روزى حضرت سلیمان بر تخت حکومت نشسته بود. همه پرندگان که خداوند آنها را تحت تسخیر سلیمان قرار داده بود با نظمى مخصوص در بالاى سر سلیمان کنار هم صف کشیده بودند و پر در میان پر نهاده و براى تخت سلیمان سایهاى تشکیل داده بودند تا تابش مستقیم خورشید، سلیمان را نیازارد. در میان پرندگان، هدهد (شانه به سر) غایب بود، و همین امر باعث شده بود به اندازه جاى خالى او نور خورشید به نزدیک تخت سلیمان بتابد.
سلیمان دید روزنهاى از نور خورشید به کنار تخت تابیده، سرش را بلند کرد و به پرندگان نگریست و دریافت هدهد غایب است. پرسید: چرا هدهد را نمىبینم، او غایب است. به خاطر عدم حضورش او را تنبیهى شدید کرده یا ذبح مىکنم مگر این دلیل روشنى براى عدم حضورش بیاورد.
چندان طول نکشید که هدهد به محضر سلیمان علیهالسلام آمد، و عذر عدم حضور خود را به حضرت سلیمان علیهالسلام چنین گزارش داد:
من از سرزمین سبأ، (واقع در یمن) یک خبر قطعى آوردهام. من زنى را دیدم که بر مردم (یمن) حکومت مىکند و همه چیز مخصوصا تخت عظیمى را در اختیار دارد.
من دیدن آن زن و ملتش خورشید را مىپرستند و براى غیر خدا سجده مىنمایند، و شیطان اعمال آنها را در نظرشان زینت داده و از راه راست باز داشته است و آنها هدایت نخواهند شد، چرا که آنها خدا را پرستش نمىکنند...! آن خداوندى که معبودى جز او نیست و پروردگار و صاحب عرش عظیم است.
حضرت سلیمان علیهالسلام عذر غیبت هدهد را پذیرفت، و بىدرنگ در مورد نجات ملکه سبا و ملتش احساس مسؤولیت نمود و نامهاى براى ملکه سبا (بلقیس) فرستاد و او را دعوت به توحید کرد. نامه کوتاه اما بسیار پرمعنا بود و در آن چنین آمده بود: به نام خداوند بخشنده مهربان - توصیه من این است که برترى جویى نسبت به من نکنید و به سوى من بیایید و تسلیم حق گردید.
سلیمان علیهالسلام نامه را به هدهد داد و فرمود: ما تحقیق مىکنیم تا ببینیم تو راست مىگویى یا دروغ؟ این نامه را ببر و بر کنار تخت ملکه سباء بیفکن، سپس برگرد تا ببینیم آنها در برابر دعوت ما چه مىکنند؟!
هدهد نامه را با خود برداشت و از شام به سوى یمن ره سپرد و از همان بالا نامه را کنار تخت بلقیس انداخت.
ردّ هدهدبلقیس از جانب سلیمان علیهالسلام
بلقیس در کنار تخت خود نامهاى یافت که پس از خواندن آن دریافت که نامه از طرف شخص بزرگى براى او فرستاده شده است و مطالب پرارزشى دارد. بزرگان کشور خود را به گرد هم آورد و با آنها در این باره مشورت کرد. آنها گفتند: ما نیروى کافى داریم و مىتوانیم بجنگیم و هرگز تسلیم نمىشویم.
ولى بلقیس اتخاذ طریق مسالمتآمیز را بر جنگ ترجیح مىداد و این را دریافته بود که جنگ موجب ویرانى مىشود، و تا راه حلى وجود دارد نباید آتش جنگ را برافروخت. او پیشنهاد کرد که: هدیهاى گرانبها براى سلیمان مىفرستم تا ببینم فرستادگان من چه خبر مىآورند.
بلقیس در جلسه مشورت گفت: من با فرستادن هدیه براى سلیمان، او را امتحان مىکنم. اگر او پیامبر باشد میل به دنیا ندارد و هدیه ما را نمىپذیرد، و اگر شاه باشد، مىپذیرد. در نتیجه اگر دریافتیم او پیامبر است، قدرت مقاومت در مقابل او نخواهیم داشت و باید تسلیم حق گردیم.
بلقیس گوهر بسیار گرانبهایى را در میان حُقّه (ظرف مخصوصى) نهاد و به فرستادگان گفت: این گوهر را به سلیمان مىرسانید و اهداء مىکنید.
فرستادگان ملکه سبا به بیت المقدس و به محضر حضرت سلیمان علیهالسلام آمدند و هدایاى ملکه سبأ را به حضرت سلیمان علیهالسلام تقدیم نمودند، به گمان این که سلیمان از مشاهده آن هدایا، خشنود مىشود و به آنها شادباش مىگوید.
اما همین که با سلیمان روبرو شدند، صحنه عجیبى در برابر آنان نمایان شد. سلیمان علیهالسلام نه تنها از آنها استقبال نکرد، بلکه به آنها گفت: آیا شما مىخواهید مرا با مال خود کمک کنید در حالى که این اموال در نظر من بى ارزش است، بلکه آن چه خداوند به من داده از آن چه به شما داده برتر است. مال چه ارزشى در برابر مقام نبوت و علم و هدایت دارد، این شما هستید که به هدایاى خود شادمان مىباشید. فَما آتانِىَ اللهُ خَیرٌ ممَّا آتاکُم بَل انتُم بِهَدیَّتِکُم تَفرَحُون
آرى این شما هستید که مرعوب و شیفته هدایاى پر زرق و برق مىشوید، ولى اینها در نظر من کم ارزشند.
سپس سلیمان علیهالسلام با قاطعیت به فرستاده مخصوص ملکه سبأ فرمود:
به سوى ملکه سبأ و سران کشورت باز گرد و این هدایا را نیز با خود ببر، اما بدان ما به زودى با لشگرهایى به سراغ آنها خواهیم آمد که توانایى مقابله با آن را نداشته باشند، و ما آنها را از آن سرزمین آباد (یمن) خارج مىکنیم در حالى که کوچک و حقیر خواهند بود.
پیوستن بلقیس به سلیمان علیهالسلام و ازدواج با او
فرستاده مخصوص سلیمان با همراهان به یمن بازگشتند و عظمت مقام و توان و قدرت سپاه سلیمان و نپذیرفتن هدیه را به ملکه سبأ گزارش دادند.
بلقیس دریافت که ناگزیر باید تسلیم فرمان سلیمان (که فرمان حق و توحید است) گردد و براى حفظ و سلامت خود و جامعه هیچ راهى جز پیوستن به امت سلیمان ندارد. به دنبال این تصمیم با جمعى از اشراف قوم خود حرکت کردند و یمن را به قصد شام ترک گفتند، تا از نزدیک به تحقیق بیشتر بپردازند.
هنگامى که سلیمان از آمدن بلقیس و همراهانش به طرف شام اطلاع یافت، به حاضران فرمود: کدام یک از شما توانایى دارید، پیش از آن که آنها به این جا آیند، تخت ملکه سبا را براى من بیاورید.
عفریتى از جن (یعنى از گردنکشان جنیان) گفت: من آن را نزد تو مىآورم، پیش از آن که از مجلست برخیزى. اما آصف بن برخیا که از علم کتاب آسمانى بهرهمند بود گفت: من آن تخت را قبل از آن که چشم بر هم زنى، نزد تو خواهم آمد.
لحظهاى نگذشت که سلیمان، تخت بلقیس را در کنار خود دید و بىدرنگ به ستایش و شکر خدا پرداخت و گفت:
هذَا مِن فَضلِ رَبِّى لِیَبلُونى ءَاشکُرِ اَم اَکفُرُ؛
این موهبت، از فضل پروردگار من است تا مرا آزمایش کند که آیا شکر او را به جا مىآورم، یا کفران مىکنم.
سپس سلیمان علیهالسلام دستور داد تا تخت را اندکى جابجا کرده و تغییر دهند تا وقتى که بلقیس آمد، ببینند در مقابل این پرسش که آیا این تخت تو است یا نه، چه جواب مىدهد.
طولى نکشید که بلقیس و همراهان به حضور سلیمان آمدند. شخصى به تخت او اشاره کرد و به بلقیس گفت: آیا تخت تو این گونه است؟!
بلقیس دریافت که تخت خود اوست و از طریق اعجاز، پیش از ورودش به آن جا آورده شده است. او با مشاهده این معجزه، تسلیم حق شد و آیین حضرت سلیمان را پذیرفت. او قبلا نیز نشانههایى از حقانیت نبوت سلیمان را دریافته بود، به هر حال به آیین سلیمان پیوست و به نقل مشهور با سلیمان ازدواج کرد و هر دو در ارشاد مردم به سوى یکتاپرستى کوشیدند.
چگونگى ملاقات بلقیس با سلیمان علیهالسلام، و ایمان آوردن او
قبل از ورود بلقیس به قصر سلیمان، سلیمان علیهالسلام دستور داده بود صحن یکى از قصرها را از بلور بسازند، و از زیر بلورها آب جارى عبور دهند. [و این دستور به خاطر جذب دل بلقیس، و یک نوع اعجاز بود]
هنگامى که ملکه سبأ با همراهان وارد قصر شد، یکى از مأموران قصر به او گفت: داخل صحن قصر شو!.
ملکه هنگام ورود به صحن قصر گمان کرد که سراسر صحن را نهر آب فرا گرفته است، از این رو تا ساق، پاهایش را برهنه کرد تا از آن آب بگذرد، در حالى که حیران و شگفت زده شده بود که آب در این جا چه مىکند؟! اما به زودى سلیمان علیهالسلام او را از حیرت بیرون آورد و به او فرمود: این حیاط قصر است که از بلور صاف ساخته شده است، این آب نیست که موجب برهنگى پاى تو شود.
پس از آن که ملکه سبأ نشانههاى متعددى از حقانیت دعوت سلیمان علیهالسلام را مشاهده کرد و از طرفى دید که با آن همه قدرت، او داراى اخلاق نیک مخصوصى است که هیچ شباهتى به اخلاق شاهان ندارد، از این رو با صدق دل به نبوت سلیمان علیهالسلام ایمان آورد و به خیل صالحان پیوست. چنان که قرآن از زبان او مىفرماید:
قالَت رَبّ اءِنِّى ظَلَمتُ نَفسِى وَ اَسلَمتُ مَعَ سلیمانَ للهِ رَبّ العالَمِینَ؛
ملکه سبأ گفت: پروردگارا!! من به خود ستم کردم و با سلیمان علیهالسلام براى خداوندى که پروردگار جهانیان است اسلام آوردم.
آرى زبانحال بلقیس این بود که: من در گذشته در برابر آفتاب سجده مىکردم، بت مىپرستیدم، غرق تجمل و زینت بودم و خود را برترین انسان در دنیا مىپنداشتم، اما اکنون مىفهمم که قدرتم تا چه اندازه ناچیز بود، و اصلا این زرق و برقها، روح انسان را سیراب نمىکند.
خدایا! من همراه رهبرم سلیمان به درگاه تو آمدم، از گذشته پشیمانم، و سر تسلیم به آستانت مىسایم.
به سوى تو در کنار رهبر حق و با پذیرش رهبر الهى مىآیم، چرا که راه یافتن به درگاه تو بدون پذیرش رهبر حق، بى نتیجه و کورکورانه است.
عدالت و پارسایى سلیمان
براى یک رهبر حق، مسأله عدالت و پارسایى از مهمترین ویژگىهایى است که موجب عدالت گسترى و امنیت و سلامتى جامعه شده، و مردم را از دلبستگى هایى که موجب دورى از خداپرستى خالص مىگردد حفظ مىکند.
حضرت سلیمان علیهالسلام در عین آن که داراى آن همه قدرت و مکنت بود، هرگز مغرور نشد و از حریم عدالت و پارسایى و ساده زیستى خارج نگردید. و اگر داراى قصرهاى عالى و بلورین بود، آن قصرها را براى زندگى مرفه خود نمىخواست بلکه یک نوع اعجاز مقام پیامبرى او در شرایط آن عصر بود، تا همه را به سوى خداى یکتا و بى همتا جذب کند.
شیوه زندگى او چنین بود که وقتى صبح مىشد، از اشراف و ثروتمندان روى مىگردانید و نزد مستمندان و فقیران مىرفت و کنار آنها مىنشست و مىگفت:
عشق و دلدادگى سلیمان علیهالسلام به خدا
روزى حضرت سلیمان علیهالسلام گنجشک نرى را دید که به همسرش مىگفت: چرا خود را از من دور مىکنى، من اگر بخواهم قبه قصر سلیمان علیهالسلام را به منقار مىگیرم و آن را به درون دریا مىافکنم!
سلیمان علیهالسلام از سخن او خندید، سپس آن گنجشک را احضار کرد، به گنجشک نر فرمود: تو چگونه مىتوانى قبه قصر سلیمان را به منقار بگیرى و به دریا بیفکنى؟!
گنجشک گفت: نه، اى رسول خدا! چنین توانى ندارم! ولى مرد گاهى نزد همسرش خود را بزرگ جلوه مىدهد و لاف و گزاف مىگوید، و به گفتار انسان عاشق سرزنش نیست.
حضرت سلیمان علیهالسلام به گنجشک ماده گفت: چرا خود را در اختیار همسرت قرار نمىدهى، با این که او تو را دوست دارد؟
گنجشک ماده در پاسخ گفت: اى پیامبر خدا او عاشق نیست بلکه ادعاى عشق مىکند، زیرا جز من، به غیر من نیز عشق مىورزد.
این سخن اثر عمیقى در قلب سلیمان نهاد، به طورى که گریه شدیدى کرد، و از مردم دورى نمود و چهل روز در درگاه خدا نالید و از او خواست تا قلبش را از محبت و عشق به غیر خدا باز دارد، و عشقش را با عشق به غیر خدا مخلوط نسازد.
غذارسانى به کرمى در درون سنگى در میان دریا
روزى حضرت سلیمان علیهالسلام در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچهاى افتاد که دانه گندمى را با خود به طرف دریا حمل مىکرد. سلیمان علیهالسلام همچنان به او نگاه مىکرد که دید او به نزدیک آب دریا رسید. در همان لحظه قورباغهاى سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتى در این مورد به فکر فرو رفت و شگفتزده فکر مىکرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولى دانه گندم را همراه خود نداشت.
سلیمان علیهالسلام آن مورچه را طلبید، و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت: اى پیامبر خدا! در قعر این دریا سنگى تو خالى وجود دارد، و کرمى در درون آن زندگى مىکند، خداوند آن را در آنجا آفرید، او نمىتواند از آن جا خارج شود، و من روزىِ او را حمل مىکنم. خداوند این قورباغه را مأمور کرده مرا در درون آب دریا به سوى آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخى که در آن سنگ است مىبرد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ مىگذارد، من از دهان او بیرون آمده، و خود را به آن کرم مىرسانم و دانه گندم را نزد او مىگذارم و سپس باز مىگردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد مىشوم، او در میان آب شناورى کرده و مرا به بیرون آب دریا مىآورد و دهانش را باز مىکند و من از دهان او خارج مىشوم.
سلیمان به مورچه گفت: وقتى که دانه گندم را براى آن کرم مىبرى، آیا سخنى از او شنیدهاى؟ مورچه گفت: آرى، او مىگوید:
یا مَن لا یَنسانِى فِى جَوفِ هذِهِ الصَّخرَةِ تَحتَ هذِهِ اللُّجَّةِ بِرِزقِکَ، لا تَنسِ عِبادِکَ المومنینَ بِرحمَتِکَ؛
اى خدایى که رزق و روزى مرا در درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمىکنى، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.
شکایت مار از سلیمان علیهالسلام و مسؤولیت خطیر وقف
روزى یک مار نزد سلیمان علیهالسلام آمد و گفت: فلان شخص دو فرزندم را کشته است، از شما تقاضا دارم او را به عنوان قصاص اعدام کنید.
سلیمان علیهالسلام فرمود: انسان مسلمان را به خاطر کشتن مار نمىکشند.
مار گفت: اى پیامبر خدا، در این صورت از شما مىخواهم که او را سرپرست اوقاف کنید تا (بر اثر عدم مراقبت در اجراى صحیح موقوفه) وارد دوزخ گردد، آن گاه در دوزخ با مارهاى آن جا از او انتقام بگیرم.
این روایت بیانگر آن است که مسؤولیت سرپرستى چیزى که وقف شده بسیار خطیر و دشوار است. کسانى که چنین مسؤولیتى را مىپذیرند باید به طور کامل متوجه باشند که در پرتگاه آتش دوزخ قرار گرفتهاند، مبادا در مورد اجراى صحیح آن موقوفه، کوتاهى یا سهلانگارى کنند، که کیفرش بسیار شدید و طاقتفرسا است.
گیاه هشداردهنده مرگ
روایت شده: حضرت سلیمان علیهالسلام در مسجد بیت المقدس گاه به مدت یک سال و گاه دو سال و گاه یک ماه و دو ماه، اعتکاف مىنمود، روزه مىگرفت و به عبادت و شبزندهدارى مىپرداخت. در آن سال آخر عمر، هر روز صبح کناره گیاه تازهاى که در صحن مسجد روییده مىشد مىآمد و نام آن را از همان گیاه مىپرسید، و نفع و زیانش را از آن سؤال مىکرد، تا این که دریکى از صبحها گیاه تازهاى را دید، کنارش رفت و پرسید: نامت چیست؟ پاسخ داد: خُرنُوب.
سلیمان علیهالسلام پرسید: براى چه آفریده شدهاى؟ خرنوب گفت: براى ویران کردن. (با ریشههایم زیر ساختمانها مىروم و آن را خراب مىکنم.
سلیمان علیهالسلام دریافت که مرگش نزدیک شده است، به خدا عرض کرد: خدایا! مرگ مرا از جنیان بپوشان، تا هم بناى ساختمان مسجد را به پایان برسانند، و هم انسانها بدانند که جنها علم غیب نمىدانند.
سلیمان علیهالسلام به محراب و محل عبادت خود بازگشت و در حالى که ایستاده بود و بر عصایش تکیه داده بود، از دنیا رفت مدتى به همان وضع ایستاده بود و جنها به تصور این که او زنده است و نگاه مىکند، کار مىکردند. سرانجام موریانهاى وارد عصاى او شد و درون آن را خورد. عصا شکست و سلیمان علیهالسلام به زمین افتاد. آنگاه همه فهمیدند که او از دنیا رفته است.
مولانا در کتاب مثنوى، این داستان را نقل کرده، و در پایان داستان چنین ذکر نموده که سلیمان علیهالسلام پس از آن که فهمید اجلش نزدیک شده گفت: تا من زندهام به مسجد اقصى آسیب نمىرسد.
آن گاه چنین نتیجهگیرى مىکند:
مسجد اقصاى دل ما تا آخر عمر با ما است، ولى عوامل هوى و هوس و همنشینان نااهل، مانند گیاه خُرنُوب در آن ریشه دوانیده و سرانجام کاشانه دل را ویران مىسازد.
بنابراین همان هنگام که احساس کردى چنین گیاهى قصد راهیابى به دلت را نموده، با شتاب از آن بگریز و علاقه خود را به آن قطع کن. خودت را همچون سلیمان زمان قرار بده تا دلت استوار بماند، چرا که تا سلیمان است، مسجد آسیب نمىبیند، زیرا سلیمان مراقب عوامل ویرانگر است و از نفوذ آن عوامل جلوگیرى خواهد شد.
چگونگى مرگ سلیمان علیهالسلام و بىوفایى دنیا
خداوند تمام امکانات دنیوى را در اختیار حضرت سلیمان علیهالسلام گذاشت تا جایى که او بر جن و انس و پرندگان و چرندگان و باد و رعد و برق و... مسلط بود. او روزى گفت: با آن همه اختیارات و مقامات، هنوز به یاد ندارم که روزى را با شادى و استراحت به شب رسانده باشم، فردا دوست دارم تنها وارد قصر خود شوم، و با خیال راحت، استراحت کنم و شاد باشم.
فرداى آن روز فرا رسید. سلیمان وارد قصر شد و در قصر را از پشت قفل کرد تا هیچکس وارد قصر نشود، و خود به نقطه اعلاى قصر رفت و با نشاط به مُلک خود نگریست. نگهبانان قصر در همه جا ناظر بودند که کسى وارد قصر نشود
ناگهان سلیمان دید جوانى زیباچهره و خوش قامت وارد قصر شد. سلیمان به او گفت: چه کسى به تو اجازه داد که وارد قصر گردى، با این که من امروز تصمیم داشتم در خلوت باشم و آن را با آسایش بگذرانم؟!
جوان گفت: با اجازه خداى این قصر وارد شدم.
سلیمان گفت: پروردگارا قصر، از من سزاوارتر به قصر است، اکنون بگو بدانم تو کیستى؟
جوان گفت: انا مَلَکُ المَوتِ؛ من عزرائیل هستم.
سلیمان گفت: براى چه به این جا آمدهاى؟
عزرائیل گفت: لِاَقبِضَ رُوحِکَ؛ آمدهام تا روح تو را قبض کنم.
سلیمان گفت: هرگونه مأمور هستى، آن را انجام بده. امروز روز سرور و شادمانى و استراحت من بود، خداوند نخواست که سرور و شادى من در غیر دیدار و لقایش مصرف گردد.
همان دم عزرائیل جان او را قبض کرد، در حالى که به عصایش تکیه داده بود. مردم و جنیان و سایر موجودات خیال مىکردند که او زنده است و به آنها نگاه مىکند. بعد از مدتى بین مردم اختلاف نظر شد و گفتند: چند روز است که سلیمان علیهالسلام نه غذا مىخورد، نه آب مىآشامد و نه مىخوابد و همچنان نگاه مىکند. بعضى گفتند: او خداى ما است، واجب است که او را بپرستیم.
بعضى گفتند: او ساحر است، و خودش را این گونه به ما نشان مىدهد، و بر چشم ما چیره شده است، ولى در حقیقت چنان که مىنگریم نیست.
مؤمنین گفتند: او بنده و پیامبر خدا است. خداوند امر او را هرگونه بخواهد تدبیر مىکند. بعد از این اختلاف، خداوند موریانهاى به درون عصاى او فرستاد. درون عصاى او خالى شد، عصا شکست و جنازه سلیمان از ناحیه صورت به زمین افتاد. از آن پس جنها از موریانهها تشکر و قدردانى مىکنند، چرا که پس از اطلاع از مرگ سلیمان علیهالسلام دست از کارهاى سخت کشیدند.
آرى، خداوند این گونه سلیمان علیهالسلام را از دنیا برد تا روشن سازد که:
چگونه انسان در برابر مرگ، ضعیف و ناتوان است، به طورى که اجل حتى مهلت نشستن یا خوابیدن در بستر را به سلیمان علیهالسلام نداد.
و چگونه یک عصاى ناچیز او را مدتى سر پا نگهداشت؟! و چگونه موریانهاى ضعیف او را بر زمین افکند، و تمام رشتههاى کشور او را در هم ریخت؟!
تا گردنکشان مغرور عالم بدانند که هر قدر قدرتمند باشند، به سلیمان علیهالسلام نمىرسند، او چگونه از دنیاى فانى رخت بر بست، به خود آیند و مغرور نشوند. بدانند که در برابر عظمت خدا همچون پر کاهى در مسیر طوفان، هیچگونه ارادهاى ندارند.
------------------------------------
قصههاى قرآن به قلم روان - محمد محمدى اشتهاردى رحمه الله علیه
پنج شنبه 92 خرداد 30 , ساعت 7:14 عصر
نوشته شده توسط محمد مبین احسانی نیا |