سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 92 خرداد 20 , ساعت 4:4 عصر

معامله شوخی بردار نیست



خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانش آموزان نوجوان، ایستاده بود. او در حالی که یک سکه یک دلاری نقره در دستش بود گفت: به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید، این یک دلاری را جایزه می دهم.
یک پسر خردسال ایتالیایی گفت: منظورتان میکل آنژ نیست؟
خواهر روحانی جواب داد: خیر، میکل آنژ یک هنرمند برجسته به حساب می آید، لکن بزرگترین مردی که دنیا به خود دیده نیست.
یک دختر خردسال یونانی گفت: آیا ارسطو بود؟
خواهر روحانی جواب داد: خیر، ارسطو یک متفکر بزرگ و پدر علم منطق بود اما بزرگترین مردی که در دنیا زندگی می کرده، محسوب نمی شود.
بالاخره یک پسر خردسال یهودی گفت: می دانم چه کسی است، او عیسی مسیح است.
خواهر روحانی جواب داد صحیح است و یک دلاری را به او داد.
خواهر روحانی که از جواب پسربچه یهودی قدری شگفت زده شده بود، در زنگ تفریح او را در زمین ورزش یافت و از او پرسید: آیا واقعا اعتقاد داری که عیسی مسیح بزرگترین مردی است که دنیا به خود دیده ؟
پسربچه جواب داد: البته نه، هر کسی می داند که بزرگترین مرد موسی بود. اما معامله شوخی بردار نیست!
به نقل از کتاب بزرگترین اصل مدیریت در دنیا نوشته مایکل لوبوف 
نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.

داستان قبیله آدم خوارها و انگشت زخمی پادشاه



سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی می کرد که وزیری داشت. وزیر همواره می گفت: هر اتفاقی که رخ می دهد به صلاح ماست. روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ می دهد در جهت خیر و صلاح شماست! پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد.

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیله ای رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!

آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه می توانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید!
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.

 پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه می گفتی هر چه رخ می دهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟! وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمی بینید، اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب می کردند، بنابراین می بینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!
ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ می دهد خواست خداوند است تصمیمات خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ماست .

نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.

عتیقه فروش و گربه


عتیقه‌فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد. با خود فکر کرد که اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می‌خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه‌فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه‌فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه‌اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته‌ام. کاسه فروشی نیست.
نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.

مدیریت بحران و سه پاکت نامه


آقای اسمیت به تازگی مدیر عامل یک شرکت بزرگ شده بود. مدیر عامل قبلی یک جلسه خصوصی با او ترتیب داد و در آن جلسه سه پاکت نامه دربسته که شماره های 1 و 2 و 3 روی آنها نوشته شده بود به او داد و گفت: هر وقت با مشکلی مواجه شدی که نمی توانستی آن را حل کنی، یکی از این پاکت ها را به ترتیب شماره باز کن.

چند ماه اول همه چیز خوب پیش می رفت تا این که میزان فروش شرکت کاهش یافت و آقای اسمیت بد جوری به درد سر افتاد. در ناامیدی کامل، آقای اسمیت به یاد پاکت نامه ها افتاد. سراغ گاوصندوق رفت و نامه شماره 1 را باز کرد. کاغذی در پاکت بود که روی آن نوشته شده بود: همه تقصیرها را به گردن مدیرعامل قبلی بیانداز. آقای اسمیت یک نشست خبری با حضور سهامداران برگزار کرد و همه مشکلات فعلی شرکت را ناشی از سوء مدیریت مدیرعامل قبلی اعلام کرد. این نشست در رسانه ها بازتاب مثبتی داشت و باعث شد که میزان فروش افزایش یابد و این مشکل پشت سر گذاشته شد.

یک سال بعد، شرکت دوباره با مشکلات تولید توأم با کاهش فروش مواجه شد. آقای اسمیت، با تجربه خوشایندی که از پاکت اول داشت، بی درنگ سراغ پاکت دوم رفت. پیغام این بود: تغییر ساختار بده. اسمیت به سرعت طرحی برای تغییر ساختار اجرا کرد و باعث شد که مشکلات فروکش کند.

بعد از چند ماه شرکت دوباره با مشکلات روبرو شد. آقای اسمیت به دفتر خود رفت و پاکت سوم را باز کرد. پیغام این بود: سه پاکت نامه آماده کن!

نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.

قهوه مبادا


با یکی از دوستانم وارد قهوه خانه ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم.به سمت میزمان می رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه‌خانه شدند و سفارش دادند: پنج تا قهوه لطفا... دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا!
سفارش شان را حساب کردند و دوتا قهوه شان را برداشتند و رفتند. از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوه های مبادا چی بود؟
دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی به زودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو می فهمی.

آدم‌های دیگری وارد کافه شدند... دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند. سفارش بعدی هفت تا قهوه بود از طرف سه تا وکیل، سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا. همان طور که به ماجرای قهوه های مبادا فکر می کردم و از هوای آفتابی و منظره ی زیبای میدان روبروی کافه لذت می بردم، مردی با لباس‌های مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت. با مهربانی از قهوه‌چی  پرسید:
قهوه‌ مبادا دارید؟
***
خیلی ساده‌ است. مردم به جای کسانی که نمی‌ توانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا می خرند. سنت قهوه‌ی مبادا از شهرناپل ایتالیا شروع شد و کم‌کم به همه‌جای جهان سرایت کرد. بعضی‌ جاها شما نه تنها می‌توانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید، بلکه می‌توانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید.

نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.


شنبه 92 خرداد 18 , ساعت 5:58 عصر
 

پیشگفتار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

اهمیت داستان و گوش دادن به قصه گویى و داستان خوانى از خواسته هاى روحى و روانى انسان بوده و هست . زیرا ساختار روحى و روانى انسانها، علاقه داشتن به شنیدن داستان است و این امرى فطرى (خدادادى ) مى باشد.

اولین انسان یعنى حضرت آدم (ع ) ابوالبشر نیز داستان بیرون آمدنش از بهشت را براى فرزندان بیان مى کرد و قصه مى گفت . علاقه انسان به موضوع داستان ، امرى همگانى است و فقط مخصوص قشر خاصى از افراد جامعه نیست . بلکه عموم بشر به این امر فطرى علاقه دارند. البته گروه کودکان و نوجوانان با توجه به شرایط سن و سال آنها بیشتر از دیگران (بزرگسالان ) به استماع دادن و قصه گویى ها علاقه دارند و از آن لذت مى برند و این امر باعث آرامش روحى و روانى آنها مى گردد. یکى از محسنات قصه گویى و بیان داستان آموزنده از گذشتگان تاریخ بشریت ، عبرت گرفتن و رشد و تقویت قوه تخیل افراد است که از طریق نحوه زندگى اجتماعى به افراد جامعه آموزش داده میشود هرگاه قوه تخیل انسان قوى باشد مسلما در امورى که باعث پیشرفت و ترقى انسان و اجتماع مى شود بیشتر توجه مى کند و حتى در قرآن کریم و احادیث معصومین (ع ) بر روى نعمت بزرگ خدادادى (عقل ) و قوه تفکر به منظور رسیدن به امور معنوى و مادى و استفاده از نعمتهاى خداوند در طبیعت و عبرت گرفتن از (قصص ) گذشتگان بسیار تاءکید شده است .

از اولیاء محترم و دست اندرکاران تعلیم و تربیت درخواست مى شود که ضمن راهنمایى و تدریس ، در شرایط مناسب از داستانهاى مفید و آموزنده براى بچه ها کوتاهى نفرمایند و از نظر اینجانب بیان داستان در ضمن تدریس دو فایده عمده دارد:

الف ) هرگاه تدریس همراه با بیان داستان به پایان برسد، اکثر دانش آموزان آن درس را تقریبا فراموش نمى کنند و بهتر مى توانند آن را در ذهن خود بسپارند.

ب ) در هنگام بیان قصه اى آموزنده ، دانش آموزان از لحاظ روحى و روانى آرامش پیدا کرده و بیشتر نظم و انضباط را در کلاس رعایت مى کنند.

البته در هنگام بیان قصه و داستان باید شرایط سن و سال مخاطبین را مد نظر داشت و از گفتن مطالب خسته کننده خوددارى گردد و کلیه شئونات اسلامى ، انسانى و تربیتى در آن رعایت شود.

حقیر، به حول و قوه الهى با توجه به عنایات و توجهات امام زمان (عج ) این مجموعه داستانى آموزنده ، متنوع و اجمالى را براى عموم خوانندگان گرامى ، خصوصا نوجوانان عزیز تقدیم مى نمایم ، امید است انشاءالله تعالى مورد استقبال و استفاده همگان واقع گردد.

والسلام

بهمنیار و بوعلى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

بوعلى در حواس و در فکر انسان فوق العاده اى بوده و شعاع چشمش از دیگران بیشتر و شنوایى گوشش تیز تیز بود. به طورى که مردم درباره او افسانه ها ساخته اند.

مثلا مى گویند هنگامى که در اصفهان بود، صداى چکش مسگرهاى کاشان را مى شنید.

شاگردش بهمنیار به او گفت : شما از افرادى هستید که اگر ادعاى پیغمبرى بکنید، مردم مى پذیرند و واقعا از خلوص نیت ایمان مى آورند.

بوعلى گفت : این حرفها چیست ؟ تو نمى فهمى ؟

بهمنیار گفت : نه . مطلب حتما از همین قرار است . بوعلى خواست عملا به او نشان بدهد که مطلب چنین نیست . در یک زمستان که با یکدیگر در مسافرت بودند و برف زیادى هم آمده بود، مقارن طلوع صبح که مؤ ذن مى گفت ، بوعلى بیدار بود و بهمنیار را صدا کرد.

بهمینیار گفت : بله .

بوعلى گفت : برخیز.

بهمنیار گفت : چه کار دارید؟

بوعلى گفت : خیلى تشنه ام . یک ظرف آب به من بده تا رفع تشنگى کنم .

بهمنیار شروع کرد استدلال کردن که استاد، خودتان طبیب هستید. بهتر مى دانید معده وقتى در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد مى شود و ایجاد مریضى مى کند.

بوعلى گفت : من طبیبم و شما شاگرد هستید. من تشنه ام شما براى من آب بیاورید، چکار دارید.

باز شروع کرد به استدلال کردن و بهانه آوردن که درست است که شما استاد هستید و لکن من خیر شما را مى خواهم من اگر خیر شما را رعایت کنم ، بهتر از این است که امر شما را اطاعت کنم . پس از آنکه بوعلى براى او اثبات کرد که برخاستن براى او سخت است .

گفت : من تشنه نیستم . خواستم شما را امتحان کنم . آیا یادت هست به من مى گفتى : چرا ادعاى پیغمبرى نمى کنى ؟ اگر ادعاى پیغمبرى بکنى مردم مى پذیرند. شما که شاگرد من هستى و چندین سال است پیش من درس خوانده اى ، مى گویم ، آب بیاور، نمى آورى و دلیل براى من مى آورى ، در حالى که این شخص مؤ ذن پس از گذشت چند صد سال از وفات پیغمبر اکرم (ص ) بستر گرم خودش را رها کرده و بالاى ماءذنه به آن بلندى رفته است تا آن که نداى ((اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله )) را به عالم برساند. او پیغمبر است ، نه من که بوعلى سینا هستم .

همدردى با دیگران

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

در زمان امام صادق (ع ) سالى در مدینه قحطى پیش آمد و اوضاع خیلى سخت شد. مى دانید در وقتى که چنین اوضاعى پیش مى آید مردم نگران مى شوند و شروع مى کنند به آذوقه خریدن و ذخیره کردن و احتیاطا دو برابر ذخیره مى کنند. امام صادق (ع ) از پیشکار خودش پرسیدند که آیا ما ذخیره در خانه داریم یا نه ؟

گفت : بله ما به اندازه یک سال ذخیره داریم .

پیشکار شاید پیش خودش خیال مى کرد که آقا مى خواهد دستور بدهد چون سال سختى است برو مقدارى دیگر هم ذخیره کن . بر خلاف انتظار او آقا دستور دادند هر چه گندم داریم همه را ببر بازار بفروش .

گفت : مگر شما خبر ندارید اگر بفروشم دو مرتبه نمى توانیم بخریم . فرمود: توده مردم چکار مى کنند؟

عرض کرد: روزانه نان خودشان را از بازار مى خرند و در بازار جو و گندم را مخلوط مى کنند و از آن و یا جو به تنهایى نان درست مى کنند. حضرت فرمود: گندمها را مى فروشید و از فردا براى ما از بازار نان مى خرى ! براى اینکه در شرایطى هستیم که مردم دیگر ندارند و ما نمى توانیم کارى کنیم که مردم دیگر مثل ما نان گندم بخورند زیرا شرایطش فراهم نیست ولى براى ما مقدور است که خودمان را در سطح آنها وارد کنیم و لااقل با آنها همدرد باشیم تا همسایه ما بگوید، اگر من نان جو مى خورم امام صادق (ع ) هم که امکانات مادیش اجازه مى دهد نان گندم بخورد، نان جو مى خورد، حال چرا چنین زندگى انتخاب مى کنیم ؟ به خاطر همدردى با دیگران .

پیشگویى منجم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

در نهج البلاغه آمده است که امام على (ع ) وقتى تصمیم گرفتند به جنگ خوراج بروند، اشعث بن قیس که آن وقت از اصحاب بود، با عجله و شتابان جلو آمد و گفت : یا امیرالمؤ منین ، صبر کنید، عجله نکنید، براى آنکه یکى از خویشاوندان من مطلبى دارد و مى خواهد به عرض شما برساند.

حضرت فرمودند بیاید.

آمد عرض کرد: یا امیرالمؤ منین . من منجم هستم و متخصص سعد و نحس ایام . در حسابهاى خودم به اینجا رسیدم که شما اگر الآن حرکت کنید و به جنگ بروید قطعا شکست خواهید خورد و با اکثریت اصحابتان کشته خواهید شد.

حضرت در جواب فرمودند: هر کس که گفته تو را تصدیق کند. پیغمبر را تکذیب کرده است . این حرفها چیست که شما مى گویید؟...سپس به اصحاب فرمودند: بگویید به نام خدا، به خدا اعتماد و توکل کنید، حرکت کنید، علیرغم نظر منجم الان حرکت کنید و بروید.

رفتند و بعد معلوم شد که در هیچ جنگى به اندازه این جنگ ، على (ع ) فاتح نشده است .

آرزوى شهادت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

در سفینة البحار داستانى از مردى به نام خیثمه و یا خثیمه نقل مى کند که چگونه پدر و پسرى براى نوبت گرفتن در شهادت با یکدیگر منازعه داشتند.

مى نویسند: هنگامى که جنگ بدر پیش آمد، این پدر و پسر با همدیگر مباحثه و مشاجره داشتد. پس مى گفت : من مى روم به جهاد و تو در خانواده بمان .

و پدر مى گفت : خیر تو بمان من مى روم به جهاد، پسر مى گفت من مى خواهم بروم کشته بشوم ، پدر مى گفت : من مى خواهم بروم کشته بشوم . آخرش قرعه کشى کردند. قرعه به نام پسر درآمد او رفت و شهید شد.

بعد از مدتى پدر، پسر را در عالم رویا دید که در سعادت خیره کننده ایست و به مقامات عالى نائل آمده است .

به پدر گفت : پدر جان : ((انه قد و عدنى ربى حق )) آنچه خداوند به من وعده داده بود، همه حق و راست بود، خداوند به وعده خود وفا کرد. پدر پیر آمد خدمت رسول اکرم (ص ) عرض کرد: یا رسول الله ، اگر چه من پیر شده ام ، اگر چه استخوانهاى من ضعیف و سست شده است ، اما خیلى آرزوى شهادت دارم .

یا رسول الله ، من آمده ام از شما خواهش کنم دعا کنید که خدا شهادت نصیب من کند. پیغمبر اکرم (ص ) دعا کرد: خدایا براى این مؤ منت شهادت روزى فرما. یک سال طول نکشید که جریان جنگ احد پیش آمد و این مرد مؤ من در احد شهید شد.

پیروى از منطق

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

حدیثى از رسول اکرم (ص ) ماءثور است که ضمنا مشتمل بر داستانى است و عملا در آن داستان فرق بین پیروى از منطق و پیروى از احساسات دیده مى شود.

مردى از اعراب به خدمت رسول اکرم (ص ) آمد و از او نصیحتى خواست ، رسول اکرم (ص ) در جواب او یک جمله کوتاه فرمود و آن این که : ((لا تغضب )) یعنى : خشم نگیر.

آن مرد هم به همین مقدار قناعت کرد و به قبله خود برگشت . تصادفا وقتى رسید که حادثه اى بین قبیله او و یک قبیله دیگر رخ داده بود. هر دو طرف صف آرایى کرده و آماده حمله به یکدیگر بودند آن مرد از روى خوى و عادت قدیم و تعصب قومى شد و براى حمایت از قوم خود سلاح بست و در صف قوم خود ایستاد. در همین حال گفتار پیامبر اکرم (ص ) به یادش آمد که نباید خشم و غضب را در خود راه بدهد. خشم خود را فرو خورد، به اندیشه فرو رفت ، تکانى خورد، منطقش بیدار شد، با خود فکر کرد چرا بى جهت باید دو دسته از افراد بشر به روى یکدیگر شمشیر بکشند.

خود را به صف دشمن نزدیک کرد، حاضر شد آنچه آنها به عنوان دیه و غرامت مى خواهند از مال خود بدهد، آنها نیز که چنین فتوت و مردانگى از او دیدند از ادعاى خود چشم پوشیدند. غائله ختم شد، و آتشى که از غلیان احساسات افروخته شده بود با آب عقل و منطق خاموش گشت .

سفیان ثورى و امام صادق

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

در زمان امام صادق (ع ) گروهى پیدا شدند که سیرت رسول اکرم (ص ) را با اعراض از دنیا تفسیر مى کردند و معتقد بودند که مسلمان همیشه و در هر زمانى باید کوشش کند از نعمتهاى دنیا احتراز کند، به این مسلک و روش خود نام زهد مى دادند و خودشان در آن زمان به نام ((متصوفه )) خوانده مى شدند. ((سفیان ثورى )) هم یکى از آنها است ، سفیان یکى از فقها اهل تسنن به شمار مى رود و در کتب فقهى ، اقوال و آراء او زیاد نقل مى شود این شخص معاصر با امام صادق بوده و در خدمت آن حضرت رفت و آمد و سئوال و جواب مى کرده است .

در کافى مى نویسد: روزى سفیان بر آن حضرت وارد شد، دید امام جامه سفید، لطیف و زیبایى پوشیده است ، اعتراض کرد و گفت : یابن رسول الله سزاوار نیست که خود را به دنیا آلوده سازى . امام به او فرمود: ممکن است این گمان براى تو از وضع زندگى پیامبر (ص ) و صحابه پیدا شده باشد، آن اوضاع در نظر تو مجسم شده و گمان کرده اى این یک وظیفه است از طرف خداوند مثل سایر وظایف و مسلمانان باید تا قیامت آن را حفظ کنند و همانطور زندگى کنند. اما بدان که اینطور نیست ، رسول خدا در زمانى و جایى زندگى مى کرد که فقر و تنگدستى مستولى بود، عامه مردم از داشتن وسایل و لوازم اولیه زندگى محروم بودند، اگر در عصرى و زمانى وسایل و لوازم فراهم شد دیگر دلیلى براى آن طرز زندگى نیست ، بلکه سزاوارترین مردم براى استفاده از موهبتهاى الهى ، مسلمانان و صالحانند نه دیگران .

عاقبت اندیشى قبل از انجام کار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

شخصى به خدمت رسول اکرم (ص ) آمد و عرض کرد یا رسول الله ، مرا موعظه و نصیحت بفرمایید.

حضرت به او فرمود: اگر من بگویم تو به کار مى بندى ؟ شخص گفت : بلى ، یا رسول الله . حضرت باز تکرار کرد:

براستى اگر من بگویم تو آن را به کار مى بندى ؟ شخص گفت : بلى یا رسول الله . باز تکرار کرد: براستى اگر من بگویم تو آن را به کار مى بندى ؟ شخص گفت : بلى یا رسول الله . باز یک دفعه دیگر هم حضرت فرمود: این سه بار تکرار براى این بود که مى خواست کاملا آماده شود براى حرفى که مى خواهد به او بگوید.

همین که حضرت رسول (ص ) سه بار از او اقرار گرفت و آماده اش کرد. فرمودند ((اذا هممت بامر فتدبر عاقبته ))

یعنى هرگاه تصمیم گرفتى که کارى و عملى را انجام بدهى ، قبل از انجام دادن آن به آخرش و نتایج آن اندیشه کن . یعنى عاقبت اندیشى و حساب و کتاب دست به هر کارى نزنید که بعدا پشیمانى و ضرر در آن وجود داشته باشد.

زینب پیامدار نهضت کربلا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

بیست و دو روز از اسارت ((زینب )) (س ) گذشته است و پس از این رنج است که او وارد مجلس ((یزید بن معاویه )) مى کنند، یزیدى که کاخ اخضر (سبز) او یعنى کاخ سبزى که معاویه در شام ساخته بود، آنچنان بارگاه مجللى بود که هرکس با دیدن آن بارگاه ، آن خدم و حشم ، خودش را مى باخت . بعضى نوشته اند که افراد مى بایست از هفت تالار مى گذشتند تا به تالار آخرى مى رسیدند که یزید روى تخت مزین و مرصعى نشسته بود و تمام اعیان و اشراف و اعاظم سفراى کشورهاى خارجى نیز، روى کرسى هاى طلا یا نقره نشسته بودند.

در این شرایط این عده از اسرا را وارد مى کنند و زینب (س ) اسیر رنج دیده و رنج کشیده ، چنان موجى در روحش پیدا شد و چنان حرکتى در جمعیت ایجاد کرد که ، یزید معروف به فصاحت و بلاغت لال شد. یزید شعرهایى را خودش مى خواند و به چنین موفقیتى که نصیبش شده است افتخار مى کند. زینب فریادش بلند مى شود: اى یزید! خیلى باد به دماغت انداخته اى . تو خیال مى کنى این که امروز ما را اسیر کرده اى و تمام اقطار زمین را بر ما گرفته اى و ما در مشت نوکرهاى تو هستیم یک نعمت و موهبتى از طرف خداوند بر تو است به خدا قسم تو الان در نظر من بسیار کوچک ، حقیر و بسیار پست هستى و من براى تو یک ذره شخصیت قائل نیستم .

چنان خطبه اى در آن مجلس خواند که یزید لال و ساکت باقى ماند.

داستان پیامبر اکرم و مرد یهودى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

شخصى (یهودى ) آمد خدمت رسول اکرم (ص ) و مدعى شد که من از شما طلبکار هستم و الان در همین کوچه هم بایستى طلب مرا بدهید.

پیامبر فرمودند: اولا که شما از من طلبکار نیستید، ثانیا اجازه بدهید که من بروم منزل و پول براى شما بیاورم . پول همراه من در حال حاضر نیست .

مرد یهودى گفت : یک قدم نمى گذارم از اینجا بردارید. هر چه پیامبر (ص ) با او نرمش نشان دادند، او بیشتر خشونت نشان مى داد تا آنجا که عبا و رداى پیامبر را گرفت و دور گردن پیچید و کشید، که اثر قرمزى آن ، در گردن مبارک پیامبر بجاى ماند و حضرت مى خواستند به مسجد بروند. مسلمین دیدند یک یهودى جلو رسول الله (ص ) را گرفته است . مسلمین خواستند او را کنار بزنند و احیانا او را کتک بزنند. حضرت فرمود: نه من خودم مى دانم با رفیقم چه بکنم . شما کارى نداشته باشید آنقدر نرمش نشان دادند که مرد یهودى اسلام آورده و در همان جا شهادتین را به زبان جارى کرد. و گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انک رسول الله . شما با چنین قدرتى که دارید، این همه تحمل مى کنید. و این تحمل یک انسان عادى نیست . و شما مسلما از جانب خداوند مبعوث شده اید.

 


پنج شنبه 92 خرداد 16 , ساعت 8:32 عصر

وصل یار

نــبض هستی لرزه بر رگ‌های کــوه نور زد                    باغـــــــبان انبیاء گل نـــــغمه‌ای مـسرور زد

چـشم کــوه‌های دگر پـــیش حرا تــاریک بود                     چـشم خـورشیدی او علت بر این مـشهور زد

بــس که شیرین بود وصل یار در غـار حرا                     صد ملک با بــال‌های سر درش را تــور زد

هم نـبوت را به دست آورد و هم خــتم‌الرسل                     فـــکر را از نو بنا کرد و دم از مـــعمور زد

با چــنین والا مقامی چـــشم‌ها را خـیره کرد                     تـــــــــــــیرها بر دیدگان دشـــــمنان کور زد

دیـــگر از حرف یتیمی و شبانی نیست حرف                     ســــــیلی سنگین بـــعثت بر رخ مــغرور زد

دست شیطان را ببست و شاهکاری را گشود                     گـــفت اسلام و هـــمه ابــلیسیان را دور کرد

فرا رسیدن عید بزرگ مبعث رحمه للعالمین و خاتم المرسلین حضرت محمد مصطفی (ص) بر عموم مسلمین جهان مبارک


چهارشنبه 92 خرداد 15 , ساعت 12:38 صبح


داستان موسی و خضر (ع)

از داستان‎های جالب زندگی موسی ـ علیه السلام ـ ماجرای شیرین او با حضرت خضر ـ علیه السلام ـ است که در قرآن سوره کهف آمده و دارای نکات و درسهای آموزنده گوناگونی است، در این راستا نظر شما به فرازهایی زیر از آن داستان جلب می‎کنیم.

سخنرانی موسی ـ علیه السلام ـ و ترک اولی او

هنگامی که فرعون و فرعونیان در دریای نیل غرق شده و به هلاکت رسیدند، بنی‎اسرائیل به رهبری حضرت موسی ـ علیه السلام ـ پس از سالها مبارزه، پیروز شدند و زمام امور رهبری به دست موسی ـ علیه السلام ـ افتاد.
او در یک اجتماع بسیار بزرگ (که می‎توان آن را به عنوان جشن پیروزی نامید) در حضور بنی‎اسرائیل سخنرانی کرد، مجلس بسیار باشکوه بود، ناگاه یک نفر از موسی ـ علیه السلام ـ پرسید: «آیا کسی را می‎شناسی که نسبت به تو اعلم (عالم‎تر) باشد؟»
موسی ـ علیه السلام ـ در پاسخ گفت: نه.
و مطابق بعضی از روایات، پس از نزول تورات و سخن گفتن مستقیم خدا با موسی ـ علیه السلام ـ، موسی در ذهن خود به خودش گفت: «خداوند هیچکس را عالم‎تر از من نیافریده است.» در این هنگام خداوند به جبرئیل وحی کرد موسی را دریاب که در وادی هلاکت افتاده. (یعنی براثر حالتی شبیه خودخواهی، در سراشیبی نزول از مقامات عالیه معنوی قرار گرفته، به یاریش بشتاب تا اصلاح شود. جبرئیل به سراغ موسی آمد...)
خداوند همان‎دم به موسی ـ علیه السلام ـ وحی کرد: آری داناتر از تو عبد و بندة ما خضر ـ علیه السلام ـ است، او اکنون در تنگة دو دریا،[1] در کنار سنگی عظیم است.
موسی ـ علیه السلام ـ عرض کرد: «چگونه به حضور او نایل شوم؟»
خداوند فرمود: «یک عدد ماهی بگیر و در میان زنبیل خود بگذار، و به سوی آن تنگة دو دریا برو، در هر جا که آن ماهی را گم کردی، آن عالم در همانجا است.»[2]

موسی‎ ـ علیه السلام ـ در جستجوی استاد

موسی ـ علیه السلام ـ که دانش‎دوست بود، گفت: من دست از جستجو برنمی‎دارم تا به محل آن تنگة دو دریا برسم، هرچند مدّت طولانی به راه خود ادامه دهم.
موسی دوست و همسفری برای خود انتخاب کرد که همان مرد رشید و شجاع و با ایمان بنی‎اسرائیل به نام یوشع بن نون بود، موسی یک عدد ماهی در میان زنبیل نهاد و اندکی زاد و توشة راه‎ برداشت و همراه یوشع به سوی تنگة دو دریا حرکت کردند. هنگامی که به آنجا رسیدند در کنار صخره‎ای اندکی استراحت کردند، در همان‎جا موسی و یوشع، ماهی‎ای را به همراه داشتند، فراموش کردند. بعد معلوم شد که ماهی براثر رسیدن قطرات آب به طور معجزه‎آسایی خود را در همان تنگه به دریا افکنده و ناپدید شده است.
موسی و همسفرش از آن محل گذشتند، طولانی بودن راه و سفر موجب خستگی و گرسنگی آنها گردید، در این هنگام موسی ـ علیه السلام ـ به خاطرش آمد که غذایی به همراه خود آورده‎اند، به یوشع گفت: «غذای ما را بیاور که از این سفر سخت خسته شده‎ایم.»
یوشع گفت: آیا به خاطر داری هنگامی که ما به کنار آن صخره پناه بردیم، من در آنجا فراموش کردم که ماجرای ماهی را بازگو کنم، و این شیطان بود که یاد آن را از خاطر من ربود، و ماهی راهش را به طرز شگفت‎انگیز در دریا پیش گرفت و ناپدید شد.
و از آنجا که این موضوع به صورت نشانه‎ای برای موسی ـ علیه السلام ـ در رابطه با پیدا کردن عالِم، بیان شده بود موسی ـ علیه السلام ـ مطلب را دریافت و گفت: این همان چیزی است که ما می‎خواستیم و به دنبال آن می‎گشتیم. در این هنگام از همانجا بازگشتند و به جستجوی آن عالِم پرداختند، وقتی که به تنگه رسیدند حضرت خضر ـ علیه السلام ـ را در آنجا دیدند.[3] پس از احوالپرسی، موسی ـ علیه السلام ـ به او گفت:
«آیا من از تو پیروی کنم تا از آنچه به تو تعلیم داده شده است و مایة رشد و صلاح است به من بیاموزی؟»
خضر: تو هرگز نمیغتوانی همراه من صبر و تحمّل کنی، و چگونه می‎توانی در مورد رموز و اسراری که به آن آگاهی نداری شکیبا باشی؟
موسی: به خواست خدا مرا شکیبا خواهی یافت، و در هیچ کاری مخالفت فرمان تو را نخواهم کرد.
خضر: پس اگر می‎خواهی به دنبال من بیایی از هیچ چیز سؤال نکن، تا خودم به موقع، آن را برای تو بازگو کنم.
موسی ـ علیه السلام ـ مجدّداً این تعهّد را داد که با صبر و تحمّل همراه استاد حرکت کند و به این ترتیب همراه خضر ـ علیه السلام ـ به راه افتاد.[4]

دیدار موسی از سه حادثة عجیب

موسی و یوشع و خضر ـ علیه السلام ـ با هم به کنار دریا آمدند و در آنجا سوار کشتی شدند آن کشتی پر از مسافر بود، در عین حال صاحبان کشتی آنها را سوار کردند. پس از آنکه کشتی مقداری حرکت کرد، خضر ـ علیه السلام ـ برخاست و گوشه‎ای از کشتی را سوراخ کرد و آن قسمت را شکست و سپس آن قسمت ویران شده را با پارچه و گل محکم نمود که آب وارد کشتی نشود.
موسی ـ علیه السلام ـ وقتی این منظرة نامناسب را که موجب خطر جان مسافران می‎شد دید، بسیار خشمگین شد و به خضر گفت: «آیا کشتی را سوراخ کردی که اهلش را غرق کنی، راستی چه کار بدی انجام دادی؟»
حضرت خضر ـ علیه السلام ـ گفت: «آیا نگفتم که تو نمی‎توانی همراه من صبر و تحمّل کنی؟!»
موسی گفت: مرا به خاطر این فراموشکاری، بازخواست نکن و بر من به خاطر این اعتراض سخت نگیر.
از آنجا گذشتند و از کشتی پیاده شدند به راه خود ادامه دادند، در مسیر راه خضر ـ علیه السلام ـ کودکی را دید که همراه خردسالان بازی می‎کرد، خضر به سوی او حمله کرد و او را گرفت و کشت.
موسی ـ علیه السلام ـ با دیدن این منظرة وحشتناک تاب نیاورد و با خشم به خضر ـ علیه السلام ـ گفت: «آیا انسان پاک را بی‎آنکه قتلی کرده باشد کشتی؟ به راستی کار زشتی انجام دادی.» حتّی موسی ـ علیه السلام ـ بر اثر شدّت ناراحتی به خضر ـ علیه السلام ـ حمله کرد و او را گرفت و به زمین کوبید که چرا این کار را کردی؟
خضر گفت: به تو نگفتم تو هرگز توانایی نداری با من صبر کنی؟
موسی ـ علیه السلام ـ گفت: اگر بعد از این از تو دربارة چیزی سؤال کنم، دیگر با من مصاحبت نکن، چرا که از ناحیة من معذور خواهی بود.
از آنجا حرکت کردند تا اینکه شب به قریه‎ای به نام ناصره رسیدند، آنها از مردم آنجا غذا و آب خواستند، مردم ناصره، غذایی به آنها ندادند و آنها را مهمان خود ننمودند، در این هنگام خضر ـ علیه السلام ـ به دیواری که در حال ویران شدن بود نگاه کرد و به موسی ـ علیه السلام ـ گفت: به اذن خدا برخیز تا این دیوار را تعمیر و استوار کنیم تا خراب نشود. خضر ـ علیه السلام ـ مشغول تعمیر شد.
موسی ـ علیه السلام ـ که خسته و کوفته و گرسنه بود، و از همه مهمتر احساس می‎کرد شخصیت والای او و استادش به خاطر عمل نامناسب اهل آن آبادی سخت جریحه‎دار شده و در عین حال خضر ـ علیه السلام ـ به تعمیر دیوار آن آبادی می‎پردازد، بار دیگر تعهّد خود را به کلّی فراموش کرد و زبان به اعتراض گشود، اما اعتراضی سبکتر و ملایمتر از گذشته، گفت: «می‎خواستی در مقابل این کار اجرتی بگیری؟» اینجا بود که خضر ـ علیه السلام ـ به موسی ـ علیه السلام ـ گفت:
«هذا فِراقُ بَینِی وَ بَینِکَ...؛ اینک وقت جدایی من و تو است، اما به زودی راز آنچه را که نتوانستی بر آن صبر کنی، برای تو بازگو می‎کنم.»[5]
موسی ـ علیه السلام ـ سخنی نگفت، و دریافت که نمی‎تواند همراه خضر ـ علیه السلام ـ باشد و دربرابر کارهای عجیب او صبر و تحمّل داشته باشد.

توضیحات خضر ـ علیه السلام ـ در مورد سه حادثة عجیب

حضرت خضر ـ علیه السلام ـ راز سه حادثة شگفت‎انگیز فوق را برای موسی ـ علیه السلام ـ چنین توضیح داد:
اما آن کشتی مال گروهی از مستمندان بود که با آن در دریا کار می‎کردند، و من خواستم آن را معیوب کنم و به این وسیله آن کشتی را از غصب ستمگر زمان برهانم. چرا که پشت سرشان پادشاه ستمگری بود که هر کشتی سالمی را به زور می‎گرفت. معیوب کردن من، برای نگهداری کشتی برای صاحبانش بود.
و امّا آن نوجوان، پدر و مادرش با ایمان بودند و بیم داشتیم که آنان را به طغیان و کفر وادارد، از این رو خواستیم که پروردگارشان به جای او فرزندی پاک‎سرشت و با محبّت به آن دو بدهد.[6]
و امّا آن دیوار از آنِ دو نوجوان یتیم در آن شهر بود، گنجی متعلّق به آن یتیمان در زیر دیوار وجد داشت، و پدرشان مرد صالحی بود، و پروردگار تو می‎خواست آنها به حدّ بلوغ برسند و گنجشان را استخراج کنند. این رحمتی از پروردگار تو بود، من آن کارها را انجام دادم تا زیر دیوار محفوظ بماند و آن گنج خارج نشود و به دست بیگانه نیفتد، من این کارها را خودسرانه انجام ندادم. این بود راز کارهایی که نتوانستی در برابر آنها تحمّل کنی.[7]
موسی ـ علیه السلام ـ از توضیحات حضرت خضر ـ علیه السلام ـ قانع شد.

توصیة خضر ـ علیه السلام ـ و نوشتة لوح گنج

هنگام جدایی خضر ـ علیه السلام ـ از موسی ـ علیه السلام ـ، موسی به او گفت: مرا سفارش و موعظه کن، خضر مطالبی فرمود از جمله گفت: «از سه چیز بپرهیز و دوری کن: 1. لجاجت 2. و از راه رفتن بی‎هدف و بدون نیاز 3. و از خندة بدون تعجّب، خطاهایت را بیاد بیاور و از تجسّس در خطاهای مردم پرهیز کن.»
از حضرت رضا ـ علیه السلام ـ نقل شده آن گنجی که زیر دیوار مخفی بود، لوح طلایی بود که در آن چنین نوشته شده بود:
«بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم، مُحَمَّدٌ رَسولُ اللهِ، عَجِبْتُ لِمَنْ اَیقَنَ بِالمَوْتِ کَیفَ یفْرَحُ، عَجِبْتُ لِمَنْ اَیقَنَ بِالْقَدَرِ کَیفَ یحْزَنُ؟ و عَجِبْتُ لِمَنْ رأی الدُّنیا و تَقَلُّبَها بِاَهْلِها کیفَ یرْکَنُ اِلَیها، و ینْبَغِی لِمَنْ غَفَلَ عَنِ اللهِ اَلّا یتَّهَمَ اللهُ تَبارَکَ و تَعالی فی قَضائِهِ و لا یسْتَبْطِئَهُ فِی رِزْقِهِ؛ به نام خداوند بخشندة مهربان ـ تعجّب می‎کنم برای کسی که یقین به مرگ دارد چگونه شادی مستانه می ‎کند؟ تعجّب می‎کنم برای کسی که یقین به قضا و قدر الهی دارد، چگونه اندوهگین می‎شود، تعجّب می‎کنم برای کسی که دنیا و دگرگونیهای آن را با اهلش می‎نگرد، چگونه بر آن اعتماد می‎کند؟ و سزاوار است آن کسی که از خداوند غافل می‎گردد، خداوند متعال را در قضاوتش متّهم نکند، و در رزق و روزی رساندن او را به کندی و تأخیر یاد ننماید.»[8]

پی نوشت

[1] . به گفتة اکثر مفسّران، منظور از این تنگه دو دریا، محل اتّصال خلیج عقبه با خلیج سوئز است.
[2] . بحارالانوار، ج 13، ص 278.
[3] . در حدیثی از پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ نقل شده فرمود: هنگامی که موسی ـ علیه السلام ـ با خضر ـ علیه السلام ـ در کنار دریا ملاقات کرد، پرنده‎ای در برابر آن دو ظاهر شد، قطره‎ای آب دریا با منقارش برداشت، خضر به موسی ـ علیه السلام ـ گفت: «آیا می‎دانی این پرنده چه می‎گوید؟ موسی گفت: چه می‎گوید؟
خضر گفت: می‎گوید «وَ رَبِّ السَّماواتِ و الاَرضِ وَ رَبِّ الْبَحْرِ ما عِلْمُکُما مِنْ عِلْمِ اللهِ اِلّا قَدْرَ ما اَخَذْتُ بِمِنْقارِی مِنْ هذَا الْبَحْرِ؛ و سوگند به پروردگار آسمانها و زمین و پروردگار دریا، دانش شما دو نفر (موسی و خضر) در مقایسه با علم خدا نیست مگر به اندازة آنچه از آب در منقارم گرفته‎ام نسبت به این دریا» (بحارالانوار، ج 13، ص 302).
و در روایت دیگر آمده: «این پرنده کوچکتر از گنجشک بود و از نوع پرستو بود و گفت: «علم شما در مقابل علم محمّد و آل محمّد ـ صلی الله علیه و آله ـ به اندازة مقدار آبی است که به منقار گرفته‎ام نسبت به دریا.» (همان مدرک؛ پاورقی).
[4] . مضمون آیات 60 تا 70 سورة کهف.
[5] . کهف، 71 تا 78؛ بحارالانوار، ج 13، ص 280. روایت شده: پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ فرمود: «خدا برادرم موسی ـ علیه السلام ـ را رحمت کند، اگر تحمّل می‎کرد، عجیبترین شگفتیها را (از دست خضر) می‎دید و نیز فرمود: اگر صبر می‎کرد، هزار شگفتی می‎دید. (نورالثقلین، ج 3، ص 282) و از امام باقر ـ علیه السلام ـ یا امام صادق ـ علیه السلام ـ نقل شده فرمود: «لَوْ صَبَرَ مُوسی لَاَراهُ الْعالِمُ سَبْعِینَ اُعْجُوبَةٍ؛ اگر موسی ـ علیه السلام ـ صبر و تحمّل می‎کرد، آن عالِم (خضر) هفتاد حادثة عجیب به موسی ـ علیه السلام ـ نشان می‎داد.» (بحارالانوار، ج 13، ص 284 و 301).
نیز روایت شده: از موسی ـ علیه السلام ـ پرسیدند: سخت‎ترین حادثة زندگی تو چه بود؟ موسی ـ علیه السلام ـ در پاسخ گفت: «هیچیک از آن همه مشکلات (عصر فرعون و عصر حکومت بنی‎اسرائیل با آن همه رنجها) همانند گفتار خضر ـ علیه السلام ـ برایم رنج‎آور نبود که خبر از فراق و جدایی خود از من داد و مرا از علوم خود محروم ساخت.» (تفسیر ابوالفتوح رازی، ذیل آیة 78 کهف).
[6] . کارهای خضر ـ علیه السلام ـ به خصوص کشتن نوجوان گرچه ظاهری بسیار زننده داشت، ولی باید توجّه داشت که فرق است بین نظام تشریع و تکوین، خداوند حاکم بر هر دو نظام است، در این صورت هیچ مانعی ندارد که خداوند گروهی مانند موسی ـ علیه السلام ـ را مأمور اجرای نظام تشریع کند، و گروهی یا شخصی (مانند خضر) را مأمور اجرای نظام تکوین، از نظر نظام تکوین، هیچ مانعی ندارد که خداوند حتّی کودک نابالغی را دچار حادثه‎ای کند که جان بسپارد، چرا که وجودش ممکن است در آینده موجب خطرهای عظیم گردد، مانند اینکه پزشک دست یا پای کسی را قطع می‎کند تا میکرب سرطان از آن به سایر اعضاء سرایت ننماید.
کارهای حضرت خضر ـ علیه السلام ـ در ماجرای فوق در محدودة نظام تکوین بوده، ولی حضرت موسی ـ علیه السلام ـ مأمور کارها در محدودة تشریع بود، از این رو مقام موسی ـ علیه السلام ـ در این راستا از حضرت خضر ـ علیه السلام ـ بالاتر بود، اگرچه در محدودة نظام تکوین، مقام خضر ـ علیه السلام ـ بالاتر بود.
از سوی دیگر این کار خضر ـ علیه السلام ـ از نشانه‎های رحمت الهی و پاداش او به پدر و مادر با ایمان بود، خضر به دستور خدا آن کودک کافر را ـ که اگر می‎ماند موجب کفر و انحراف پدر و مادر می‎شد، کشت، ولی به جای آن کودک، خداوند دختری به آن پدر و مادر مرحمت فرمود، که کانون ایمان و تقوا بود و به فرمودة امام صادق ـ علیه السلام ـ از نسل او هفتاد پیامبر، به وجود آمد. (تفسیر نورالثقلین، ج 3، ص 286).
[7] . کهف، 79 تا 83.
[8] . بحارالانوار، ج 13، ص 294.


چهارشنبه 92 خرداد 15 , ساعت 12:34 صبح

1- کلمه قرآن چند بار در قرآن کریم به کار رفتهاست؟

2- از نظر قرآن بهترین نوع لباس چیست؟

3- کدام آیه به آیه « لیل المبیت » موسوم گشته است؟

4- کدام سوره طبق روایت ازامام علی (ع) « شناسنامه خداوند» است؟

5- تنها زنی که در قرآن کریم ملقب به « صدیقه » شده کیست؟  6- دو آیه در قرآن هست که تمامی حروف الفبا در آنها به‏کار رفته است ، آن دو آیهکدامند ؟

 
7- دو آیه در قرآن کریم هست که صنعت قلب مستوی یا عکس کامل دارد. یعنی از هر دو سو           یکسان خوانده مى‏شود.آن دو آیه کدامند؟  8- آیه ای در قرآن که به سید آیات معروفاست ؟  9- از فصول 4گانه سال کدامیک از آنها در قرآن نام برده شده است؟ 

10- کلمات تورات ، انجیل و قرآن در چه آیه ای از قرآن آمده است؟

 

 



جوابها:  1- 70بار 2- تقوی    ( و لباس التقوی ذلک الخیر ) سوره مبارکه اعراف 126 3- آیه 207 سوره مبارکه بقره 4- سوره مبارکه اخلاص 5- حضرت مریم 6- این دو آیه عبارتند از آیه 154 سوره مبارکه آل‏عمران که آغاز آن چنیناست: ( ثمّ أنزل علیکم من بعد الغمّ أَمَنةً نعاساً یغشی طائفة منکم...)
آیه29سوره مبارکه فتح که چنین است: ( محمّد رسول‏اللَّه و الذین معه أشدّاء علی الکفاررحماءُ بینهم...)
7- (کلٌّ فى فلک ) ( سوره مبارکه یس 40)
(ربّک فکّبر ) (سوره مبارکه مدثر 3)
 8- بسم الله الرحمن الرحیم 9- فصل تابستان ( صیف )  فصل زمستان ( شتاء ) 10-  آیه 111 سوره مبارکه توبه

 


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 

ابزار هدایت به بالای صفحه