره و بیفته. در حال گفتگو بودیم که خود صاحب آهن فروشی از پشت میزش بلند شد و  اومد پیشم. جوانی بود که حدود 35 سال سن داشت. قضیه را براش گفتم. گفت: گرفتم. رفت لوله ی مورد نظر را پیدا کرد. با حوصله برید. با سنگ پرس اونو پرداخت کرد و تحویلم داد. خیلی عذر خواهی کرد که دستگاه جوش دم دست نداره که بتونه اونو برام جوش بده.

خیلی خوشحال شدم که این آقای آهن فروش با این دفتر و دستک و مشتری فراوان و حتماً سرمایه ای فراوان، خودش میز رو رها کرده و برای اینکه کار من راه بیفته شخصاً اقدام کنه. حس خوبی بهم دست داد. در کیفم را باز کردم که پول لوله را به او بدهم. ممانعت کرد. گفتم شما با این همه مشغله مشکل منو حل کردید. می تونستید با یه کلمه "نداریم" منو از سر خودتون رفع کنید. کلّی وقتتون تلف شد، حالا می خواهید پول هم نگیرید؟ اتفاقا اون روز کیفم پر پول بود. طوری پول ها آوردم بیرون که فکر نکنه حالا که من روی موتور سه چرخ نشستم، آدم فقیری هستم و بخواد بهم ترحم کنه. گفت: شما فکر می کنید من به خاطر پول بود که اومدم کار شما را  راه انداختم؟ و صحبت هاش شروع شد و گفت:

                         

سرباز های جنگ جهانی دوم با اینکه مزدور بودند، هماکنون بعنوان کهنه سرباز مورد احترام مردمشون هستند. شما و امثال شما که داوطلبانه برای دفاع از دین و میهن دفاع کردید، قهرمانان کشور مایید و برای ما خیلی عزیز هستید. احترام شما برای ما واجبه. حتی چند لحظه با شما بودن، برای ما غنیمته. من وقتی دستان ضعیف شما را دیدم و متوجه شدم برای تنگی نفس در فصل تابستون دارید دست به ابتکار می زنید، خیلی ناراحت شدم. با خودم گفتم ما راحت اینجا نشستیم  کاسبیمون رو می کنیم و اینها...! و ادامه داد اگه شماها سی سال پیش فداکاری نکرده بودید، فکر می کنی ما حالا به این راحتی اینجا می تونستیم کار کنیم؟

و ادامه داد: این سوال همیشه توی ذهن من بوده؟ که سی سال پیش این بچه ها چه جوری تونستند جون خودشونو کف دستشون بزارن و به راحتی اون رو فدا کنن؟ یا حاضر بشن یه عمر ویلچر نشین بشن؟ یا دست و پاشون قطع بشه؟ یا... و در ادامه گِله کرد از بعضی نا بسامانیهای موجود در مملکت و بلافاصله گفت؛ البته حساب شهدا و ایثارگران از حساب بقیه جداست.

گفتم پس بعضیها وقتی ماها رو می بینن همه ی گناها رو گردن ما می اندازن. میگن اگه شماها نرفته بودید جنگ راه بیندازید!، الآن وضع مملکت ما بهتر از اینها بود. یا بعضی هاشون میگن هر چی هر جا هست میدن به شماها و...

با اینکه در پاسخ شون می گیم بابا ما جنگ طلب نبودیم. جنگ را به ما تحمیل کردند. اون روزا حرفی از سهیمه دانشگاه و وام و... نبود، به خرج شون نمی ره که نمی ره.

اشک توی چشماش جمع شد و گفت خیلی بی انصاف و نفهم هستند کسانی که اینجور فکر می کنن. باور کن شما پیش مردم ما عزیز هستید. اونهایی که شعور و معرفت دارند، قدر شماها را می دونند و... به دلیل اینکه احساس می کنم مرقوم نمودن ادامه صحبت های اون بزرگوار، یه جورایی تعریف از خود کردن میشه از باز گو کردن اون سر باز می زنم.

به ایشون گفتم در اون برهه از زمان که همه ی قدرت های استکباری برای نابودی ملت و کشور ما هم قسم شده بودند، هر انسان آزاده و با ایمانی برای دفاع از دین و میهن اسلحه به دست می گرفت. شما هم اگر در اون زمان زیست می کردید، همون تصمیمی را می گرفت که من گرفتم. ما فقط انجام وظیفه کردیم و هیچ طلبی از مردم ایران نداریم. اونهایی هم که مثل شما زیادی به ما لطف میکنن فقط ما را شرمنده خودشون  می کنن. همین. یک بار دیگه از این بزرگوار تشکر کردم و ازشون خدا حافظی کردم.

پی نوشت 1:

ویکتورهوگو می گوید:

ایمان داشته باش که کوچکترین محبت ها از ضعیف ترین حافظه ها پاک نمی شود.

پی نوشت 2:

اعیاد شعبانیه را به شما دوستان مجازی ام که تفاوتی با دوستان حقیقی ام ندارید، تبریک عرض می کنم.

پی نوشت 3:

از فردا شنبه تا ظهر چهارشنبه جهت چکاپ کلی عازم تهران بیمارستان خاتم الانبیاء هستم. اگر به کامپیوتر و اینترنت دسترسی پیدا کردم نظراتتون را می خونم و گر نه...

 

آرکوپال یا بلور؟

گاهی با دست خود چنان گره های کوری به زندگی خودمون و زندگی همنوع خودمون می بندیم که باز کردن اون گره ها بسیار سخت و دشوار می شود. چشم و هم چشمی در عروسی ها و ( عذر خواهی می کنم) فضولی کردن در آغاز تشکیل خانواده  یک زوج جوان.

 همانطوری که می دونید بیشتر جامعه ی نسوان به دیدن جهیزیه ی عروس خیلی علاقه مند هستند، تا اینجای کار یعنی دیدن تنها و احتمالا کسب تجربه خالی از اشکال است. اما مشکل از آنجایی شروع می شود که بعضی از خانم های محترمه ذره بین در دست، می خواهند از کل وسایل موجود در منزل زوج جوان آگاهی پیدا کنند.

یخچالشون چه مارکیه؟ ایرانیه یا خارجی؟

قالی شون پانصد شونه هست یا هزار شونه؟

ظرف هاشون چینیه یا آرکوپال یا بلور؟

 تعداد ظروف آرکوپالشون کمه! اگه مهمون بهشون رسید چیکار می خوان بکنند؟

فلان کس به دخترش مبل سلطنتی داده بود. اینها که پولشون از پارو بالا می ره چرا برا دخترشون مبل راحتی گرفته اند؟

حتی بعضی هاشون در یخچال عروس خانم را باز می کنند و میوه ها و گوشت و مرغ داخل یخچال را هم وارسی می کنند!

خانواده ی عروس خانم هم مجبورند برای اینکه کمتر مورد هجمه ی دیگران قرار بگیرند، جهیزیه  را طوری بچینند، که کاملا به رویت افراد فضول (باز هم عذر خواهی می کنم) برسد و کمتر پشت سرشون صفحه کوک شود.

واقعا این چه رسم غلطیه که ما داریم؟

پدر و مادری برای رفاه حال دختر و دامادشان در حد وسعشان لوازم منزل را خریداری می کنند، به دیگران چه مربوط است که در مورد کمیت و کیفیت اجناس نظر می دهند؟ چرا باید با گرفتن ایرادهای الکی توی زندگی شخصی افراد دخالت کنیم؟ توی این اظهار نظر کردن ها چقدر غیبت می کنیم؟ چقدر تهمت می زنیم؟ آیا برای صحیح انجام دادن اعمال واجب مثل نماز و روزه و مناسک مذهبی خودمان اینقدر مته به خشخاش می گذاریم؟

ما را دعوت می کنند که در شادی شان شریک باشیم نه اینکه در سلائق شخصی زندگی شان اظهار نظر و دخالت کنیم. متاسفانه بعضی اوقات اطرافیان با دخالت های شان چنان عرصه را بر خانواده ی عروس و داماد تنگ می کنند، که این دو خانواده به جای اینکه شادترین لحظات عمرشان را در جشن ازدواج فرزندانشان سپری کنند، آرزو کنند ایکاش زودتر مراسم به پایان برسد، تا از هول و هراس خلاصی یابند.

بنده خدا داماد با هزار قرض و وام و... توانسته خانه ی کوچکی تهیه کند تا بتواند با همسر جوانش زندگی شادی را آغاز کنند. اینقدر ایراد از خانه اش می گیریم، مثل اینکه ما می خواهیم در آن خانه زندگی کنیم.

نمی خوام همه ی تقصیر ها به گردن جامعه ی نسوان بیندازم، خیلی از اقایان هم مقصرند، اما آنچه مسلم و اشکار است بیشتر این رسم و رسومات غلط زائیده ی تراوشات فکری خانم هاست و اقایان اگر همکاری هم بکنند در واقع به دستورات کارگردانان اصلی یعنی خانم ها جامه ی عمل می پوشانند. واقعا ریشه ی این دخالتها و چشم و هم چشمی ها در چیست؟

 خانم های محترم، آیا این رفتارها را صحیح می دانید؟ اگر غلط است چه پیشنهادی برای کم رنگ کردن آن دارید؟ ایا وقتی خودتان در چنین موقعیت هایی قرار می گیرید حاضرید کوتاه بیایید؟ و به سادگی مراسم عروسی بیشتر اهمیت بدهید تا به رسم و عادت های غلط؟ برای رهایی از این معضل چه پیشنهادی دارید؟

پی نوشت 1:

قصد جسارت به هیچ خانم محترمی بالاخص خواهرانی که با افتخار وبلاگشان را لینک کرده ام را ندارم. گفتم شاید راه حلی ارائه شود که شاید بشود از تبعات این معضل کاست.

پی نوشت 2:

مبعث رسول مکرم اسلام حضرت محمد(ص) را به همه شما تبریک می گویم. ان شاالله تلاش همه ما تبعیت از سیره و روش آن حضرت و مزین شدن اخلاق مان به اخلاق محمدی باشد.

پی نوشت 3:

در یک میهمانی مردی با زنی دست می ده. از او می پرسند مگه با هم محرم هستید که با او دست دادی؟ میگه: مادر زنم با مادر شوهرش، مادر و دخترند. این زن و مرد چه نسبتی با هم دارند؟

حاصل عمر گابریل گارسیا مارکز

‫حاصل عمر گابریل گارسیا مارکز (نویسنده معروف کتاب 100 سال تنهایی) در 15 جمله!

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم
 
در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود.

در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند.
 
در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه قدرت زن.
 
در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود می سازد.
 
در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم.
 
در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند.
 
در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بد ترین دشمن وی است.
 
در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.
 
در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
 
در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نیز که میل دارد بخورد.
 
در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارت های خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارت های بد است.
 
در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد وکمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود.

در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است .
 
در 85 سالگی دریافتم که،همانا زندگی زیباست.

پی نوشت:

در حال تألیف کتابی با عنوان "تیغ های گل رُز" هستم. کمتر فرصت می کنم از خودم مطلب بگذارم و به ناچار کپی پیست می کنم. عذرم را بپذیرید.

روزی به درازای یک قرن

بیماری اش را همه می دانستند. کار مردم شده بود دعا و نذر و نیاز برای سلامتی شان ، اما هیچکس در باورش نبود که ممکن است تنهایمان بگذارد .

خبر ساعت 7 ، هجوم مردم به خیابانها ، سرگشتگی ، چشمان اشکبار ، لباس های مشکی ، دستهایی که بر سر می کوفتند ، همه و همه نشان از « بی کسی » داشت ...

قطرات انسانها ، مصلی را دریا کرده بود . دریایی که ماهیگیرش بر فراز ِ سکویی با دلی آرام نظاره گرشان بود . و ماهیانِ دریای جنون سر از آب بیرون اورده و التماس ماهگیر ِ پیر می کنند که :

« ما را با خودت ببر .»

دریای انسانها در بهشت زهرا اقیانوسی مواج تشکیل داده است . موجها می آیند و میروند و هر از گاه برخورد مواج ، قطره ای را بالای دست میبرد تا به محلی امن برساند .

هیچکس به حال خودش نیست . پیر و جوان ، زن و مرد ، هیچکدام نمیدانند چه باید بکنند . گوشه ای جوانی را آب میدهند . گوشه ای دستی محرم موی سری را داخل مقنعه اش میبرد و بادش میزند ، کفش هایی لنگه به لنگه در میانِ بیابان خدا بر روی زمین بی صاحب افتاده است ...

                         

نه تقصیر ان پیر ِمراد است و نه تقصیر این مردم . پروانه وار گرد ِ شمع ِ خاموش ِ وجودش می چرخند . گرد ِ جعبه ای که آرام و قرار ندارد و هراز گاهی به سویی کشیده می شود چرا که همه با تمام وجود می خواهند لمسش کنند . تبرک کنند ، ببویند و ببوسند. مگر دلشان می آید که گرما بخش هستی شان را به خاک بسپارند . اخر چگونه ؟!

هر جور که هست باید به او برسند ، بلکه دستی از تابوت خارج شود و دست مهری بر سرشان کشد که او میداند بر سر یتیم دست کشیدن چه ثوابی دارد . مگر او پدر این امت نیست ؟ ...

یاد اولین روزهای سال 56 می افتم . اولین روزهایی که اسم « آقا » را شنیدم . اول دبیرستان بودم که عکسی از ایشان دیدم و صحبت هایشان را از نوار کاست درون ضبط یک کاسِتِه ی خانه مان شنیدم .

تازه حرفی ازانقلاب شنیده بودم . تازه فهمیده بودم که باید از نامحرمان رو گرفت . تازه فهمیده بودم «شاه » انقدر ها هم شاه نیست . ساواک و ساواکی و زندان و دولت کلماتی بودند که زیاد تکرار میشد برایم و دکتر شریعتی .

اولین تصویر ِ امام همان عکس سیاه وسفیدی سه رخی بود که چشمان نافذشان در زیر آن ابروان پر پشت جذبه اش را نشان همگان می داد . تنها عکسی که از ایشان تا سال 59 دیدم.

اتفاقات انقلاب ، ورودشان به پاریس و بعد ایران و ... بعد جنگ . رهبری کاریزماتیکشان ، باعث شده بود که اگر مخالفی هم هست در میان خیل عظیم طرفدارانشان جرات بدگویی نداشته باشد مگر در میان جمع خودشان .

تصمیمات بخردانه ، هوش بالا ، عجین شدن با مردم و در سطح مردم حرف زدن ، خصوصیاتی بود که از ایشان رهبری ساخته بود که در عمق دلها خانه کرده بود . و این گونه بود که جوان ِ سیزده ساله را او رهبر بود و رهبر، جوانش را رهبرِ خود و مردمش می خواند .

چه روزهای سختی را این امت پشت سر نهاده ، چه روزهای سختی نیز پیش رو دارد ، اما ، جمله ی واحد همه ی روزهایمان همان است که قران می گوید :

واعتصموا بحبل الله جمیعا ولا تفرقوا ...

دشمن این روزها در کمین است . از کمترین روزنه نمیگذرد تا خود را داخل این امت نماید و چون باکتری تقسیم و تکثیر گردد و ریشه ی انقلاب را بخشکاند . به صغیر و کبیر هم رحم نمی کند . کاش حتی اگر اهل سیاست نیستیم ، اهل رفاقت باشیم ، اهل امامت باشیم . اگر خودمان از دغل بازی های سیاسی سر در نمی اوریم ، گوش به فرمان رهبرمان باشیم که در مسلمانی یا باید مجتهد بود یا مقلد .

منبع: وبلاگ گاه نوشت یک خانم معلم

پی نوشت:

همیشه مادر را به مداد تشبیه می کردم
که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر می شود …

ولی پدر ...
یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ می کند
خم به ابرو نمی اورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمی بیند و نمی داند که چقدر دیگر می تواند بنویسد …

بیایید قدردان باشیم و در آستانه روز پدر، سلامتی پدر و مادرهامون رو از خدا بخواهیم

سیزدهم رجب مصادف با سالروز
ولادت حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام و روز بزرگداشت پدر
برای تمام پدران گل ایرانی آرزوی سلامتی و طول عمر داریم
و امیدواریم بتونیم فرزندانی قدر شناس باقی بمونیم

روز پدر و مرد پیشاپیش بر شما مبارک

متن پی نوشت توسط برادر بزرگوارم محسن محمدی خیرابادی ارسال شده.

شته لق

 یک هفته ای بود که از خانه بیرون نرفته بودم . دلم گرفته بود . از آنجایی که نمی تونستم با ویلچرم به راحتی در پیاده روها و معابر عمومی تردد کنم ، اون هم به دلیل مناسب سازی نشدن آنها برای افرا د ناتوان و ویلچری ، چاره ای نداشتم جز اینکه سوار خودروام بشم و یه دوری تو شهر بزنم . همیشه ترجیح می دادم به جاهای خلوت و کم تردد برم . بعد از چند روز در خانه موندن ، این جور گشت وگذارها خیلی می چسبید .

همینجوری بی هدف می رفتم و رادیوی ماشین رو هم روشن کرده بودم و در عالم خودم بودم که .... یه دفعه ماشین جلویی زد روی ترمز . فاصله ام با اون خیلی زیاد نبود و متاسفانه نتونستم ماشینم رو نگه دارم . این بود که شته لق ..... زدم به اون .

- ای وای . صداش که خیلی زیاد بود . خداکنه چیزی نشده باشه .

راننده ماشین جلویی همچین پرید بیرون که ، فهمیدم چقدر عصبانی شده . البته حق هم داشت . اومد زد به پنجره و گفت :
- مرد حسابی ، زدی . لااقل بیا پائین . یه نگاهی بکن ببین چی شده .

- معذرت می خوام . شما ببینید چی شده . هر چقدر خسارت خورده در خدمتتون هستم .
این جمله را که شنید . برق از چشاش پرید . عصبانیتش چند برابر شد و با طعنه گفت :

- ببخشید رئیس کل !  اگه می خواهید یه فنجون کاپوچینوهم براتون بیارم .

تا اومدم بهش بگم که من نخاعی هستم و ویلچرم داخل صندوق عقبه و نمی تونم پیاده شم . داد زد :
- پس بهتره خودم پیادت کنم .

در ماشینو رو باز کرد و یقه ام رو گرفت و می خواست منو بیرون بکشه  که ناگهان متوجه غیرعادی بودن وضعیت پاهای من شد . یه دفعه دستاش شل شد وگفت :
- شما فلج هستید ؟

- گفتم اگه خدا قبول کنه . جانباز هستم .

با شنیدن این جمله صورتش از خجالت سرخ شد و عرق شرم روی پیشانی اش نشست . دو تا دستاش رو روی صورتش گرفت و عقب رفت . یه کم قدم زد و پیش من برگشت . شروع کرد به عذر خواهی .

- آقا تو رو خدا ببخشید . من اصلا" متوجه نشدم که شما جانباز نخاعی هستید . واقعا" نمی دونم چطور از تون معذرت خواهی کنم .

- خواهش می کنم . شما که تقصیری ندارید .

- به خدا از صبح تا حالا تو ترافیک بودم و خیلی خسته و عصبی شده ام . امروز هم شما دومین نفری هستید که از پشت به من زده . اینه که اعصابم حسابی به هم ریخته.

- اشکالی نداره عزیزم . فقط ببین چقدر بهت خسارت خورده .


خوشبختانه با وجود اینکه صدای تصادف شدید بود ، اما خدا با من بود و خسارت چندانی ندیده بود .

- نه بابا چیزی نشده ، من خیلی شرمنده ام . بذار ماچت کنم . شما جانبازا عزیزما هستید . رو چشم ما جا دارید .

بعدش هم ماچ ، ماچ ، ماچ ..... از من خداحافظی کرد و رفت . برگشتم اومدم خونه . رو تختم دراز کشیدم .

- خوب ، این هم گشت و گذار امروز . چه حالی داد .

با خودم فکر می کردم که :
راستی اگه متوجه نشده بود که نخاعی هستم ..... اگه منو بیرون می کشید . ...اگه یه کتک مفصل می خوردم.....

  منبع : داستان کوتاه " تصادف  "  نوشته :افسانه موسوی  -انتشار : مرکز ضایعات نخاعی -www.isaarsci.ir-   فروردین  13۹۱

یا من ارجوه لکل خیر

یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ وَ آمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ  یا مَنْ یُعْطِى الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ یا مَنْ یُعْطى مَنْ سَئَلَهُ یا مَنْ یُعْطى مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَمَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَةً اَعْطِنى بِمَسْئَلَتى اِیّاکَ جَمیعَ خَیْرِ الدُّنْیا وَجَمیعَ خَیْرِ الاْخِرَة وَاصْرِفْ عَنّى بِمَسْئَلَتى اِیّاکَ جَمیعَ شَرِّ الدُّنْیا وَشَرِّ الاْخِرَةِ فَاِنَّهُ غَیْرُ مَنْقُوصٍ ما اَعْطَیْتَ  وَ زِِدْنى مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ یا ذَاالْجَلالِ وَالاِْکْرامِ یا ذَاالنَّعْماَّءِ وَالْجُودِ یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ حَرِّمْ شَیْبَتى عَلَى النّارِ

                       

اى که براى هر خیرى به او امید دارم .

و از خشمش در هر شرى ایمنى جویم .

اى که مى دهد عطاى بسیار، در برابرطاعت اندک .

اى که عطا کنى به هرکه از تو خواهد . 

و اى که عطا کنى به کسى که از تو نخواهد، و نه تو را بشناسد از روى نعمت بخشى و مهرورزى.  

عطا کن به من، به خاطر درخواستى که از تو کردم، همه ی خوبى دنیا و همه ی خوبى و خیر آخرت را.

و بگردان از من، به خاطر همان درخواستى که از تو کردم، همه ی شرّ دنیا و شرّ آخرت را.

زیرا آنچه تو دهى، چیزى کم ندارد.

و بیفزا بر من از فضلت، اى بزرگوار.

اى صاحب جلالت و بزرگوارى. اى صاحب نعمت و جود.

اى صاحب بخشش و عطا.

حرام کن محاسنم را، بر آتش دوزخ .

پی نوشت 1:

حلول ماه پر خیر و برکت رجب و میلاد حضرت امام محمد باقر(ع) بر شما مبارک باد

پی نوشت 2:

بچه ها اگر شهر سقوط کرد، آن را دوباره فتح می کنیم. مواظب باشید که ایمانتان سقوط نکند. «شهید جهان آرا».

سوم خرداد یادآور دلاور مردی های رزمندگان اسلام در فتح غرور آفرین خرمشهر قهرمان مبارک باد.

 

خطوات شیطان

شیطان گام به گام وارد زندگی انسان می شود. باید مواظب گامهای شیطان باشیم. او بسیار پنهان، تدریجی و آرام وارد زندگی ما می شود.

خداوند در قرآن می فرماید: یا ایهالذین امنوا لاتتبعوا خطوات الشیطان. مواظب گام های شیطان باشید. خطوات جمع خطوه است. (گام های آهسته و کوچکی که دزد هنگام شب برای دزدی بر می دارد را خطوه می گویند). شمر و سنان و.. یک شبه شمر نشدند. آرام آرام فاسد و خراب شدند.

یک عده ای نزد پیامبر عزیز اسلام نشسته بودند، به حضرت عرض کردند وقتی ما خدمت شما هستیم و به فرمایشات شما گوش می کنیم حالت خوشی داریم. گویا بهشت و جهنم را می بینیم، اما وقتی سراغ کارهای روزمره می رویم افت می کنیم. همه را فراموش می کنیم. نکند ما منافق باشیم؟ پیامبر(ص) فرمودند: شما منافق نیستید. اینها گام های شیطان است که به تدریج وارد زندگی شما می شود.

شیطان روز اول به انسان های متدین نمی گوید از دیوار مردم بالا برو. می داند که این کار شدنی نیست. ابتدا یک زاویه ی کوچکی در دینداری ما به وجود می آورد. تقیّد ما را نسبت به دین ضعیف می کند. مسائل شبهه ناک را برای مان کوچک جلوه می دهد. غذای شبهه ناک، فیلم مشتبه، حرف شبهه ناک (غیبت هست یا نیست؟ ان شا الله نیست) و... وقتی ما نسبت به مسائل شبهه ناک بی باک شویم و آن را بی مهابا مرتکب شویم، در واقع ما یک سنگر از دین مان عقب نشینی کرده ایم و شیطان یک سنگر جلو آمده.

او در سنگر بعدی گناهان صغیره را نزد ما کوچک جلوه می دهد. مثلاً ابتدا به نامحرمی نگاه می کنیم، بعد خودمان را توجیه می کنیم، می گوییم مردم این همه گناه در این جامعه مرتکب می شوند، این نگاه ما که چیزی نیست.

در سنگر بعدی شیطان گناهان کبیره را هم نزد ما کوچک جلوه می دهد. عبدالملک مروان زمان امام سجاد(ع) حاکم اموی بود. قبل از رسیدن به قدرت به کبوتر مسجد معروف بود. وقتی پدرش از دنیا رفت او خلیفه شد. قرآن را بوسید، کنار گذاشت و خطاب به آن گفت: هذا فراقٌ بینی و بینک. جنایاتی در طول بیست سال حکومتش انجام داد که بزرگترین سفاکان عالم هم انجام ندادند.

باید مواظب نفوذ شیطان در زندگی مان باشیم. از علائمی که نشان می دهد شیطان وارد زندگی ما شده، (علامت اول) کم توجهی به معنویات است. در واقع اشتهای ما را نسبت به نماز با حال خواندن، دعا خواندن و.. کم می کند. اگر ما همیشه نسبت به امور معنوی بی حال باشیم، به نوعی به مرض روحی دچار شده ایم. همانطور که جسم مریض نسبت به غذا بی اشتها می شود، روح مریض هم نسبت به غذای روح بی اشتها می شود.

علامت دوم پیشروی بیماری و نفوذ شیطان، شک در باورها واعتقادت است.

علامت سوم رِیب و سوء ظن می باشد که بدتر از شک هست. به هر دستور دینی با سوء ظن می نگریم. مثلا می گوییم کجای قرآن چنین چیزی نوشته؟

چنانچه فرد خودش را مداوا نکند، علامت بعدی نفوذ شیطان که کفر است آشکار می شود. ولو اینکه به زبان اعتقاداتش را انکار نکند اما در دلش، کفر است. به ظاهر مسلمان است، اما هنگام مرگ دیگر انسان کفر خودش را بروز می دهد. دیگر پنهان کاری نمی کند. هنگام مرگ ملکات و صفات نفسانی انسان بیرون می ریزد.

امام خمینی (ره) خاطره ای از مرحوم آیت الله گلپایگانی شنیده بودند: 

آیت الله گلپایگانی می گویند: رفیقی داشتم چند سال با یکدیگر هم مباحثه و هم درس بودیم. او به شهر خودش رفت. اما همچنان با هم مکاتبه می کردیم. روزی خبر دادند که او شدیداً بیمار است و در بستر مرگ افتاده. بر بالینش رفتم. در کمال تعجب دیدم می گوید: ظلمی که خدا در حق من کرده، احدی مرتکب این ظلم نشده. بچه های من کوچک هستند و نیاز به سرپرست دارند. من نمی خواهم بمیرم. ببینید شیطان چطور در ذهن یک عالم دینی نفوذ کرده که موقع مرگ به خدا فحش می دهد.

مواظب نفوذ شیطان باشیم. انسان هایی که زمان حضرت علی(ع) و هنگام سیلی خوردن حضرت فاطمه(س) سکوت کردند و هیچ عکس العملی از خود نشان ندادند، زمان امام مجتبی(ع) خیانت کردند و زمان امام حسین(ع) جنایت کردند.

برگرفته: از سخنرانی حجة الاسلام عالی

 

گروه 99

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’
آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر وبچه ام را شاد کنم. ما خانه ای حصیری تهیه کرده  ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…’
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با وزیر در این مورد صحبت کرد.
 وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!
اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.’
پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟’
وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید این  کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’
پادشاه بر اساس حرف های وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را درمقابل در خانه آشپز قرار دهند..
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در، کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.
با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟
آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!!
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!
فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها وحتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیر وقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند!!!

آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود. آواز هم نمی خواند؛ او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از  وزیر پرسید.!!!
 وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما ...راضی نیستند!!!


خوشبختی ما در سه جمله است : تجربه از دیروز، استفاده از امروز، امید به فردا

ولی ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم : حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا

پی نوشت:

کدوم یک از شما جزو گروه ۹۹ نیستید؟

برگی از خاطرات نوجوانی

                                     

توی روستامون فقط تا پایان دوره ابتدایی می تونستیم درس بخونیم. مدرسه ی راهنمایی نبود. بعد از اخذ کارنامه ی پنجم ابتدایی حدود ده نفرمون با مستخدم مدرسه اومدیم شهر توی یک مدرسه ی راهنمایی ثبت نام کردیم. (توی پرانتز بابا تا زمانی که دیپلم گرفتیم فقط به زور بلد شده بود مدرسه ی ما توی کدوم خیابونه. همین. بنده خدا دنبال بدبختی و کارگری خودش بود که بتونه شکم ما رو سیر کنه. هفت تا بچه.) سال اول راهنمایی من و داداش و پسرخاله، سه تایی رفتیم منزل خاله و برا درس خوندن اونجا موندگار شدیم. با اینکه وضعیت مالی اونها زیاد هم مناسب نبود و خودشون هم عیالوار بودن، اما با چهره ی باز از ما مثل بچه های خودشون پذیرایی می کردند. سال دوم خونه ی اون یکی خاله تِلپ شدیم. البته بعضی وقتها از نظر مالی توسط خونواده ی ما ساپورت می شدند، اما با اینکه کوچیک بودیم متوجه می شدیم که این کمک ها ناچیزه.

سال سوم راهنمایی که یه کمی بزرگتر و عاقل تر شده بودیم، دیگه زیر بار نرفتیم خونه ی خاله ها بریم و مزاحم اونها بشیم. خودمون یه اتاق در حیاط منزل یکی از همسایه های خاله اجاره کردیم. خونه متعلق به یک پیر زن تنها بود که بچه هاش برای کار رفته بودند آبادان. وقتی ما باالصطلاح اجاره نشینش شدیم، هم اون از تنهایی در اومد، هم یه صنار بعنوان اجاره خونه از ما می گرفت که کمک خرجش بود.

معمولا شب ها برا شام یا استامبولی پولو می پختیم یا آبگوشتی (فکر می کنم اشکنه هم بهش می گن). بعضی وقتها هم سیب زمینی آب پز. من چون از ظرف شستن خوشم نمی یومد، مسئولیت پختن غذا را به عهده گرفتم به شرطی که نخوام ظرف بشورم. دلیلش هم این بود که ظرفها رو توی فصل زمستون بدون آبِ گرم، باید لب باغچه با آب شیر حیاط می شستیم. چند بار غذا را سوزوندم ولی به مرور تجربه اندوختم. توی پرانتز بگم ننه به ما گفته بود به ازای هر پیمونه برنج باید دو برابر آب در قابلمه بریزید. ولی زمانی که دقیقاً کِی برنج پخته می شه رو نتونست حالیمون کنه  یا من نتونستم بگیرم. یه روز دختر بزرگ یکی از همسایه ها که اومده بود به پیر زن صابخونه سر بزنه، یه سرکی هم توی اتاق ما کشید. خیلی خوشش اومده بود که ما قابلمه رو گذاشتیم سر چراغ خوراک پزی و کنارش نشستیم درس می خونیم. کلی از ما تعریف کرد. من زمان دقیق پختنِ برنج رو از پرسیدم. (دخترای اون زمان برا خودشون کدبانو بودن، مثل دخترای امروزی ت.ن.ب.ل نبودند) در قابلمه را برداشت دور برنج ها رو زد بالا و بصورت مخروطی شکل در آورد و گفت هروقت دست زدید پشت قابلمه و جیلیزی کرد بفهمید دم پختک شما آماده شده. تجربه ی اون خیلی به درمون خورد. باور کنید این اواخر غذاهایی که می پختم از خوشمزگی حرف نداشت. داداش هنوز هم از دست پخت من جلوی زن و بچش تعریف می کنه.

 ولی ظهرها فرصت غذا درست کردن نداشتیم. خونَمون با مدرسه فاصله داشت و ما مجبور بودیم پیاده روزی چهار بار این مسافت رو طی کنیم. ظهر ها حدود یک ساعت و نیم وقت داشتیم. نیم ساعتشو توی راه بودیم. یک ساعت باقیمونده را باید هم نماز می خوندیم هم ناهار می خوردیم هم یه نگاهی به درس های بعد از ظهر می انداختیم. نماز را هم باید حتماً قبل از صرف ناهار می خوندیم. چون ننه (مامان) به ما گفته بود نه تنها از دستتون راضی نیستم نمازتون قضا بشه، حتی راضی نیستم نماز اول وقتتون به تاخیر بیفته. معتقد بودیم اگه ننه از دستمون راضی نباشه یا بلایی سرمون میاد یا نمره ی کم میاریم و از همه بدتر باید در آتیش جهنم بسوزیم.

با این اوصاف اکثراً ظهرها نون ماست یا نون و پنیر یا تخم مرغ می خوردیم. معمولا عصرها سر کلاس خوابمون می گرفت، در حالی که می دیدیم اکثر بچه ها قبراق و سرحال سر کلاس نشستند. تعجب می کردیم که چرا فقط ما دو سه نفر و بقیه ی بچه هایی که برا درس خوندن از روستا اومدن شهر، باید خوابمون بگیره؟ بعد ها فهمیدیم با این غذاهای مقوی! و سردی که می خوریم خواب بر ما مستولی می شده. اگه دقت کنید می بینید ما از شنبه تا 5 شنبه غذایی که گوشت داخلش باشه نمی خوردیم.

به درس خوندنمون خیلی اهمیت می دادیم. چون اگه تجدید یا مردود می شدیم، بابا بهمون اجازه نمی داد ادامه تحصیل بدیم. با این اوصاف من در طول سه سال راهنمایی همیشه رتبه ی اول بودم. رادیو و تلویزیون نداشتیم. شب های دوشنبه می رفتیم خونه ی خاله سریال تلخ و شیرین (اگه اشتباه نگم) می دیدیم. قبل از اونم حدود 5 دقیقه میان پرده آقای مربوطه را می ذاشت که جالب بود.

معمولا وقت نداشتیم اتاق را جارو کنیم. اگر هم جارو می کردیم سر هم بندی بود و با جارو نکردن چندان فرقی نداشت. یه روز خاله اومده بود خونه صابخونه ما سر بزنه، یه نگاهی هم به اتاق ما می کنه. از بس کثیف و ناهماهنگ بوده، دست و آستین بالا می زنه و اتاق را تر و تمیز می کنه. ظهر وقتی اومدیم خونه همه تعجب کرده بودیم. اول فکر کردیم کار پیرزن صابخونس. رفتیم ازش تشکر کنیم ، شروع کرد ما رو دعوا کردن! این چه وضعیه در آوردید؟ خاله تون با این حال احوالُ عیالواریش باید بیاد اتاق شما را تمیز کنه؟

رفتیم به خاله گفتیم: خاله جان بالاغیرتی دیگه نیا اتاق ما رو تمیز کن. این پیرِزنه حال ما رو می گیره، سرکوفت بهمون می زنه و... اشک توی چشمان خاله جمع شد و گفت خاله جون قربونتون برم من که کاری نکردم. شما برا جارو کردن اصلاً دغدغه نداشته باشید. بزارید پیرزنه هر چی می خواد بگه. شما خودتون غذا می پزید ظرفارو می شورید... تازه رتبه ی اول کلاس هم که هستید.

پی نوشت:

ببخشید طولانی شد. لطفا برای شادی روح خاله ام  فاتحه بخونید.

بانوی نور

بانوی نور

شرمنده ایم که بهای حسینی شدن ما "بی حسین" شدن تو بود.

و شرمنده تر آن که تو بی حسین شدی و ما حسینی نشدیم.

ایام فاطمیه تسلیت باد.

                         

خدایا به قلب بی قرارم آرامش ببخش و توفان درونم را فرو نشان.

خوب می دانیم دنیا قادر نیست به ما آرامش دهد؛

ما را یاری کن که حقیقت وعده ی تو را تجربه کنیم تا دیگر هیچ چیز نتواند آرامش و صلحی را که ارزانی داشتی، از ما باز ستاند.

آنها که با اشک شان بذر افشانی می کنند، با آواز سرور برداشت خواهند کرد.

آن که به گریستن ادامه می دهد، بذرها را به بار می آورد.

و در حالی که بافه ها را با خود حمل می کند، با نغمه ی سرور باز خواهد گشت.

وقتی که در رسیدن به آرزوهایمان دلسرد و مأیوس می شویم، برای آنکه سرزنده

بمانیم، توکل به قدرت الهی می کنیم که همان ستایش اوست.


نوشته شده توسط محمد مبین احسانی نیا |  

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 

ابزار هدایت به بالای صفحه