سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 92 خرداد 18 , ساعت 5:58 عصر
 

پیشگفتار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

اهمیت داستان و گوش دادن به قصه گویى و داستان خوانى از خواسته هاى روحى و روانى انسان بوده و هست . زیرا ساختار روحى و روانى انسانها، علاقه داشتن به شنیدن داستان است و این امرى فطرى (خدادادى ) مى باشد.

اولین انسان یعنى حضرت آدم (ع ) ابوالبشر نیز داستان بیرون آمدنش از بهشت را براى فرزندان بیان مى کرد و قصه مى گفت . علاقه انسان به موضوع داستان ، امرى همگانى است و فقط مخصوص قشر خاصى از افراد جامعه نیست . بلکه عموم بشر به این امر فطرى علاقه دارند. البته گروه کودکان و نوجوانان با توجه به شرایط سن و سال آنها بیشتر از دیگران (بزرگسالان ) به استماع دادن و قصه گویى ها علاقه دارند و از آن لذت مى برند و این امر باعث آرامش روحى و روانى آنها مى گردد. یکى از محسنات قصه گویى و بیان داستان آموزنده از گذشتگان تاریخ بشریت ، عبرت گرفتن و رشد و تقویت قوه تخیل افراد است که از طریق نحوه زندگى اجتماعى به افراد جامعه آموزش داده میشود هرگاه قوه تخیل انسان قوى باشد مسلما در امورى که باعث پیشرفت و ترقى انسان و اجتماع مى شود بیشتر توجه مى کند و حتى در قرآن کریم و احادیث معصومین (ع ) بر روى نعمت بزرگ خدادادى (عقل ) و قوه تفکر به منظور رسیدن به امور معنوى و مادى و استفاده از نعمتهاى خداوند در طبیعت و عبرت گرفتن از (قصص ) گذشتگان بسیار تاءکید شده است .

از اولیاء محترم و دست اندرکاران تعلیم و تربیت درخواست مى شود که ضمن راهنمایى و تدریس ، در شرایط مناسب از داستانهاى مفید و آموزنده براى بچه ها کوتاهى نفرمایند و از نظر اینجانب بیان داستان در ضمن تدریس دو فایده عمده دارد:

الف ) هرگاه تدریس همراه با بیان داستان به پایان برسد، اکثر دانش آموزان آن درس را تقریبا فراموش نمى کنند و بهتر مى توانند آن را در ذهن خود بسپارند.

ب ) در هنگام بیان قصه اى آموزنده ، دانش آموزان از لحاظ روحى و روانى آرامش پیدا کرده و بیشتر نظم و انضباط را در کلاس رعایت مى کنند.

البته در هنگام بیان قصه و داستان باید شرایط سن و سال مخاطبین را مد نظر داشت و از گفتن مطالب خسته کننده خوددارى گردد و کلیه شئونات اسلامى ، انسانى و تربیتى در آن رعایت شود.

حقیر، به حول و قوه الهى با توجه به عنایات و توجهات امام زمان (عج ) این مجموعه داستانى آموزنده ، متنوع و اجمالى را براى عموم خوانندگان گرامى ، خصوصا نوجوانان عزیز تقدیم مى نمایم ، امید است انشاءالله تعالى مورد استقبال و استفاده همگان واقع گردد.

والسلام

بهمنیار و بوعلى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

بوعلى در حواس و در فکر انسان فوق العاده اى بوده و شعاع چشمش از دیگران بیشتر و شنوایى گوشش تیز تیز بود. به طورى که مردم درباره او افسانه ها ساخته اند.

مثلا مى گویند هنگامى که در اصفهان بود، صداى چکش مسگرهاى کاشان را مى شنید.

شاگردش بهمنیار به او گفت : شما از افرادى هستید که اگر ادعاى پیغمبرى بکنید، مردم مى پذیرند و واقعا از خلوص نیت ایمان مى آورند.

بوعلى گفت : این حرفها چیست ؟ تو نمى فهمى ؟

بهمنیار گفت : نه . مطلب حتما از همین قرار است . بوعلى خواست عملا به او نشان بدهد که مطلب چنین نیست . در یک زمستان که با یکدیگر در مسافرت بودند و برف زیادى هم آمده بود، مقارن طلوع صبح که مؤ ذن مى گفت ، بوعلى بیدار بود و بهمنیار را صدا کرد.

بهمینیار گفت : بله .

بوعلى گفت : برخیز.

بهمنیار گفت : چه کار دارید؟

بوعلى گفت : خیلى تشنه ام . یک ظرف آب به من بده تا رفع تشنگى کنم .

بهمنیار شروع کرد استدلال کردن که استاد، خودتان طبیب هستید. بهتر مى دانید معده وقتى در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد مى شود و ایجاد مریضى مى کند.

بوعلى گفت : من طبیبم و شما شاگرد هستید. من تشنه ام شما براى من آب بیاورید، چکار دارید.

باز شروع کرد به استدلال کردن و بهانه آوردن که درست است که شما استاد هستید و لکن من خیر شما را مى خواهم من اگر خیر شما را رعایت کنم ، بهتر از این است که امر شما را اطاعت کنم . پس از آنکه بوعلى براى او اثبات کرد که برخاستن براى او سخت است .

گفت : من تشنه نیستم . خواستم شما را امتحان کنم . آیا یادت هست به من مى گفتى : چرا ادعاى پیغمبرى نمى کنى ؟ اگر ادعاى پیغمبرى بکنى مردم مى پذیرند. شما که شاگرد من هستى و چندین سال است پیش من درس خوانده اى ، مى گویم ، آب بیاور، نمى آورى و دلیل براى من مى آورى ، در حالى که این شخص مؤ ذن پس از گذشت چند صد سال از وفات پیغمبر اکرم (ص ) بستر گرم خودش را رها کرده و بالاى ماءذنه به آن بلندى رفته است تا آن که نداى ((اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله )) را به عالم برساند. او پیغمبر است ، نه من که بوعلى سینا هستم .

همدردى با دیگران

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

در زمان امام صادق (ع ) سالى در مدینه قحطى پیش آمد و اوضاع خیلى سخت شد. مى دانید در وقتى که چنین اوضاعى پیش مى آید مردم نگران مى شوند و شروع مى کنند به آذوقه خریدن و ذخیره کردن و احتیاطا دو برابر ذخیره مى کنند. امام صادق (ع ) از پیشکار خودش پرسیدند که آیا ما ذخیره در خانه داریم یا نه ؟

گفت : بله ما به اندازه یک سال ذخیره داریم .

پیشکار شاید پیش خودش خیال مى کرد که آقا مى خواهد دستور بدهد چون سال سختى است برو مقدارى دیگر هم ذخیره کن . بر خلاف انتظار او آقا دستور دادند هر چه گندم داریم همه را ببر بازار بفروش .

گفت : مگر شما خبر ندارید اگر بفروشم دو مرتبه نمى توانیم بخریم . فرمود: توده مردم چکار مى کنند؟

عرض کرد: روزانه نان خودشان را از بازار مى خرند و در بازار جو و گندم را مخلوط مى کنند و از آن و یا جو به تنهایى نان درست مى کنند. حضرت فرمود: گندمها را مى فروشید و از فردا براى ما از بازار نان مى خرى ! براى اینکه در شرایطى هستیم که مردم دیگر ندارند و ما نمى توانیم کارى کنیم که مردم دیگر مثل ما نان گندم بخورند زیرا شرایطش فراهم نیست ولى براى ما مقدور است که خودمان را در سطح آنها وارد کنیم و لااقل با آنها همدرد باشیم تا همسایه ما بگوید، اگر من نان جو مى خورم امام صادق (ع ) هم که امکانات مادیش اجازه مى دهد نان گندم بخورد، نان جو مى خورد، حال چرا چنین زندگى انتخاب مى کنیم ؟ به خاطر همدردى با دیگران .

پیشگویى منجم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

در نهج البلاغه آمده است که امام على (ع ) وقتى تصمیم گرفتند به جنگ خوراج بروند، اشعث بن قیس که آن وقت از اصحاب بود، با عجله و شتابان جلو آمد و گفت : یا امیرالمؤ منین ، صبر کنید، عجله نکنید، براى آنکه یکى از خویشاوندان من مطلبى دارد و مى خواهد به عرض شما برساند.

حضرت فرمودند بیاید.

آمد عرض کرد: یا امیرالمؤ منین . من منجم هستم و متخصص سعد و نحس ایام . در حسابهاى خودم به اینجا رسیدم که شما اگر الآن حرکت کنید و به جنگ بروید قطعا شکست خواهید خورد و با اکثریت اصحابتان کشته خواهید شد.

حضرت در جواب فرمودند: هر کس که گفته تو را تصدیق کند. پیغمبر را تکذیب کرده است . این حرفها چیست که شما مى گویید؟...سپس به اصحاب فرمودند: بگویید به نام خدا، به خدا اعتماد و توکل کنید، حرکت کنید، علیرغم نظر منجم الان حرکت کنید و بروید.

رفتند و بعد معلوم شد که در هیچ جنگى به اندازه این جنگ ، على (ع ) فاتح نشده است .

آرزوى شهادت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

در سفینة البحار داستانى از مردى به نام خیثمه و یا خثیمه نقل مى کند که چگونه پدر و پسرى براى نوبت گرفتن در شهادت با یکدیگر منازعه داشتند.

مى نویسند: هنگامى که جنگ بدر پیش آمد، این پدر و پسر با همدیگر مباحثه و مشاجره داشتد. پس مى گفت : من مى روم به جهاد و تو در خانواده بمان .

و پدر مى گفت : خیر تو بمان من مى روم به جهاد، پسر مى گفت من مى خواهم بروم کشته بشوم ، پدر مى گفت : من مى خواهم بروم کشته بشوم . آخرش قرعه کشى کردند. قرعه به نام پسر درآمد او رفت و شهید شد.

بعد از مدتى پدر، پسر را در عالم رویا دید که در سعادت خیره کننده ایست و به مقامات عالى نائل آمده است .

به پدر گفت : پدر جان : ((انه قد و عدنى ربى حق )) آنچه خداوند به من وعده داده بود، همه حق و راست بود، خداوند به وعده خود وفا کرد. پدر پیر آمد خدمت رسول اکرم (ص ) عرض کرد: یا رسول الله ، اگر چه من پیر شده ام ، اگر چه استخوانهاى من ضعیف و سست شده است ، اما خیلى آرزوى شهادت دارم .

یا رسول الله ، من آمده ام از شما خواهش کنم دعا کنید که خدا شهادت نصیب من کند. پیغمبر اکرم (ص ) دعا کرد: خدایا براى این مؤ منت شهادت روزى فرما. یک سال طول نکشید که جریان جنگ احد پیش آمد و این مرد مؤ من در احد شهید شد.

پیروى از منطق

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

حدیثى از رسول اکرم (ص ) ماءثور است که ضمنا مشتمل بر داستانى است و عملا در آن داستان فرق بین پیروى از منطق و پیروى از احساسات دیده مى شود.

مردى از اعراب به خدمت رسول اکرم (ص ) آمد و از او نصیحتى خواست ، رسول اکرم (ص ) در جواب او یک جمله کوتاه فرمود و آن این که : ((لا تغضب )) یعنى : خشم نگیر.

آن مرد هم به همین مقدار قناعت کرد و به قبله خود برگشت . تصادفا وقتى رسید که حادثه اى بین قبیله او و یک قبیله دیگر رخ داده بود. هر دو طرف صف آرایى کرده و آماده حمله به یکدیگر بودند آن مرد از روى خوى و عادت قدیم و تعصب قومى شد و براى حمایت از قوم خود سلاح بست و در صف قوم خود ایستاد. در همین حال گفتار پیامبر اکرم (ص ) به یادش آمد که نباید خشم و غضب را در خود راه بدهد. خشم خود را فرو خورد، به اندیشه فرو رفت ، تکانى خورد، منطقش بیدار شد، با خود فکر کرد چرا بى جهت باید دو دسته از افراد بشر به روى یکدیگر شمشیر بکشند.

خود را به صف دشمن نزدیک کرد، حاضر شد آنچه آنها به عنوان دیه و غرامت مى خواهند از مال خود بدهد، آنها نیز که چنین فتوت و مردانگى از او دیدند از ادعاى خود چشم پوشیدند. غائله ختم شد، و آتشى که از غلیان احساسات افروخته شده بود با آب عقل و منطق خاموش گشت .

سفیان ثورى و امام صادق

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

در زمان امام صادق (ع ) گروهى پیدا شدند که سیرت رسول اکرم (ص ) را با اعراض از دنیا تفسیر مى کردند و معتقد بودند که مسلمان همیشه و در هر زمانى باید کوشش کند از نعمتهاى دنیا احتراز کند، به این مسلک و روش خود نام زهد مى دادند و خودشان در آن زمان به نام ((متصوفه )) خوانده مى شدند. ((سفیان ثورى )) هم یکى از آنها است ، سفیان یکى از فقها اهل تسنن به شمار مى رود و در کتب فقهى ، اقوال و آراء او زیاد نقل مى شود این شخص معاصر با امام صادق بوده و در خدمت آن حضرت رفت و آمد و سئوال و جواب مى کرده است .

در کافى مى نویسد: روزى سفیان بر آن حضرت وارد شد، دید امام جامه سفید، لطیف و زیبایى پوشیده است ، اعتراض کرد و گفت : یابن رسول الله سزاوار نیست که خود را به دنیا آلوده سازى . امام به او فرمود: ممکن است این گمان براى تو از وضع زندگى پیامبر (ص ) و صحابه پیدا شده باشد، آن اوضاع در نظر تو مجسم شده و گمان کرده اى این یک وظیفه است از طرف خداوند مثل سایر وظایف و مسلمانان باید تا قیامت آن را حفظ کنند و همانطور زندگى کنند. اما بدان که اینطور نیست ، رسول خدا در زمانى و جایى زندگى مى کرد که فقر و تنگدستى مستولى بود، عامه مردم از داشتن وسایل و لوازم اولیه زندگى محروم بودند، اگر در عصرى و زمانى وسایل و لوازم فراهم شد دیگر دلیلى براى آن طرز زندگى نیست ، بلکه سزاوارترین مردم براى استفاده از موهبتهاى الهى ، مسلمانان و صالحانند نه دیگران .

عاقبت اندیشى قبل از انجام کار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

شخصى به خدمت رسول اکرم (ص ) آمد و عرض کرد یا رسول الله ، مرا موعظه و نصیحت بفرمایید.

حضرت به او فرمود: اگر من بگویم تو به کار مى بندى ؟ شخص گفت : بلى ، یا رسول الله . حضرت باز تکرار کرد:

براستى اگر من بگویم تو آن را به کار مى بندى ؟ شخص گفت : بلى یا رسول الله . باز تکرار کرد: براستى اگر من بگویم تو آن را به کار مى بندى ؟ شخص گفت : بلى یا رسول الله . باز یک دفعه دیگر هم حضرت فرمود: این سه بار تکرار براى این بود که مى خواست کاملا آماده شود براى حرفى که مى خواهد به او بگوید.

همین که حضرت رسول (ص ) سه بار از او اقرار گرفت و آماده اش کرد. فرمودند ((اذا هممت بامر فتدبر عاقبته ))

یعنى هرگاه تصمیم گرفتى که کارى و عملى را انجام بدهى ، قبل از انجام دادن آن به آخرش و نتایج آن اندیشه کن . یعنى عاقبت اندیشى و حساب و کتاب دست به هر کارى نزنید که بعدا پشیمانى و ضرر در آن وجود داشته باشد.

زینب پیامدار نهضت کربلا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

بیست و دو روز از اسارت ((زینب )) (س ) گذشته است و پس از این رنج است که او وارد مجلس ((یزید بن معاویه )) مى کنند، یزیدى که کاخ اخضر (سبز) او یعنى کاخ سبزى که معاویه در شام ساخته بود، آنچنان بارگاه مجللى بود که هرکس با دیدن آن بارگاه ، آن خدم و حشم ، خودش را مى باخت . بعضى نوشته اند که افراد مى بایست از هفت تالار مى گذشتند تا به تالار آخرى مى رسیدند که یزید روى تخت مزین و مرصعى نشسته بود و تمام اعیان و اشراف و اعاظم سفراى کشورهاى خارجى نیز، روى کرسى هاى طلا یا نقره نشسته بودند.

در این شرایط این عده از اسرا را وارد مى کنند و زینب (س ) اسیر رنج دیده و رنج کشیده ، چنان موجى در روحش پیدا شد و چنان حرکتى در جمعیت ایجاد کرد که ، یزید معروف به فصاحت و بلاغت لال شد. یزید شعرهایى را خودش مى خواند و به چنین موفقیتى که نصیبش شده است افتخار مى کند. زینب فریادش بلند مى شود: اى یزید! خیلى باد به دماغت انداخته اى . تو خیال مى کنى این که امروز ما را اسیر کرده اى و تمام اقطار زمین را بر ما گرفته اى و ما در مشت نوکرهاى تو هستیم یک نعمت و موهبتى از طرف خداوند بر تو است به خدا قسم تو الان در نظر من بسیار کوچک ، حقیر و بسیار پست هستى و من براى تو یک ذره شخصیت قائل نیستم .

چنان خطبه اى در آن مجلس خواند که یزید لال و ساکت باقى ماند.

داستان پیامبر اکرم و مرد یهودى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

شخصى (یهودى ) آمد خدمت رسول اکرم (ص ) و مدعى شد که من از شما طلبکار هستم و الان در همین کوچه هم بایستى طلب مرا بدهید.

پیامبر فرمودند: اولا که شما از من طلبکار نیستید، ثانیا اجازه بدهید که من بروم منزل و پول براى شما بیاورم . پول همراه من در حال حاضر نیست .

مرد یهودى گفت : یک قدم نمى گذارم از اینجا بردارید. هر چه پیامبر (ص ) با او نرمش نشان دادند، او بیشتر خشونت نشان مى داد تا آنجا که عبا و رداى پیامبر را گرفت و دور گردن پیچید و کشید، که اثر قرمزى آن ، در گردن مبارک پیامبر بجاى ماند و حضرت مى خواستند به مسجد بروند. مسلمین دیدند یک یهودى جلو رسول الله (ص ) را گرفته است . مسلمین خواستند او را کنار بزنند و احیانا او را کتک بزنند. حضرت فرمود: نه من خودم مى دانم با رفیقم چه بکنم . شما کارى نداشته باشید آنقدر نرمش نشان دادند که مرد یهودى اسلام آورده و در همان جا شهادتین را به زبان جارى کرد. و گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انک رسول الله . شما با چنین قدرتى که دارید، این همه تحمل مى کنید. و این تحمل یک انسان عادى نیست . و شما مسلما از جانب خداوند مبعوث شده اید.

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 

ابزار هدایت به بالای صفحه