سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
یکشنبه 93 خرداد 4 , ساعت 11:24 عصر

 

اشعار عید مبعث, شعر مبعث پیامبر

شعر مبعث پیامبر

 

آفتاب

آفتابِ عالم آرا آفتابی می‌کند

با اشعه رنگِ دلها را شهابی می‌کند

این چه دریائیست اعجازی حسابی می‌کند

چشم هر بیننده‌اش را نقره آبی می‌کند

خود دل است این، دلبر است این، رهنما و رهبر است

این رسول حق محمّد، حضرتِ پیغمبر است

کوه نور و صخره‌هایش خم شده در سجده‌اش

آشنا غار حرا با نغمه‌‌ی هر سجده‌اش

بوته‌های این بیابان گوئیا در سجده‌اش

می‌کند هم خاک و باد و آب و آذر سجده‌اش

کیست این جبریل دارد می به جامش می‌دهد

هم خدا، هم مکه، هم هستی، سلامش می‌دهد

نقش پیشانی او تک بیتی از دنیا غزل

رنگ چشمانش زند طعنه به شهد و بر عسل

ابروانش فارغ از هر گونه امثال و مثل

بر لبش طراحیِ حی علی خیر العمل

کینه‌های مانده در دل با اخوت ختم شد

تا که با دست محمّد این نبوّت ختم شد

عید مبعث آمد و دیده چراغانی شده

دیو جهل و نا امیدی سخت زندانی شده

عرش بنشسته به فرش و فصل مهمانی شده

روح ما با ذکر احمد روحِ روحانی شده

لحظه‌ی پرواز آمد بال‌ها را باز کن

شادیِ بعثت بدین پرپر زدن آغاز کن

 

اشعار عید مبعث, شعر مبعث پیامبر

شعر مبعث پیامبر

 

وصلِ یار

نبض هستی لرزه بر رگ‌های کوهِ نور زد

باغبان انبیاء گل نغمه‌ای مسرور زد

چشمِ کوه‌های دگر پیش حرا تاریک بود

چشم خورشیدی او علت بر این مشهور زد

بسکه شیرین بود وصلِ یار در غارِ حرا

صد ملک با بال‌های سر درش را تور زد

هم نبوت را به دست آورد و هم ختم الرسل

فکر را از نو بنا کرد و دم از معمور زد

با چنین والا مقامی چشم‌ها را خیره کرد

تیرها بر دیدگانِ دشمنانِ کور زد

دیگر از حرف یتیمی و شبانی نیست حرف

سیلی سنگین بعثت بر رخِ مغرور زد

دست شیطان را ببست و شاهکاری را گشود

گفت اسلام و همه ابلیسیان را دور کرد

 

اشعار عید مبعث, شعر مبعث پیامبر

شعر مبعث پیامبر

 

یا ایها المدثر

از سال‌ها عزیمت

گویا که آمدی تو!

سردی ز چیست آخر؟

می‌لرزی از چه احمد؟

این بار آمدی تو!

این بار گو چه دیدی

در حال روزه‌داری

وقت نماز آری؟!

این بار گو چه دیدی؟!

این بار آمدن نیست

این بار فرق دارد

انگار رفتنی شد

چشمان برق بارد

انگار آشنایی می‌خواندت محمّد

می‌گویدت صدا با

آرامشی مؤثر

برخیز ای محمّد

یا ایها المدثر

 

اشعار عید مبعث, شعر مبعث پیامبر

شعر مبعث پیامبر

 

عهد

لحظه‌ی بعثت نورانی احمد

آمد از غارِ حرا ندای سرمد

سوره‌ی علق بخوان تو یا محمّد

ذکری که رمزِ حیاته

شبِ عید نقل و نباته

ذکرِ پاکِ صلواته

ای که معنی همان عهد الستی

از همون روز ازل به دل نشستی

طپش قلب مسلمونا تو هستی (2)

یا محمد یا محمد رسول الله (3)

عرشیان در آسمان نغمه سرایند

همه‌ی ستارگان گرم نوایند

پایه‌های کعبه در مدح و ثنایند

موسم بهار رسیده

واسه دل قرار رسیده

بعثتِ نگار رسیده

کار قلبِ عاشقا شوق و سروره

عید مبعث واسه مسلمین غروره

دشمنا بدونند اسلام دینِ نوره

یا محمد یا محمد رسول الله (3)

نه فلک، ماه و ستاره، عرش اعظم

کهکشان و آسمان و هر دو عالم

شده تسخیرِ نبوت تو خاتم

کسی که برات هلاکه

روز محشرش چه باکه؟

اونجا عشقِ تو ملاکه

ما که جز خدا و تو یاری نداریم

واسه وقتِ دیدنت ببین خماریم

قلبمون رو برا تو هدیه می‌آریم

یا محمد یا محمد رسول الله (3)

 

اشعار عید مبعث, شعر مبعث پیامبر

شعر مبعث پیامبر

 

جبل النور

شبِ بعثت نبی شبِ ثنای احمده

روشنی بخشِ دلا نبوته محمده

جبل النور ببین به دل داره جلا می‌ده

از دلِ غارِ حرا نوایی آشنا می‌ده

صل الله علیک یا محمد یا محمد یا محمد (3)

چی شده غار حرا سرودِ مستی می‌خونه

نغمه‌ی محمد و تموم هستی می‌خونه

کار هر چی عرشیه زمزمه و ثنا شده

به مسلمونا بگید حاجتشون روا شده

صل الله علیک یا محمد یا محمد یا محمد (3)

دور هر چی کافره شرم و خجالت پیچیده

چونکه تو چشم نبی برقِ رسالت پیچیده

دلِ کل عالمین افتاده تو تاب و تبش

بسم ربک الذی خلق شده نقشِ لبش

صل الله علیک یا محمد یا محمد یا محمد (3)


یکشنبه 93 خرداد 4 , ساعت 11:21 عصر

از پس خوابی کوتاه، سر از زمین ماسه ای غار حرا برگرفت. هوا خنکایی لرزآور داشت. شب، گویی به نیمه خود رسیده بود.
محمد، سر سوی بیرون چرخانید: به آسمان، هلال لاغر ماه، نور کم جان خویش را بر کوه های حرا و دشت گسترده جنوبی افشانده بود. مکه، طبیعت پیرامون آن و سر به سر جهان، در خوابی ژرف غرقه بودند. سکوتی سنگین و غریب، هستی را یکسره در خود فرو برده پیچیده بود.
محمد، پیشتر بسیار نیمه شبان را با بیداری سپری ساخته بود؛ لیک، آن مایه سکوت و آرامش را، هرگز نه شنیده و نه احساس کرده بود.

(2)

محمد به هر گوشه آسمان که نگریست او را دید.
پس، صدایی به لطافت باران و خوشنوایی آوای جویباران از او برخاست:
ـ ای محم........د!
محمد با لرزه ای آشکار در صدا، پاسخ گفت: بــ........بله؟
ـ بخـ.........وان!
ـ من......؟! چــ......چه بخوانم!؟
ـ نام خدایت را!
ـ چـ.... چگونه بخوانم؟
ـ بخوان به نام پروردگارت که بیافرید.
محمد، هم نوا با آن موجود آسمانی، خواندن آغازید:
ـ .... آدمی را از لخته ای خون آفرید.
بخوان؛ و پروردگار تو، ارجمندترین است
همو که به وسیله قلم آموزش داد
و آدمی را، آنچه که نمی دانست، آموخت...
خواندن پایان یافته بود. صدای آسمانی، فروخفت. آنگاه، دیگربار، گوینده آن به هیأت نخستین درآمد؛ و آن توده نور آسمانی، به یکباره کمرنگ، و سپس ناپدید گشت.

(3)

خواست تا از جای برخیزد لیک در زانوانش نایی نمانده بود. پس، پاها در زیر سنگینی تن، دوتا شدند؛ و او، بر زمین پهن شد. در همان حال، پیشانی بر زمین نهاد، و صدایش به گریه، فراز شد.
محمد دست راست را تکیه گاه خویش ساخت و تن را زمین ماسه ای کف غار برکند. در پی آن دقیقه های بس دشوار که بر او گذشته بود اینک بیش و کم احساس توانی در زانوان می کرد. نه چندان بسیار. در آن مایه که بتواند بر پای بایستد و تن لخت و سنگین شده را ـ هرچند دشوار و کند ـ سوی شهر و سرای خویش کشاند.
بر پای ایستاد. ردا و عبا را بر شانه ها و تن میزان ساخت و از حرا پای به در نهاد.
شب همان شب ساعت پیشین بود و آسمان و ستارگان و هلال باریک ماه همان و کوه حرا و دشت گسترده جنوبی پیش پای آن و مکه نیز همان. لیک گویی در پس پشت آن آرامش و سکوت ظاهری، جنبش و ولوله ای آغاز گشته بود. در پس پرده انگار ماجرا در جریان بود.

(4)

فضا انگار انباشته زمزمه ای شورانگیز بود. کوه و دشت و سنگ و خار بوته و خاک، به نجوایی مرموز در گوش جان یکدیگر بودند.
ـ درود بر تو، ای برگزیده خدا!
محمد به این سو و آن سو سرچرخانید. جز طبیعت آشنای بی جان پیرامون اما، هیچ ندید: همان کوه حرا بود و تخته سنگ های برهنه سیاه و خشن آن نیز در جنوب آن، سلسله کوه های کم بلندای گرداگرد مکه.
پس امتداد آن کوه ها، که از سویی، رو به جانب یثرب داشت، با دره ها و ساده دشت های خشک حاشیه آنها.
سر به سر طبیعت بود. غنوده در آغوش تیره شب. ژرف، خاموش و اسرارآمیز، بی هیچ موجود سخن گو در آن.

(5)

به کمرکش کوه ناگاه دگرگونی ای مرموز در فضای پیرامون خویش احساس کرد. پس در افق روبرو ـ آنجا که آسمان در پیوند پیوسته خویش با زمین یکی می شد ـ نوری شگرف و اثیری دید که سر به سر، فضا را پوشیده بود.
چون نیک نگریست، در میان آن هاله نور، همان موجود آسمانی پیشین را دید که حضورش جمله افق نگاه او را پر ساخته بود.
در بیداری بود این، آیا؟
شتابان سر به جانب راست چرخانید. شگفتا...! آنجا نیز بود؛ با همان سیما و هیأت مردانه، و آن شکوه فرازمینی. گویی با هزاران بال ایستاده بود. گام ها گشاده از هم. انگار هر پای کودکی را در کرانی از آسمان استوار ساخته بود. این یک در خاور و دیگری در باختر.
دیگر آن سو و آن دیگر سو... باز او بود. به همان گونه و با همان صورت!
بیم و خلجانی تازه بر جان محمد اوفتاد.
پروردگارا.... او کیست؟! از جان محمد چه می خواهد؟

(6)

همان صدای آسمانی روح بخش در فضا پیچید و در گوش جان محمد نشست.
ـ ای محمد... تو پیامبر خدایی، و من فرشته او، جبرئیلم.
«چه....؟!»
ـ ای محمد.... تو پیامبر خدای، و من فرشته او، جبرئیلم.
پروردگارا.... چه می شنید او؟! درست آیا شنیده بود؟
ـ ای محمد.... تو پیامبر خدایی، و من فرشته او، جبرئیلم!
نه... این رؤیا بود! این از هر بیداری آشکارتر و حقیقی تر بود!
پس، از پس آن سده ها سکوت، خواست آفریدگار جهان بر آن قرار گرفته بود تا باری دیگر با بندگان خویش سخن گوید! نیز، از میان جمله آفریدگان بیرون از شمار خویش، او را شایسته این هم سخنی و میانجی رسانیدن پیام خود به مردم دانسته بود!

(7)

موجود شکوهمند آسمانی رفته بود. پیامبر نوانگیخته، با دریایی از احساس های گونه گون، بر جای مانده بود.
پیامبر، تب زده، با لرزشی پیاپی از هیجان در شانه ها، سر فروافتاده و بی رمق، پای بر دشت دامنه حرا نهاد.
اینک حالتش چنان بود که آن سکوت و سکون و خلوتی بی خدشه طبیعت را که پیشتر آن مایه دوست می داشت، تاب نمی آورد. آرزومند سرای امن خویش بود و کنار آسوده همسرش، خدیجه. گویی تنهایی، تاب تحمل آن مایه شور و هیجان و اضطراب یکباره را نداشت. زودتر بایستی هم رازی همدل می یافت و بخشی از این بار پشت شکن را بر دوش وی آوار می ساخت.
کاش این دو فرسنگ راه حرا تا محله آبطح، چندی کوتاه تر بود! یا کاش یک تن از اهل سرایش بود، تا با وی، این راه دراز پایان ناپذیر را، کوتاه می ساخت!

(8)

در را کوفتند. نرم آن سان که عادت اباالقاسم به دیرگاهان شب و ناوقت ها بود.
دانستم که اوست.
چون در بر وی گشودم، در پرتو نور شمع، دیدمش: نه بر آن حال بود که رفته بود: رنگ پیوسته گلگون رخساره اش سخت پریده بود و چشمان درشت سیاه و نافذش حالتی تب زده داشت. چندان رمق از کف داده بود که گاه ورود به سرای، دست بر دیوار می نهاد و گام های کوچک و آهسته برمی داشت. با این رو، بویی خوش ـ خوش تر از بوی جمله آن عطرها که به کار می برد ـ با وی بود. چندان خوش، که من از آن پیش تر، آن گونه بو نشنیده بودم. هم، سیمای پیوسته تابناکش، اینک تابشی دوچندان یافته بود.
به اتاق، چون بر تخت آوار شد برکنارش نشستم و دستان داغ او را در دو دست گرفتم و پرسیدم: مرا بازگوی، ای پسرعمو؛ که بر تو چه رفته است؟!
با صدایی که گویی از بن چاه برمی آمد، به شرح، ماجرا را بازگفت.
با شنیدن آن سخنان، انگار جهان، یکسر، از آن من شد. چندان که شرم اگر بازم نمی داشت و هم نیمه شب نمی بود، شهر را از هیاهوی شادمانه خویش می انباشتم.

(9)

گفت: ای خدیجه، من در خویش سرما می یابم. روی اندازی بر من افکن.
بالشی چرمین در زیر سرش نهادم و عبا بر او کشیدم. لرز اما، رهایش نمی ساخت.
آنگاه لحافی آوردم و بر وی افکندم. لیک، لرزش تنش هنوز چندان بود که لحاف را به جنبش درمی آورد.
این بار گلیمی بر لحاف کشیدم. تا نرم نرم، آرام گرفت. باز اما، گهگاه موج لرزه ای گذرا بر تن او می افتاد. چندان تند، که جنبش تنش، از ورای گلیم، آشکار می گشت.
چون چندی گذشت و نفس های او آرام و کشیده شد، دانستم که به خواب رفته است.

(10)

با نشستن نخستین گنجشک بر کف سنگ فرش حیاط، پیامبر ناگاه در جان خویش جنبشی احساس کرد. نخست در زیر عبا و لحاف و گلیم، سنگین، جنبید. پس، نرم پلک گشود، و دیگر بار دیده بربست.
از آن تب و لرز پیشین، هیچ اثر نمانده بود. لیک کوفتگی ای سخت در تن و دردی اندک در سر، بر جای مانده بود.
چه مایه پیکر کوفته و روان خسته اش در تمنای خواب بود! چه سان دلخواه و شیرین بود آن لحظه ها!
لیک، آن لحظه های خوش، دیر نپایید. پیامبر، غوطه ور در میانه خواب و بیداری، ناگاه، چندی، صدایی، چونان کشیده شدن آهن بر آهن، شنید. آنگاه صدایی دیگر در گوشش نشست:
ـ ای جامه بر سر کشیده.
برخیز!
صدا، بیگانه و هم آشنا می نمود. نرم و هموار. چونان زمزمه ملایم نسیم که در میان برگ های نخلی پیچید. یا آواز خیال انگیز جویباری که از میانه قلوه سنگ هایی کوچک، در دشتی ساکت راه گشاید و پیش رود.
محمد پلک بر هم زد و سر، از زیر روانداز به در کرد.
درست آیا شنیده بود او؟ این صدا آیا در بیداری بود؟!
آه... چگونه از یاد برده بود...! این، همان صدای فرشته دوشین بود که در غار حرا و از پس آن، در افق های آسمان صحرا بر او آشکار گشته بود. این، صدای جبرئیل بود.

(11)

محمد، چونان بنده ای گنهکار که در خدمت به سرور خویش کوتاهی کرده و از یاد او غافل گشته باشد، به تکانی تند، سر از بالش چرمین برداشت؛ روانداز به یک سوی افکند، و در جای نشست. پس، تندتند سر سوی پیرامون چرخانید و به حالت ناگاه از خواب پریدگان، بریده بریده، گفت: ها... برخاستم... برخاستم! اینک چه کنم؟
ـ برخیز، و مردم را بیم ده؛ و پروردگارت را به بزرگی یاد کن، و جامه خویش را پاکیزه گردان!
صدا، گویی که در کوهستانی تهی و برهنه پیچیده باشد، به چند بار در ذهن پیامبر پیچید و در گوش جانش تکرار شد:
«ای جامه بر سرکشیده؛
برخیز و مردمان را بیم ده؛
و پروردگارت را به بزرگی یاد کن؛
و جامه خویش را پاکیزه گردان....!
ای جامه بر سرکشیده؛ برخیز و مردمان را بیم ده؛ و پروردگارت را به بزرگی یاد کن؛ و جامه خویش را پاکیزه گردان....!
ای.....»
فرشته وحی رفته بود. بی برجای نهادن هیچ نشان از خویش؛ جز آن عبارت خوش آهنگ هشدار دهنده، که اینک ناخودآگاه، بر زبان پیامبر جاری بود:
ـ ای جامه بر سرکشیده...

(12)

«برخیز ای غنوده بستر امن و آسایش؛ که دوران خواب و آسایش تو، تا آخرین دم زندگانی ات، به سر آمد! برخیز و ندا در ده و خوابزدگان غافل را بیدار ساز! بر پای شو و در جهان صدا درافکن و به آغاز دورانی نو، نوید ده!»
این، نیک برخاستن از بهر حق، اوج آرزوی سالیان دراز محمد بود. هم، یاد خدای بلندمرتبه، پیوسته با وی بود. هرچند آداب درست این یادکرد، نیک بر او آشکار نبود... لیک، اینک چه سان مردم را بیم دهد و سوی خدای خواند؟ از چه کس بیاغازد؟... که را خواند تا اجابتش کند؟ سخن وی را آیا پذیرا می شدند؟ دروغگویش نمی خواندند؟... زمانه برایش چه بازی ها در آستین داشت که او از آنها آگاهی نداشت؟

(13)

ـ هان، ای اباالقاسم، تو را سخت در اندیشه می بینم! حال آنکه این نوید می بایست شادمانت می ساخت!
پیامبر، دغدغه خاطر را باز گفت. خدیجه، ساده و سبکبار، چونان کودکی شوق زده، گفت: این نباید که بر تو دشوار نماید!
پس، چون نشانه پرستش در دیدگان شوی دید، افزود: از مردمان یکی من! نخست از جمله ایشان، کیش خویش را بر من عرضه کن. اینک برگو که چه بایدم کرد؟
ابرهای اندوه، به یکباره گویی از آسمان دل محمد به یک سو رانده شدند. سایه تاریک غم از دیدگانش زدوده گشت، و برقی از شادی در آنها جستن گرفت.
چه مایه زلال و هم دل و همراه بود این زن، این همسر، این همراز، این یاور، دلش چه مایه دریایی بود این عزیز!
با خدیجه، کم تر می شد که محمد بر خویش گمان بی کسی برد و احساس ناتوانی کند. هم، خدیجه، برای محمد فرزندانی آورده بود، روشنابخش دل و گرماده کانون زندگانی وی، اینک در این آزمایش بس دشوار نیز، خدیجه پیشگام گواهی بر درستی دعوت و پذیرش آیین وی گشته بود....
ـ ها....، ای پسرعمو؛ برگو که چه بایدم کرد؟
ـ آه.... آری! نخست باید که بر یگانگی خدای بلندجایگاه و برتر گواهی دهی.
ـ و آنگاه....؟
پیامبر با حجب هماره خود، که به حیای دوشیزگان نوجوان پهلو می زد، گفت: بر پیامبری من گواهی دهی.
پس، به خدیجه آداب گفتن آنها را آموخت.
خدیجه، بی هیچ درنگ، با رغبت بسیار گفت: گواهی دهد خدیجه که خدایی جز آفریدگار یکتا نیست و محمد، بنده و فرستاده اوست.

(14)

پیامبر در حال طواف، ورقه را دید. او نیز در کار زیارت کعبه بود. عصای خیزران تراش خورده در دست راست، با نهادن دست دیگر بر دیواره پارچه پوش کعبه گرد آن می چرخید و زیر لب به راز و نیازی نیایش گونه با پروردگار خویش بود.
با برخورد عصایش با پای رسول خدا، پوزش خواه گفت: آه.... از من درگذر ای بنده خدا!
پیامبر با لبخنده ای مهرآمیز گفت: بخشیده پروردگار
با شنیدن آن صدای آشنای شیرین، مردمکان به خاکستری گرویده دیدگان ورقه، چندبار در چشم خانه ها جنبشی تند گرفت؛ و هم در آن حالت گفت: ها.... تویی ای اباالقاسم؟!
پیامبر با آمیزه ای از صمیمیت و احترام گفت: آری ای ورقه.
ـ نیکو...! نیکو.....! اینک ای برادرزاده مرا بازگوی که به کجا و در چه کاری؟ چه دیده و چه شنیده ای؟
ـ خیر و نیکویی. ای ورقه
ـ به یقین که از غار حرا می آیی که در این ساعت شامگاه به طواف کعبه آمده ای؟
(چه آشنایان نیک می دانستند که عادت اباالقاسم این بود که چون از حرا به مکه باز می آمد، نخست از هر کار به طواف کعبه می رفت.)
ـ آری
ـ دوش همسرت حکایت ها می کرد، شگفت. لیک، دوست تر می دارم تا جمله آن ماجراها را از زبان تو باز بشنوم.
پس، چونان بینایان، سر به هر سوی چرخانید و گفت: نباید که در این پیرامون، بیرون از ما دو تن کسی باشد!
ـ چنین است!
ـ ورقه دست گرم و مردانه رسول خدا را در میان دست سرد و خشکیده خویش گرفت؛ و با هم، راهی گوشه ای از صحن حرم شدند که در آن ساعت شامگاه، تهی از هر آمد و شد بود.

(15)

یادت هست ای اباالقاسم، آن روز به دوران خردسالی ات، که با دایه ات.... نامش چه بود؟
ـ حلیمه
ـ آری..... با حلیمه از صحرا به مکه می آمده بودی. به راه او تو را گم کرده بود و جمله مردم شهر را به جست و جو و یافتنت بسیج کرده بود؟
پیامبر، بیش و کم، آن روز به خاطرش می آمد. هم، هیچ گاه از یاد نمی برد آن که بر حاشیه راه، به زیر آن بوته خار بزرگ بازش یافت همین ورقه بود. لیک، آن ورقه شاداب و برومند با آن دیدگان عسلی لبریز از شور و زندگی کجا و این پیر رنجور قامت شکسته کجا!
به کنار رواق ها رسیده بودند. ورقه، با یاری پیامبر، بر پاره سنگی صاف نشست که بر کناره دیوار رواقی، چونان سکویی نهاده شده بود. پیامبر نیز بر کنار او نشست و سخن آغاز کرد...
با پایان گرفتن سخن پیامبر، ورقه دستان او را در میان دستان خویش گرفت و با فشاری از سر هیجان گفت: ای محمد؛ سوگند به آن پروردگار که روان ورقه در دست اوست، آن فرشته که دوش بر تو فرو آمد، همان نگاهدار بزرگ راز خداوند است، که پیشتر بر موسی و عیسی فرو می آمد و آن سخن که او تو را گفته، وحی خدا بوده است. اینک تو پیامبر آخرین و بهترین جهانیانی. لیک، باید که در این راه پایداری بسیار ورزی. چه، هرگز چون تو مردی نیامده است. جز آنکه قومش به دشمنی وی کمر بسته اند. پس تو نیز آنگاه که پیامبری خویش را آشکار کنی و مردمان را سوی خدای خوانی، دروغ گویت خوانند و برنجانندت. پس، از مکه به درت کنند، و با تو ستیزه در پیش گیرند.
ورقه آهی از بن جان کشید، و آب در دیدگان، گفت: من اگر آن زمان می بودم که قوم تو با تو چنین می کنند، هر آینه، خدای را ـ چنان که او داند ـ یاری می کردم!

(16)

آنچه که جبرئیل ـ نامش بلند ـ بر تو عرضه کرده است و از این پس عرضه خواهد کرد، همان حقیقت است که من در پی اش تا شام و اردن رفتم و جوانی و تندرستی خویش را بر سر بازجست آن نهادم. همانها که زید عمرو در پی اش جمله جزیره العرب را از زیر پا گذر داد و تا بیت المقدس و بین النهرین رفت، و سرانجام نیز نقد عمر را بر سر آن نهاد.
ای کاش اینک زید می بود و درستی راه و پایان انتظار دراز خویش را می دید. هرچند که او گرویده به تو، از جهان بیرون شد.
آری ای برگزیده خدا...! او پیشتر تا تو برانگیخته شوی، به پیامبری ات گواهی داد... چون خبر کشته شدنش آمد، عامر، پسر ربیعه مرا گفت: روزی زید عمرو مرا گفت: ای عامر! من چشم به راه پیامبری از فرزندان اسماعیلم. لیک بیم دارم که به روزگار وی نرسم. از این رو، از هم اینک به او باور آورده ام و بر پیامبری اش گواهی می دهم. پس تو اگر زندگانی ات دراز بود، و دیدی اش، درود زید را به او برسان.
از زید پرسیدم: مرا نشانه های او نمی گویی؟
گفت: می گویم.
پس، گفت: وی نه کوتاه قامت است نه دراز بالا. نه پرموست نه کم مو. سیمایی نمکین دارد که به سرخی می زند. در دیده او، سرخی ای است. هم، نشانی، چونان لکی خزگون با رنگی رو به سیاهی بر پشتش ـ در میان دو کتف ـ دارد نامش احمد است، و در این دیار دیده بر جهان می گشاید.
ای عامر؛ چون او دعوت آشکار ساخت، مباد که از وی غفلت کنی ـ که من در جستجوی دین ابراهیم، جمله سرزمین ها را گردیدم و از یهود و ترسا و آتش پرست درباره آن پرسیدم. لیک، جمله گفتند که این کیش، از این پس خواهد بود.


یکشنبه 93 خرداد 4 , ساعت 11:19 عصر

 

اشعار عید مبعث, شعر مبعث پیامبر

شعر مبعث پیامبر

 

آفتاب

آفتابِ عالم آرا آفتابی می‌کند

با اشعه رنگِ دلها را شهابی می‌کند

این چه دریائیست اعجازی حسابی می‌کند

چشم هر بیننده‌اش را نقره آبی می‌کند

خود دل است این، دلبر است این، رهنما و رهبر است

این رسول حق محمّد، حضرتِ پیغمبر است

کوه نور و صخره‌هایش خم شده در سجده‌اش

آشنا غار حرا با نغمه‌‌ی هر سجده‌اش

بوته‌های این بیابان گوئیا در سجده‌اش

می‌کند هم خاک و باد و آب و آذر سجده‌اش

کیست این جبریل دارد می به جامش می‌دهد

هم خدا، هم مکه، هم هستی، سلامش می‌دهد

نقش پیشانی او تک بیتی از دنیا غزل

رنگ چشمانش زند طعنه به شهد و بر عسل

ابروانش فارغ از هر گونه امثال و مثل

بر لبش طراحیِ حی علی خیر العمل

کینه‌های مانده در دل با اخوت ختم شد

تا که با دست محمّد این نبوّت ختم شد

عید مبعث آمد و دیده چراغانی شده

دیو جهل و نا امیدی سخت زندانی شده

عرش بنشسته به فرش و فصل مهمانی شده

روح ما با ذکر احمد روحِ روحانی شده

لحظه‌ی پرواز آمد بال‌ها را باز کن

شادیِ بعثت بدین پرپر زدن آغاز کن

 

اشعار عید مبعث, شعر مبعث پیامبر

شعر مبعث پیامبر

 

وصلِ یار

نبض هستی لرزه بر رگ‌های کوهِ نور زد

باغبان انبیاء گل نغمه‌ای مسرور زد

چشمِ کوه‌های دگر پیش حرا تاریک بود

چشم خورشیدی او علت بر این مشهور زد

بسکه شیرین بود وصلِ یار در غارِ حرا

صد ملک با بال‌های سر درش را تور زد

هم نبوت را به دست آورد و هم ختم الرسل

فکر را از نو بنا کرد و دم از معمور زد

با چنین والا مقامی چشم‌ها را خیره کرد

تیرها بر دیدگانِ دشمنانِ کور زد

دیگر از حرف یتیمی و شبانی نیست حرف

سیلی سنگین بعثت بر رخِ مغرور زد

دست شیطان را ببست و شاهکاری را گشود

گفت اسلام و همه ابلیسیان را دور کرد

 

اشعار عید مبعث, شعر مبعث پیامبر

شعر مبعث پیامبر

 

یا ایها المدثر

از سال‌ها عزیمت

گویا که آمدی تو!

سردی ز چیست آخر؟

می‌لرزی از چه احمد؟

این بار آمدی تو!

این بار گو چه دیدی

در حال روزه‌داری

وقت نماز آری؟!

این بار گو چه دیدی؟!

این بار آمدن نیست

این بار فرق دارد

انگار رفتنی شد

چشمان برق بارد

انگار آشنایی می‌خواندت محمّد

می‌گویدت صدا با

آرامشی مؤثر

برخیز ای محمّد

یا ایها المدثر

 

اشعار عید مبعث, شعر مبعث پیامبر

شعر مبعث پیامبر

 

عهد

لحظه‌ی بعثت نورانی احمد

آمد از غارِ حرا ندای سرمد

سوره‌ی علق بخوان تو یا محمّد

ذکری که رمزِ حیاته

شبِ عید نقل و نباته

ذکرِ پاکِ صلواته

ای که معنی همان عهد الستی

از همون روز ازل به دل نشستی

طپش قلب مسلمونا تو هستی (2)

یا محمد یا محمد رسول الله (3)

عرشیان در آسمان نغمه سرایند

همه‌ی ستارگان گرم نوایند

پایه‌های کعبه در مدح و ثنایند

موسم بهار رسیده

واسه دل قرار رسیده

بعثتِ نگار رسیده

کار قلبِ عاشقا شوق و سروره

عید مبعث واسه مسلمین غروره

دشمنا بدونند اسلام دینِ نوره

یا محمد یا محمد رسول الله (3)

نه فلک، ماه و ستاره، عرش اعظم

کهکشان و آسمان و هر دو عالم

شده تسخیرِ نبوت تو خاتم

کسی که برات هلاکه

روز محشرش چه باکه؟

اونجا عشقِ تو ملاکه

ما که جز خدا و تو یاری نداریم

واسه وقتِ دیدنت ببین خماریم

قلبمون رو برا تو هدیه می‌آریم

یا محمد یا محمد رسول الله (3)

 

اشعار عید مبعث, شعر مبعث پیامبر

شعر مبعث پیامبر

 

جبل النور

شبِ بعثت نبی شبِ ثنای احمده

روشنی بخشِ دلا نبوته محمده

جبل النور ببین به دل داره جلا می‌ده

از دلِ غارِ حرا نوایی آشنا می‌ده

صل الله علیک یا محمد یا محمد یا محمد (3)

چی شده غار حرا سرودِ مستی می‌خونه

نغمه‌ی محمد و تموم هستی می‌خونه

کار هر چی عرشیه زمزمه و ثنا شده

به مسلمونا بگید حاجتشون روا شده

صل الله علیک یا محمد یا محمد یا محمد (3)

دور هر چی کافره شرم و خجالت پیچیده

چونکه تو چشم نبی برقِ رسالت پیچیده

دلِ کل عالمین افتاده تو تاب و تبش

بسم ربک الذی خلق شده نقشِ لبش

صل الله علیک یا محمد یا محمد یا محمد (3)


یکشنبه 93 خرداد 4 , ساعت 11:17 عصر
بعثت رسول اکرم (ص)
 
  سالهای طولانی بود که مردم جهان به خصوص مردم جزیرة العرب از نور مستقیم خورشید نبوت دور گشته و در تاریکی جهل و خرافات غوطه‌ می‌خوردند، از گردابی بیرون آمده، در گردابی دیگر فرو می‌رفتند. با آلودگی به اشرافیت، غارتگری، قساوت، تعصبات نژادی، قبیله‌ای، مادیگری و بت پرستی فضایل اخلاقی پایمال و رذایل اصول زندگی گشت.
 
دوران بعثت در کلام امیرالمؤمنین (ع)
امیرالمؤمنین (ع) می‌فرمایند:
«خداوند پیامبر اسلام (ص) را زمانی فرستاد که مردم در فتنه‌ها گرفتار شده و رشته‌های دین پاره شده بود... چراغ هدایت بی‌نور و کوردلی همگان را فرا گرفته بود. خدای رحمان معصیت می‌شد و شیطان یاری می‌گردید... با دست مردم جاهل، نشانه‌های شیطان آشکار و پرچم او افراشته گردید. فتنه‌ها، مردم را لگدمال کرده و یا سم‌های محکم خود نابودشان کرده و پابرجا ایستاده بود. اما مردم حیران و سرگردان، بی‌خبر و فریب‌خورده، در کنار بهترین خانه (کعبه) و بدترین همسایگان (بت پرستان) زندگی می‌کردند. خواب آنها بیداری و سرم? چشم آنها اشک بود، در سرزمینی که دانشمندان آن لب فروبسته و جاهل گرایی بود.»[1]
 
بعثت رسول اکرم (ص) و اهمیت آن
  در این هنگام که بشریت در کویر خشک رذایل گرفتار بود؛ مردی در دل کوههای مکه، خدا را عبادت می‌کرد. در کنار بتها و ظلمها زندگی کرد ولی هیچ‌گاه بت را سجده نکرد و دامن مقدسش به ظلم آلوده نشد. به فرمود? امام حسن عسکری (ع):« چون چهل سال از عمر ایشان گذشت؛ حق تعالی دل او را بهترین دلها و خاشع‌تر و مطیع‌تر و بزرگتر از همه دلها یافت. پس به دیده آن حضرت نور دیگر داد و امر فرمود که درهای آسمان را گشودند و فوج فوج ملائکه به زمین آمدند و آن حضرت نظر می‌کرد و ایشان را می‌دید و رحمت خود را از ساق عرش تا سر آن حضرت متصل گردانید. پس جبرئیل فرود آمد و اطراف آسمان و زمین را فرو گرفت و بازوی آن حضرت را حرکت داد و گفت: یا محمد بخوان، فرمود: چه بخوانم، گفت:
«اقرء باسم ربک الذی خلق خلق الانسان من علق»[2] [3]
  بنابراین لطف الهی شامل جهانیان گردید و پیامبر خاتم (ص) به رسالت مبعوث گشت و خداوند او را چونان باران بهاری برای تشنگان حقیقت و مایه سربلندی و عزت و شرافت یارانش قرار داد. اگر روز هجرت پیامبر (ص) از مکه به مدینه بسیار مهم بود و به همین جهت به پیشنهاد حضرت علی (ع) آغاز تاریخ مسلمانان گردید؛ اهمیت آن بدین جهت می‌باشد که هجرت زمینه‌ساز تحقق اهداف و آرمانهای بعثت به شمار می‌رفت و در واقع روز بعثت «روز تولد شخصیت والای پیامبر اکرم (ص)» است. پیامبری که اشرف مخلوقات است و سید اوصیاء پیامبری که خداوند میثاق او را از تمام عوالم هستی، حتی ابناء الهی گرفت؛ «مأخوذاٌ علی النبیین میثاقه»[4] پیامبری که محور پرستش در کل عالم تکوین است. پیامبری که خداوند فرمود:«لولاک لما خلقت الافلاک» او که نسبت به مؤمنین مظهر رحمت است و رأفت؛ « بالمؤمنین رؤوف رحیم»[5] و برای جهانیان رسول رحمت؛ «و ما ارسلناک إلا رحمة للعالمین».[6]
   او که پیشوای پرهیزکاران و وسیله بینایی هدایت خواهان است. چراغی با نور درخشان، ستاره‌ای فروزان و شعله‌ای با برق‌های خیره‌کننده و تابان است. راه و رسم او با اعتدال، روش زندگی او صحیح و پایدار، سخنانش روشنگر حق و باطل و حکم او عادلانه است.[7]
 
اهداف بعثت از دیدگاه قرآن
  در قرآن کریم برای بعثت انبیاء و در رأس آنان رسول اکرم (ص) به اهدافی اشاره شده است که به ذکر چند نمونه آن اکتفا می‌کنیم:[8]
1-   اتمام حجت:
«رسلآٌ مبشرین و منذرین لئلا یکونَُ للناس علی الله حجة بعد الرسل»
«پیامبرانی که بشارت دهنده و بیم دهنده بودند تا بعد از این پیامبران، حجتی برای مردم بر خدا باقی نماند.» (نساء‌/ 165)
2-   قیام به عدالت:
«لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و أنزلنا معهم الکتاب
         و المیزان لیقوم الناس بالقسط»
«ما رسولان خود را با دلائل روشن فرستادیم و به آنها کتاب و میزان نازل کردیم، تا مردم قیام به عدالت کنند.» (حدید/ 25)
3-   هدایت و رهایی از ظلمت:
«الر- کتاب انزلناه الیک لتخرج الناس من الظلمات الی النور»
«این کتابی است که بر تو ای پیامبر (ص) نازل کردیم، تا مردم را از تاریکی‌ها به سوی روشنایی درآوری.»
4-   آموزش کتاب و حکمت:
«هوالذی بعث فی الامیین رسولاٌ منهم یتلو علیهم آیاته و یزکیهم و یعلمهم الکتاب والحکمه»
«خداوند کسی است که در میان جمعیت درس ناخوانده، رسولی را از خودشان برانگیخت که آیاتش را بر آنها می‌خواند و آنها را تزکیه می‌کند و
        به آنها کتاب و حکمت می‌‌‌آموزد.»
5-   تهذیب و پاکسازی: که آیه قبل به این هدف نیز اشاره دارد.
6-   آزادی و آزادگی و رهایی از جهل و نادانی:
«الذین یتبعون الرسول النبی... و یضع عنهم اِصْرَهُم و الاغلال التی کانت علیهم»
«کسانی که  از فرستاد? خدا پیامبر (ص) پیروی می‌کنند... پیامبری که بارهای سنگین و زنجیرهایی که بر آنها بود را برمی‌دارد که منظور از زنجیر در اینجا عبارت است از: زنجیر جهل و نادانی، بت پرستی و خرافات، بی‌عدالتی‌ها و
                   قوانین نادرست.»
7-   آزادی انسان‌ها از زیر یوغ طاغوت و دعوت به سوی خدای یکتا:
«ولقد بعثنا فی کلِ امة رسولاٌ أن اعبدوا الله
               واجتنبوا الطاغوت»
«ما در هر امتی رسولی برانگیختیم که خدای
  یکتا را بپرستید و از طاغوت اجتناب کنید.»
چنانچه که امیرالمؤمنین (ع) در نهج البلاغه می‌فرمایند:
«فبالغ (ص) فی النصیحه، ومَضی علی الطریقَهِ، وَدَعا الی الحکمه و الموعظة الحسنه»
 «پیامبر در نصیحت و خیرخواهی نهایت تلاش را کرد و آنان را به راه راست هدایت نمود و از راه حکمت و موعظ? نیکو، مردم را به خدا دعوت فرمود».[9]
 
هدف بعثت در کلام نورانی رسول اکرم (ص)
  آنچه در بیان هدف بعثت در کلام حضرت رسول اکرم (ص)، محمّد مصطفی (ص) تجلی نموده است؛ تکمیل و ارتقاء ارزش اخلاقی است. چرا که فرمودند:
                    «إنّما بُعِثْتُ لِأُتِمَمَ مکارمَ الاخلاقِ»
  رسول اکرم (ص) جامعه جاهلی آن زمان را به جامعه‌ای پرفروغ تبدیل نمود و با سلاح اخلاق که برنده‌تر از شمشیر بود؛ چنان تحولی در آن جامعه پدید آورد که حیرت جهانیان را برانگیخت و این رسالت فقط مخصوص اوست که اشرف مخلوقات است؛ چرا که خداوند می‌فرماید:
«إنکَ لعلی خلق عظیم»[10]
  و بر همین اساس، خدای رحمان او را بهترین الگو و اسوه قلمداد می‌کند:
«لَقَدْ کان فی رسولِ اللهِ اسوة حسنة»[11]
  او کسی است که در عبودیت به کمال مطلق رسیده و برترین مخلوقات گشته و همتایی ندارد. چنانکه امیرالمؤمنین (ع) در نهج البلاغه می‌فرمایند:
«حضرت محمد بنده و فرستاد? بزگریده و انتخاب شده اوست که در فضل و برتری، همتا ندارد و هرگز فقدان او جبران نگردد..»[12]
  او عبد مطلق خدا و سرچشمه فضایل اخلاقی است؛ لذا خداوند عزوجل تمام جنود نورانی و صفات و اخلاق حمیده را به عبد مطلق خود عطا و از قوای امدادی برای گسترش بندگی در عالم مقرر فرموده است. اگر غایت خلقت پرستش است، «ما خلقت الجن و الانس إلا لیعبدون» ای لیعرفون؛ اگر برای معرفت خلق شده‌ایم، «بِنا عُرِفَ الله و بنا عبدالله» که در رأس معصومین وجود مقدس نبی اکرم (ص) قرار دارد. در واقع اخلاق حمیده ابزار پرستش الهی می‌باشد که در اختیار رسول اکرم است و راه رسیدن به آن تولی تام به ولایت نبی اکرم (ص) است و از طریق همین تولی است که نور اخلاق حمیده که از فروع ولایت ایشان است در ما تجلی می‌کند و شرط اساسی آن نیز، تولی به ولایت امام المتقین، علی بن ابیطالب (ع) است چرا که حضرت رسول فرمود: «أنا مدینه العلم و علیُ بابها» و نیز خداوند در یوم غدیر فرمودند:
«الیوم اَکْمَلْتُ لَکُمْ دینَکُم و أتْمَمْتُ علیکُم نعمتی...»[13]
  و نکته مهم این است که رسالت حضرت، رسالتی است تاریخی. اوست که محور تهذیب در کل تاریخ است. اوست که پیام‌آور اخلاق در کل تاریخ است و پایان تاریخ چیزی نیست، جز همان مدینه عدل نبوی. مدینه‌ای که در آن ریش? رذایل خشک گردیده و اخلاق کریمه جهانی می‌گردد چرا که برایند تاریخ رو به تکامل است چون تحت مشیت الهی است لذا سیر نزولی را برنمی‌تابد و در نهایت جامعه واحد جهانی بر محور نبی اکرم شکل گرفته و همگان بطور هماهنگ، خداوند را پرستش کرده و متخلق به اخلاق حمیده می‌گردند و در پاسخ به سؤال «لمن الملک» در گستر? زمین از چهارگوش? عالم گفته می‌شود: «لله الواحد القهار» به برکت ظهور حضرت بقیة ا...الاعظم. ان شاء ا....
 
  نویسنده: محمد مظاهری
 
 

[1] .  نهج البلاغه- خطبه 2
[2] . سوره علق – آیات 1و 2
[3] . قمی، شیخ عباس؛ منتهی الآمال، مؤسسه انتشارات هجرت، قم، تابستان 1382، چاپ پانزدهم، ج 1، ص 103
[4] . نهج البلاغه- خطبه 1
[5] . سوره توبه- آیه 128
[6] . سوره انبیاء - آیه 107
[7] . نهج البلاغه – خطبه 94
[8] . محمدی اشتهاروی، محمد؛ مقاله بعثت یا طلوع خورشید، نرم افزار پیامبر اعظم در اینترنت، مرکز تحقیقات کامپیوتر علوم اسلامی
[9] . نهج البلاغه – خطبه 95
[10] . قم- آیه 4
[11] . احزاب – آیه 21
[12] . نهج البلاغه – خطبه 151
[13] . مائده - آیه 3

یکشنبه 93 خرداد 4 , ساعت 11:16 عصر
نور عترت آمد از آیینه ام
کیست در غار حرای سینه ام
رگ رگم پیغام احمد می دهد
سینه ام بوی محمد می دهد
عید مبعث مبارک باد

از بعثت او جهان جوان شد
گیتى چو بهشت جاودان شد
این عید به اهل دین مبارک
بر جمله مسلمین مبارک

رفته خود از عرش تا به فرش سراسر
زیر فلک سایه لوای محمد(ص)
نوری(سیّاره) یافت راه هدایت
تا که شدش عشق رهنمای محمد(ص)
عید مبعث مبارک

آوای بخوان بخوانِ او می ریزداز غار
صدای گفت وگو می ریزدمی
گفت فرشته: اقرأ باسم ربک
عشق است کز آسمان فرو می ریزد
بعثت پیامبر اکرم(ص) مبارک باد

خواند زبان دلم ثنای محمد(ص)
ماند خرد خیره در لقای محمد(ص)
دیده دل، جام جم به هیچ شمارد
سرمه کند گر زخاک پای محمد(ص)
عید مبعث بر همگان مبارک

تویی هم مصطفی و هم محمد تو را در آسمان نامند احمد
تو کانون صفا مرد یقینی تو عین رحمه للعالمینی
عید مبعث مبارک باد

بعثت نه این سرور، سرور ولایت است
مبعث نه این چراغ، چراغ هدایت است
خورشید چون ز شرق حرا پرتو افکند
احمد نه این فروغ، فروغ رسالت است

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را انیس و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
بعثت پیامبر اکرم(ص) مبارک باد

به امر رب خود لبیک گوییم
به همراه ملائک جمله گوییم
سلام و رحمت حق بر محمد
اللهم صل علی محمد


امید آن که لیاقت رحمتی از الطاف رحمة للعالمین را داشته باشیم و این روز را به یادش گناه نکنیم
بعثت پیامبر اکرم(ص) مبارک باد

سلام بر مبعث، بهاری‏ترین فصل گیتی!
سلام بر مبعث، فصل شکفتن گل سرسبد بوستان رسالت!
سلام بر مبعث؛ روزی که گل‏های ایمان در گلستان جان انسان شکوفا شد!
بعثت پیامبر اکرم(ص) مبارک باد

سلام بر مبعث، عید بزرگ نجات از حیرت و سرگردانی، عید ختم ناامیدی،
عید تمایز عدل و ظلم، عید بیداری و تعهّد، عید هدایت
بعثت پیامبر اکرم(ص) مبارک باد


سلام بر مبعث، پیام خیزش انسان، از خاک تا افلاک !
سلام بر مبعث، انفجار نور و ظهور همه ارزش‏ها در صحنه حیات بشر !
بعثت پیامبر اکرم(ص) مبارک باد

امروز روز تکوین آیه‏های رسالت است. روز تجلّی رحمت الهی.
عید پیامبری رسول خدا(ص) مبارک

ماه فرو ماند از جمال محمّد
سرو نباشد به اعتدال محمّد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمّد
بعثت پیامبر اکرم(ص) مبارک باد

ای شاه سوار ملک هستی
سلطان خرد به چیره دستی
ای ختم پیمبران مرسل
حلوای پسین و ملح اول
سر خیل تویی و جمله خیلند
مقصود تویی همه طفیلند
بعثت پیامبر اکرم(ص) مبارک باد

بعثت، انقلاب بزرگ بر ضد جهل، گمراهى، فساد و تباهی است.
مبعث، پیام‌آور عدالت و کرامت انسانی است.
بعثت پیامبر اکرم(ص) مبارک باد

بعثت، تجلی انوار الهی طلوع خورشید درخشان خاتمیت است.
بعثت پیامبر اکرم(ص) مبارک باد

بعثت حضرت محمد (ص)، تفسیر چگونه زیستن برای انسان است.
بعثت پیامبر اکرم(ص) مبارک باد

معنویت و توجه به مبدأ آفرینش میوه بعثت رسول‌الله است.
بعثت پیامبر اکرم(ص) مبارک باد


بعثت، انفجار نور درخشان الهى، در ظلمات جهل و خرافات بود.
بعثت پیامبر اکرم(ص) مبارک باد

بعثت، امید انسان به فردایی روشن است.
بعثت، نشانه مهرورزی خدا با خاکیان و باران رحمت بی‌‌حد او بر زمینیان است.
بعثت پیامبر اکرم(ص) مبارک باد


عید سعید مبعث، آغاز راه رستگارى و طلوع تابنده مهر هدایت و عدالت، مبارک باد.

 


<   <<   6      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 

ابزار هدایت به بالای صفحه