تا هر جا که چشم کار مى کرد بیابان بود و او تنها در آن ، راه مى سپرد…
باد ملایمى که از صبح مى ورزید… اینک آرام آرام بر سرعت و حدت خود مى افزود و شنهاى داغ را به چهره او مى پاشید…
کم کم طوفان شن برخاست ، چندان که هوا را تیره کرد، نفس هوا داغ بود و شنها داغتر…
یعقوب با خود اندیشید:
- آیا دوباره به کنعان بر گردم ؟ خدایا، آیا آنچه پدرم اسحاق گفت ، بر خلاف خواسته تو بود که من اینک گرفتار این طوفان نفس سوز شده ام ؟ آیا دوباره بر گردم و باز همان فخر فروشیهاى برادرم عیسو را تحمل کنم ؟ هماان ایذاها و شماتتها را؟
قدرى ایستاد. طوفان نیز کمى از حدت خود کاست ، دور ترک ، تک صخره اى بر آمده از شن را دید:
- اگر خود را به آن برسانم ، مى توانم کمى استراحت کنم .
تا به این برسد، طوفان کاملا ایستاده بود، اما آفتاب مغز را به جوش مى آورد. خوشبختانه سایه اى که صخره انداخته بود به اندازه اى بود که او مى توانست لختى بیاساید. به زودى ، خوابى سنگین ، او را از آن صحراى خشک به عالمى هور قلیایى برد.
در خواب ، تمام آنچه را که پدرش ، پیامبر خدا اسحاق ، به او نوید داده بود، مى دید: دید که به سرزمین دایى خود در حوالى عراق رسیده است و دختر دایى خود را به همسرى گرفته و با فرزندان بسیار و گوسفندان زیاد به کنعان بازگشته است و دیگر برادرش عیسو نمى تواند همسران صاحب نام و فرزندان خود را به رخ او بکشد!
وقتى از خواب برخاست ، نیرویى دوچندان یافته بود؛ بسى بیشتر از آنچه یک خواب خوش مى توانست در او پدیده آورد: نیروى امید و شوق !
وقتى به سرزمین پر نعمت دایى خود لابان رسید، دل در دلش نبود، اما هیچ کس را نمى شناخت . از چوپانى پرسید:
- آیا در این سرزمین کسى به نام (لابان ) مى شناسید؟
- این گوسفندان ، از آن اوست . او بزرگ قوم ماست ، کیست که برادر زن پیامبر خدا اسحاق را نشناسد؟!
- من پسر اسحاقم و نامم یعقوب است .
- بسیار خوش آمدى ، بگذار تو را با دختر دایى ات راحیل آشنا کنم دختر کوچک که آن گله را در دامنه آن تپه مى چراند، راحیل است .
راحیل دوازده سال بیشتر نداشت ، ولى بسیار زیبا بود. با دیدن او دل در سینه یعقوب تپید، ولى پیامبران از کودکى پاک سرشت و عفیفند. چشم
به زمین دوخت و بر او سلام کرد. راحیل با شادمانى و ادب به او خوشآمد گفت . گوسفندان خود را به چوپان پدرش سپرد و یعقوب را به خانه ، نزد پدر برد.
دایى ، چنان استقبال گرمى کرد که یعقوب تمام خستگى راه را از یاد برد.
- پدرم سلام رساند و پیام داد که راحیل را از شما، خواستگارى کنم !
- من با کمال میل مى پذیرم ، ولى به شرط اینکه هفت سال تمام پیش من بمانى و چوپانى قسمتى از گوسفندانم را به عهده بگیرى . مزد زحماتت را نیز گوسفند خواهم داد! پس از گذشتن هفت سال ، مى توانى ازدواج کنى . زیرا اکنون هم تو نوجوانى و هم راحیل کم سن و سال است .
- بسیار خوب ، مى پذیرم .
هفت سال گذشت و وقتى یعقوب گذشت زمان را به دایى یادآورى کرد، لابان گفت :
- من بنا به قولى که داده ام ، در اداى عهد خود حاضرم ، اما در شریعت من نمى توان پیش از ازدواج دختر بزرگ تر، دختر کوچک تر را گرفت . تو ابتدا با لیا ازدواج کن که دخترى زیبا و عفیف است . و اگر حتما راحیل را مى خواهى ، باید هفت سال دیگر براى من چوپانى کنى تا راحیل را نیز به عقد تو در آورم یعقوب که نمى توانست از راحیل بگذرد، ناگزیر پذیرفت .
هفت سال دیگر گذشت و لابان ، بنا به عهدى که کرده بود، راحیل را نیز به عقد یعقوب در آورد. و چون به هنگام ازدواج ، به هر یک از دختران خود یک کنیز داده بود و راحیل و لیا کنیزان خود را به یعقوب بخشیده بودند، یعقوب با آن دو کنیز نیز ازدواج کرد و روى هم صاحب دوازده فرزند شد: شمعون ، لاوى ، یهودا، ایساخر، زابلیون ، وروبیل از لیا؛ جاد و اشتر از کنیز لیا؛ ادان و نفتال از کنیز راحیل ؛ و یوسف و بنیامین از خود راحیل . همه – جز بنیامین که در کنعان به دنیا آمد – در سرزمین دایى یعنى عراق به دنیا آمده بودند.
به این ترتیب ، یعقوب با مال و همسران و فرزندان بسیار به کنعان بازگشت و پس ا زپدر، به پیامبرى رسید.
چهارشنبه 91 تیر 28 , ساعت 9:16 عصر
نوشته شده توسط محمد مبین احسانی نیا | نظرات دیگران [ نظر]