سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

پنج شنبه 92 خرداد 30 , ساعت 7:14 عصر

روزى حضرت سلیمان بر تخت حکومت نشسته بود. همه پرندگان که خداوند آن‏ها را تحت تسخیر سلیمان قرار داده بود با نظمى مخصوص در بالاى سر سلیمان کنار هم صف کشیده بودند و پر در میان پر نهاده و براى تخت سلیمان سایه‏اى تشکیل داده بودند تا تابش مستقیم خورشید، سلیمان را نیازارد. در میان پرندگان، هدهد (شانه به سر) غایب بود، و همین امر باعث شده بود به اندازه جاى خالى او نور خورشید به نزدیک تخت سلیمان بتابد.
سلیمان دید روزنه‏اى از نور خورشید به کنار تخت تابیده، سرش را بلند کرد و به پرندگان نگریست و دریافت هدهد غایب است. پرسید: چرا هدهد را نمى‏بینم، او غایب است. به خاطر عدم حضورش او را تنبیهى شدید کرده یا ذبح مى‏کنم مگر این دلیل روشنى براى عدم حضورش بیاورد.
چندان طول نکشید که هدهد به محضر سلیمان علیه‏السلام آمد، و عذر عدم حضور خود را به حضرت سلیمان علیه‏السلام چنین گزارش داد:
من از سرزمین سبأ، (واقع در یمن) یک خبر قطعى آورده‏ام. من زنى را دیدم که بر مردم (یمن) حکومت مى‏کند و همه چیز مخصوصا تخت عظیمى را در اختیار دارد.
من دیدن آن زن و ملتش خورشید را مى‏پرستند و براى غیر خدا سجده مى‏نمایند، و شیطان اعمال آن‏ها را در نظرشان زینت داده و از راه راست باز داشته است و آن‏ها هدایت نخواهند شد، چرا که آن‏ها خدا را پرستش نمى‏کنند...! آن خداوندى که معبودى جز او نیست و پروردگار و صاحب عرش عظیم است.
حضرت سلیمان علیه‏السلام عذر غیبت هدهد را پذیرفت، و بى‏درنگ در مورد نجات ملکه سبا و ملتش احساس مسؤولیت نمود و نامه‏اى براى ملکه سبا (بلقیس) فرستاد و او را دعوت به توحید کرد. نامه کوتاه اما بسیار پرمعنا بود و در آن چنین آمده بود: به نام خداوند بخشنده مهربان - توصیه من این است که برترى جویى نسبت به من نکنید و به سوى من بیایید و تسلیم حق گردید.
سلیمان علیه‏السلام نامه را به هدهد داد و فرمود: ما تحقیق مى‏کنیم تا ببینیم تو راست مى‏گویى یا دروغ؟ این نامه را ببر و بر کنار تخت ملکه سباء بیفکن، سپس برگرد تا ببینیم آن‏ها در برابر دعوت ما چه مى‏کنند؟!
هدهد نامه را با خود برداشت و از شام به سوى یمن ره سپرد و از همان بالا نامه را کنار تخت بلقیس انداخت.
ردّ هدهدبلقیس از جانب سلیمان علیه‏السلام‏
بلقیس در کنار تخت خود نامه‏اى یافت که پس از خواندن آن دریافت که نامه از طرف شخص بزرگى براى او فرستاده شده است و مطالب پرارزشى دارد. بزرگان کشور خود را به گرد هم آورد و با آن‏ها در این باره مشورت کرد. آن‏ها گفتند: ما نیروى کافى داریم و مى‏توانیم بجنگیم و هرگز تسلیم نمى‏شویم.
ولى بلقیس اتخاذ طریق مسالمت‏آمیز را بر جنگ ترجیح مى‏داد و این را دریافته بود که جنگ موجب ویرانى مى‏شود، و تا راه حلى وجود دارد نباید آتش جنگ را برافروخت. او پیشنهاد کرد که: هدیه‏اى گرانبها براى سلیمان مى‏فرستم تا ببینم فرستادگان من چه خبر مى‏آورند.
بلقیس در جلسه مشورت گفت: من با فرستادن هدیه براى سلیمان، او را امتحان مى‏کنم. اگر او پیامبر باشد میل به دنیا ندارد و هدیه ما را نمى‏پذیرد، و اگر شاه باشد، مى‏پذیرد. در نتیجه اگر دریافتیم او پیامبر است، قدرت مقاومت در مقابل او نخواهیم داشت و باید تسلیم حق گردیم.
بلقیس گوهر بسیار گرانبهایى را در میان حُقّه (ظرف مخصوصى) نهاد و به فرستادگان گفت: این گوهر را به سلیمان مى‏رسانید و اهداء مى‏کنید.
فرستادگان ملکه سبا به بیت المقدس و به محضر حضرت سلیمان علیه‏السلام آمدند و هدایاى ملکه سبأ را به حضرت سلیمان علیه‏السلام تقدیم نمودند، به گمان این که سلیمان از مشاهده آن هدایا، خشنود مى‏شود و به آن‏ها شادباش مى‏گوید.
اما همین که با سلیمان روبرو شدند، صحنه عجیبى در برابر آنان نمایان شد. سلیمان علیه‏السلام نه تنها از آن‏ها استقبال نکرد، بلکه به آن‏ها گفت: آیا شما مى‏خواهید مرا با مال خود کمک کنید در حالى که این اموال در نظر من بى ارزش است، بلکه آن چه خداوند به من داده از آن چه به شما داده برتر است. مال چه ارزشى در برابر مقام نبوت و علم و هدایت دارد، این شما هستید که به هدایاى خود شادمان مى‏باشید. فَما آتانِىَ اللهُ خَیرٌ ممَّا آتاکُم بَل انتُم بِهَدیَّتِکُم تَفرَحُون
آرى این شما هستید که مرعوب و شیفته هدایاى پر زرق و برق مى‏شوید، ولى این‏ها در نظر من کم ارزشند.
سپس سلیمان علیه‏السلام با قاطعیت به فرستاده مخصوص ملکه سبأ فرمود:
به سوى ملکه سبأ و سران کشورت باز گرد و این هدایا را نیز با خود ببر، اما بدان ما به زودى با لشگرهایى به سراغ آن‏ها خواهیم آمد که توانایى مقابله با آن را نداشته باشند، و ما آن‏ها را از آن سرزمین آباد (یمن) خارج مى‏کنیم در حالى که کوچک و حقیر خواهند بود.
پیوستن بلقیس به سلیمان علیه‏السلام و ازدواج با او
فرستاده مخصوص سلیمان با همراهان به یمن بازگشتند و عظمت مقام و توان و قدرت سپاه سلیمان و نپذیرفتن هدیه را به ملکه سبأ گزارش دادند.
بلقیس دریافت که ناگزیر باید تسلیم فرمان سلیمان (که فرمان حق و توحید است) گردد و براى حفظ و سلامت خود و جامعه هیچ راهى جز پیوستن به امت سلیمان ندارد. به دنبال این تصمیم با جمعى از اشراف قوم خود حرکت کردند و یمن را به قصد شام ترک گفتند، تا از نزدیک به تحقیق بیشتر بپردازند.
هنگامى که سلیمان از آمدن بلقیس و همراهانش به طرف شام اطلاع یافت، به حاضران فرمود: کدام یک از شما توانایى دارید، پیش از آن که آن‏ها به این جا آیند، تخت ملکه سبا را براى من بیاورید.
عفریتى از جن (یعنى از گردنکشان جنیان) گفت: من آن را نزد تو مى‏آورم، پیش از آن که از مجلست برخیزى. اما آصف بن برخیا که از علم کتاب آسمانى بهره‏مند بود گفت: من آن تخت را قبل از آن که چشم بر هم زنى، نزد تو خواهم آمد.
لحظه‏اى نگذشت که سلیمان، تخت بلقیس را در کنار خود دید و بى‏درنگ به ستایش و شکر خدا پرداخت و گفت:
هذَا مِن فَضلِ رَبِّى لِیَبلُونى ءَاشکُرِ اَم اَکفُرُ؛
این موهبت، از فضل پروردگار من است تا مرا آزمایش کند که آیا شکر او را به جا مى‏آورم، یا کفران مى‏کنم.
سپس سلیمان علیه‏السلام دستور داد تا تخت را اندکى جابجا کرده و تغییر دهند تا وقتى که بلقیس آمد، ببینند در مقابل این پرسش که آیا این تخت تو است یا نه، چه جواب مى‏دهد.
طولى نکشید که بلقیس و همراهان به حضور سلیمان آمدند. شخصى به تخت او اشاره کرد و به بلقیس گفت: آیا تخت تو این گونه است؟!
بلقیس دریافت که تخت خود اوست و از طریق اعجاز، پیش از ورودش به آن جا آورده شده است. او با مشاهده این معجزه، تسلیم حق شد و آیین حضرت سلیمان را پذیرفت. او قبلا نیز نشانه‏هایى از حقانیت نبوت سلیمان را دریافته بود، به هر حال به آیین سلیمان پیوست و به نقل مشهور با سلیمان ازدواج کرد و هر دو در ارشاد مردم به سوى یکتاپرستى کوشیدند.
چگونگى ملاقات بلقیس با سلیمان علیه‏السلام، و ایمان آوردن او
قبل از ورود بلقیس به قصر سلیمان، سلیمان علیه‏السلام دستور داده بود صحن یکى از قصرها را از بلور بسازند، و از زیر بلورها آب جارى عبور دهند. [و این دستور به خاطر جذب دل بلقیس، و یک نوع اعجاز بود]
هنگامى که ملکه سبأ با همراهان وارد قصر شد، یکى از مأموران قصر به او گفت: داخل صحن قصر شو!.
ملکه هنگام ورود به صحن قصر گمان کرد که سراسر صحن را نهر آب فرا گرفته است، از این رو تا ساق، پاهایش را برهنه کرد تا از آن آب بگذرد، در حالى که حیران و شگفت زده شده بود که آب در این جا چه مى‏کند؟! اما به زودى سلیمان علیه‏السلام او را از حیرت بیرون آورد و به او فرمود: این حیاط قصر است که از بلور صاف ساخته شده است، این آب نیست که موجب برهنگى پاى تو شود.
پس از آن که ملکه سبأ نشانه‏هاى متعددى از حقانیت دعوت سلیمان علیه‏السلام را مشاهده کرد و از طرفى دید که با آن همه قدرت، او داراى اخلاق نیک مخصوصى است که هیچ شباهتى به اخلاق شاهان ندارد، از این رو با صدق دل به نبوت سلیمان علیه‏السلام ایمان آورد و به خیل صالحان پیوست. چنان که قرآن از زبان او مى‏فرماید:
قالَت رَبّ اءِنِّى ظَلَمتُ نَفسِى وَ اَسلَمتُ مَعَ سلیمانَ للهِ رَبّ العالَمِینَ؛
ملکه سبأ گفت: پروردگارا!! من به خود ستم کردم و با سلیمان علیه‏السلام براى خداوندى که پروردگار جهانیان است اسلام آوردم.
آرى زبانحال بلقیس این بود که: من در گذشته در برابر آفتاب سجده مى‏کردم، بت مى‏پرستیدم، غرق تجمل و زینت بودم و خود را برترین انسان در دنیا مى‏پنداشتم، اما اکنون مى‏فهمم که قدرتم تا چه اندازه ناچیز بود، و اصلا این زرق و برق‏ها، روح انسان را سیراب نمى‏کند.
خدایا! من همراه رهبرم سلیمان به درگاه تو آمدم، از گذشته پشیمانم، و سر تسلیم به آستانت مى‏سایم.
به سوى تو در کنار رهبر حق و با پذیرش رهبر الهى مى‏آیم، چرا که راه یافتن به درگاه تو بدون پذیرش رهبر حق، بى نتیجه و کورکورانه است.
عدالت و پارسایى سلیمان‏
براى یک رهبر حق، مسأله عدالت و پارسایى از مهم‏ترین ویژگى‏هایى است که موجب عدالت گسترى و امنیت و سلامتى جامعه شده، و مردم را از دلبستگى هایى که موجب دورى از خداپرستى خالص مى‏گردد حفظ مى‏کند.
حضرت سلیمان علیه‏السلام در عین آن که داراى آن همه قدرت و مکنت بود، هرگز مغرور نشد و از حریم عدالت و پارسایى و ساده زیستى خارج نگردید. و اگر داراى قصرهاى عالى و بلورین بود، آن قصرها را براى زندگى مرفه خود نمى‏خواست بلکه یک نوع اعجاز مقام پیامبرى او در شرایط آن عصر بود، تا همه را به سوى خداى یکتا و بى همتا جذب کند.
شیوه زندگى او چنین بود که وقتى صبح مى‏شد، از اشراف و ثروت‏مندان روى مى‏گردانید و نزد مستمندان و فقیران مى‏رفت و کنار آن‏ها مى‏نشست و مى‏گفت:
عشق و دلدادگى سلیمان علیه‏السلام به خدا
روزى حضرت سلیمان علیه‏السلام گنجشک نرى را دید که به همسرش مى‏گفت: چرا خود را از من دور مى‏کنى، من اگر بخواهم قبه قصر سلیمان علیه‏السلام را به منقار مى‏گیرم و آن را به درون دریا مى‏افکنم!
سلیمان علیه‏السلام از سخن او خندید، سپس آن گنجشک را احضار کرد، به گنجشک نر فرمود: تو چگونه مى‏توانى قبه قصر سلیمان را به منقار بگیرى و به دریا بیفکنى؟!
گنجشک گفت: نه، اى رسول خدا! چنین توانى ندارم! ولى مرد گاهى نزد همسرش خود را بزرگ جلوه مى‏دهد و لاف و گزاف مى‏گوید، و به گفتار انسان عاشق سرزنش نیست.
حضرت سلیمان علیه‏السلام به گنجشک ماده گفت: چرا خود را در اختیار همسرت قرار نمى‏دهى، با این که او تو را دوست دارد؟
گنجشک ماده در پاسخ گفت: اى پیامبر خدا او عاشق نیست بلکه ادعاى عشق مى‏کند، زیرا جز من، به غیر من نیز عشق مى‏ورزد.
این سخن اثر عمیقى در قلب سلیمان نهاد، به طورى که گریه شدیدى کرد، و از مردم دورى نمود و چهل روز در درگاه خدا نالید و از او خواست تا قلبش را از محبت و عشق به غیر خدا باز دارد، و عشقش را با عشق به غیر خدا مخلوط نسازد.
غذارسانى به کرمى در درون سنگى در میان دریا
روزى حضرت سلیمان علیه‏السلام در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه‏اى افتاد که دانه گندمى را با خود به طرف دریا حمل مى‏کرد. سلیمان علیه‏السلام همچنان به او نگاه مى‏کرد که دید او به نزدیک آب دریا رسید. در همان لحظه قورباغه‏اى سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتى در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت‏زده فکر مى‏کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولى دانه گندم را همراه خود نداشت.
سلیمان علیه‏السلام آن مورچه را طلبید، و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت: اى پیامبر خدا! در قعر این دریا سنگى تو خالى وجود دارد، و کرمى در درون آن زندگى مى‏کند، خداوند آن را در آنجا آفرید، او نمى‏تواند از آن جا خارج شود، و من روزىِ او را حمل مى‏کنم. خداوند این قورباغه را مأمور کرده مرا در درون آب دریا به سوى آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخى که در آن سنگ است مى‏برد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ مى‏گذارد، من از دهان او بیرون آمده، و خود را به آن کرم مى‏رسانم و دانه گندم را نزد او مى‏گذارم و سپس باز مى‏گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد مى‏شوم، او در میان آب شناورى کرده و مرا به بیرون آب دریا مى‏آورد و دهانش را باز مى‏کند و من از دهان او خارج مى‏شوم.
سلیمان به مورچه گفت: وقتى که دانه گندم را براى آن کرم مى‏برى، آیا سخنى از او شنیده‏اى؟ مورچه گفت: آرى، او مى‏گوید:
یا مَن لا یَنسانِى فِى جَوفِ هذِهِ الصَّخرَةِ تَحتَ هذِهِ اللُّجَّةِ بِرِزقِکَ، لا تَنسِ عِبادِکَ المومنینَ بِرحمَتِکَ؛
اى خدایى که رزق و روزى مرا در درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمى‏کنى، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.
شکایت مار از سلیمان علیه‏السلام و مسؤولیت خطیر وقف‏
روزى یک مار نزد سلیمان علیه‏السلام آمد و گفت: فلان شخص دو فرزندم را کشته است، از شما تقاضا دارم او را به عنوان قصاص اعدام کنید.
سلیمان علیه‏السلام فرمود: انسان مسلمان را به خاطر کشتن مار نمى‏کشند.
مار گفت: اى پیامبر خدا، در این صورت از شما مى‏خواهم که او را سرپرست اوقاف کنید تا (بر اثر عدم مراقبت در اجراى صحیح موقوفه) وارد دوزخ گردد، آن گاه در دوزخ با مارهاى آن جا از او انتقام بگیرم.
این روایت بیانگر آن است که مسؤولیت سرپرستى چیزى که وقف شده بسیار خطیر و دشوار است. کسانى که چنین مسؤولیتى را مى‏پذیرند باید به طور کامل متوجه باشند که در پرتگاه آتش دوزخ قرار گرفته‏اند، مبادا در مورد اجراى صحیح آن موقوفه، کوتاهى یا سهل‏انگارى کنند، که کیفرش بسیار شدید و طاقت‏فرسا است.
گیاه هشداردهنده مرگ‏
روایت شده: حضرت سلیمان علیه‏السلام در مسجد بیت المقدس گاه به مدت یک سال و گاه دو سال و گاه یک ماه و دو ماه، اعتکاف مى‏نمود، روزه مى‏گرفت و به عبادت و شب‏زنده‏دارى مى‏پرداخت. در آن سال آخر عمر، هر روز صبح کناره گیاه تازه‏اى که در صحن مسجد روییده مى‏شد مى‏آمد و نام آن را از همان گیاه مى‏پرسید، و نفع و زیانش را از آن سؤال مى‏کرد، تا این که دریکى از صبح‏ها گیاه تازه‏اى را دید، کنارش رفت و پرسید: نامت چیست؟ پاسخ داد: خُرنُوب.
سلیمان علیه‏السلام پرسید: براى چه آفریده شده‏اى؟ خرنوب گفت: براى ویران کردن. (با ریشه‏هایم زیر ساختمان‏ها مى‏روم و آن را خراب مى‏کنم.
سلیمان علیه‏السلام دریافت که مرگش نزدیک شده است، به خدا عرض کرد: خدایا! مرگ مرا از جنیان بپوشان، تا هم بناى ساختمان مسجد را به پایان برسانند، و هم انسان‏ها بدانند که جن‏ها علم غیب نمى‏دانند.
سلیمان علیه‏السلام به محراب و محل عبادت خود بازگشت و در حالى که ایستاده بود و بر عصایش تکیه داده بود، از دنیا رفت مدتى به همان وضع ایستاده بود و جن‏ها به تصور این که او زنده است و نگاه مى‏کند، کار مى‏کردند. سرانجام موریانه‏اى وارد عصاى او شد و درون آن را خورد. عصا شکست و سلیمان علیه‏السلام به زمین افتاد. آن‏گاه همه فهمیدند که او از دنیا رفته است.
مولانا در کتاب مثنوى، این داستان را نقل کرده، و در پایان داستان چنین ذکر نموده که سلیمان علیه‏السلام پس از آن که فهمید اجلش نزدیک شده گفت: تا من زنده‏ام به مسجد اقصى آسیب نمى‏رسد.
آن گاه چنین نتیجه‏گیرى مى‏کند:
مسجد اقصاى دل ما تا آخر عمر با ما است، ولى عوامل هوى و هوس و همنشینان نااهل، مانند گیاه خُرنُوب در آن ریشه دوانیده و سرانجام کاشانه دل را ویران مى‏سازد.
بنابراین همان هنگام که احساس کردى چنین گیاهى قصد راهیابى به دلت را نموده، با شتاب از آن بگریز و علاقه خود را به آن قطع کن. خودت را همچون سلیمان زمان قرار بده تا دلت استوار بماند، چرا که تا سلیمان است، مسجد آسیب نمى‏بیند، زیرا سلیمان مراقب عوامل ویرانگر است و از نفوذ آن عوامل جلوگیرى خواهد شد.
چگونگى مرگ سلیمان علیه‏السلام و بى‏وفایى دنیا
خداوند تمام امکانات دنیوى را در اختیار حضرت سلیمان علیه‏السلام گذاشت تا جایى که او بر جن و انس و پرندگان و چرندگان و باد و رعد و برق و... مسلط بود. او روزى گفت: با آن همه اختیارات و مقامات، هنوز به یاد ندارم که روزى را با شادى و استراحت به شب رسانده باشم، فردا دوست دارم تنها وارد قصر خود شوم، و با خیال راحت، استراحت کنم و شاد باشم.
فرداى آن روز فرا رسید. سلیمان وارد قصر شد و در قصر را از پشت قفل کرد تا هیچکس وارد قصر نشود، و خود به نقطه اعلاى قصر رفت و با نشاط به مُلک خود نگریست. نگهبانان قصر در همه جا ناظر بودند که کسى وارد قصر نشود
ناگهان سلیمان دید جوانى زیباچهره و خوش قامت وارد قصر شد. سلیمان به او گفت: چه کسى به تو اجازه داد که وارد قصر گردى، با این که من امروز تصمیم داشتم در خلوت باشم و آن را با آسایش بگذرانم؟!
جوان گفت: با اجازه خداى این قصر وارد شدم.
سلیمان گفت: پروردگارا قصر، از من سزاوارتر به قصر است، اکنون بگو بدانم تو کیستى؟
جوان گفت: انا مَلَکُ المَوتِ؛ من عزرائیل هستم.
سلیمان گفت: براى چه به این جا آمده‏اى؟
عزرائیل گفت: لِاَقبِضَ رُوحِکَ؛ آمده‏ام تا روح تو را قبض کنم.
سلیمان گفت: هرگونه مأمور هستى، آن را انجام بده. امروز روز سرور و شادمانى و استراحت من بود، خداوند نخواست که سرور و شادى من در غیر دیدار و لقایش مصرف گردد.
همان دم عزرائیل جان او را قبض کرد، در حالى که به عصایش تکیه داده بود. مردم و جنیان و سایر موجودات خیال مى‏کردند که او زنده است و به آن‏ها نگاه مى‏کند. بعد از مدتى بین مردم اختلاف نظر شد و گفتند: چند روز است که سلیمان علیه‏السلام نه غذا مى‏خورد، نه آب مى‏آشامد و نه مى‏خوابد و همچنان نگاه مى‏کند. بعضى گفتند: او خداى ما است، واجب است که او را بپرستیم.
بعضى گفتند: او ساحر است، و خودش را این گونه به ما نشان مى‏دهد، و بر چشم ما چیره شده است، ولى در حقیقت چنان که مى‏نگریم نیست.
مؤمنین گفتند: او بنده و پیامبر خدا است. خداوند امر او را هرگونه بخواهد تدبیر مى‏کند. بعد از این اختلاف، خداوند موریانه‏اى به درون عصاى او فرستاد. درون عصاى او خالى شد، عصا شکست و جنازه سلیمان از ناحیه صورت به زمین افتاد. از آن پس جن‏ها از موریانه‏ها تشکر و قدردانى مى‏کنند، چرا که پس از اطلاع از مرگ سلیمان علیه‏السلام دست از کارهاى سخت کشیدند.
آرى، خداوند این گونه سلیمان علیه‏السلام را از دنیا برد تا روشن سازد که:
چگونه انسان در برابر مرگ، ضعیف و ناتوان است، به طورى که اجل حتى مهلت نشستن یا خوابیدن در بستر را به سلیمان علیه‏السلام نداد.
و چگونه یک عصاى ناچیز او را مدتى سر پا نگهداشت؟! و چگونه موریانه‏اى ضعیف او را بر زمین افکند، و تمام رشته‏هاى کشور او را در هم ریخت؟!
تا گردنکشان مغرور عالم بدانند که هر قدر قدرتمند باشند، به سلیمان علیه‏السلام نمى‏رسند، او چگونه از دنیاى فانى رخت بر بست، به خود آیند و مغرور نشوند. بدانند که در برابر عظمت خدا همچون پر کاهى در مسیر طوفان، هیچگونه اراده‏اى ندارند.
 ------------------------------------
قصه‏هاى قرآن به قلم روان‏ - محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه


نوشته شده توسط محمد مبین احسانی نیا |  

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 

ابزار هدایت به بالای صفحه