سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جمعه 91 تیر 30 , ساعت 11:17 عصر

در زمان پیامبری حضرت داوود (ع) باغبانی به نام شمعیل ، باغ زیبا و پرباری داشت و بخاطر این نعمت خدا را سپاس میگفت .
در همان حوالی چوپان جوانی هم به نام سرمد هر روز گله گوسفندانش را به هنگام باز گرداندن از صحرا از کنار باغ شمعیل عبور میداد . یک روز گله گوسفندان سرمد از بوی خوش برگهای درخت مو از خود بیخود شده و به سمت باغ حرکت کردند و سرمد هر چقدر تلاش کرد نتوانست مانع خراب کاریهای آنها شود .
بعد از گذشت چند ساعت باغ شمعیل به ویرانه ای تبدیل شد و او با عصبانیت از سرمد خواست که برای برقراری عدالت بین شان به نزد داوود نبی بروند .
وقتی داوود می اندیشید تا راه حلی برای این مسئله بیابد فرشته وحی بر او فرود آمد و گفت : بهتر است به این بهانه پسرانت را محک بزنی هر کدام از پسرانت که بتواند عادلانه ترین راه را پیشنهاد کند ، جانشین تو خواهد شد
بعد از گذشت چند روز یکی از پسران حضرت داوود (ع) که سلیمان نام داشت راه حل مشکل را پیدا کرده و به نزد پدر آمد و پاسخ آن این بود که سرمد باید گوسفندانش را تا زمانی که باغ دوباره میوه بدهد در اختیار شمعیل بگذارد تا در این مدت او ،
از شیر و پشم آنها استفاده کند و وقتی که باغ دوباره محصول داد گوسفندان را به صاحبش سرمد باز گرداند .
بعد از این جریان فرشته وحی نازل شد و گفت: ای داوود ، خداوند با شنیدن قضاوت عادلانه سلیمان ، او را به جانشینی تو برگزید.
داوود ( ع ) هم این مطلب را به همه گفت و از آنها خواست که پس از وی از سلیمان اطاعت کنند. سلیمان مدتها به فکر فرو می رفت و دوباره این وظیفه و رسالت فکر می کرد و
می دانست که مسوولیت سنگینی بر دوش او نهاده شده است . روزی کنار دریا قدم می زد و از خدا می خواست که آنقدر به او نیرو دهد که به راحتی بتواند انسانها را به خدا پرستی و عدالت دعوت کند . در همین لحظه بود که ماهی عجیب سرش را از آب بیرون آورد و یک قطعه درخشان به سلیمان داد .
سلیمان با تعجب نگاه می کرد این جسم درخشان انگشتری با نگین گرانبها و پرارزش بود ، وقتی آن را به دست کرد فرشته ای به او گفت : « تو فرشته خدا هستی »
از آن به بعد سلیمان گفتگوی تمام موجودات را می شنید و
می فهمید و همچنین صدای باد را هم می شنید که به او
می گفت : ای پیامبر خدا من فرمانبردار تو هستم و هر کجای این دنیا که اراده کنی تو را خواهم برد .
موجودات نامرئی دنیا که تا آن روز هیچ چشمی آنها را ندیده بود یکی پس از دیگری پیش چشمان حیرت زده سلیمان ظاهر
می شدند و در مقابلش تعظیم می نمودند ، در همین زمان بود که سلیمان بر روی زمین نشست به سجده رفت و از خدا خواهش کرد که او را راهنمایی کند که از نعمت های
بی نظیرش چگونه برای سعادت انسانها بهره ببرد .
وقتی سر از خاک بر می داشت به باد فرمان داد تا تختش را به میدان بزرگ شهر آورده و بر زمین گذارد . مردم با دیدن سلیمان جوان و ابهتی که پیدا کرده بود شگفت زده شده بودند .
سلیمان لب به سخن گشود و گفت : من از طرف خدا برای راهنمایی شما برگزیده شده ام و ماموریت دارم همه مردم جهان را به پرستش خدای یکتا و اطاعت از فرمانهایش دعوت کنم.
یک روز کنار ساحل مورچه ای را دید که دانه گندمی را به دهان گرفته و به سوی دریا می رود سلیمان با نگاهش او را تعقیب کرد ، در همین لحظه قورباغه ای از آب بیرون آمد و دهانش را باز کرد و مورچه داخل دهان او رفت .
قورباغه زیر آب رفت و پس از مدتی برگشت، دهانش را باز کرد و همان مورچه از دهانش بیرون آمد . سلیمان دستش را مقابل مورچه گرفت و مورچه بر کف دست او ایستاد سلیمان از مورچه پرسید :
دانه گندم را کجا بردی؟ مورچه پاسخ داد در اعماق این دریا صخره ای است که یک شکاف کوچک درون آن وجود دارد داخل آن شکاف ، کرم نابینایی است که نمی تواند غذایش را بدست بیاورد من از طرف خدا ماموریت دارم که غذای او را ببرم ، قورباغه هم ماموریت دارد تا مرا جا بجا کند آن کرم مرا نمی بیند ولی هر بار که برایش غذا می برم ، می گوید : خدایا از این که مرا فراموش نکرده ای تو را شکر می کنم . سلیمان از شنیدن این ماجرا به اندیشه ای عمیق فرو رفت.
روزی سلیمان به لشکریانش دستور داد تا آماده شوند و همگی با هم به همراه سلیمان به زیارت خانه خدا بروند . در مسیر حرکت شان به طائف رسیدند که معروف به سرزمین مورچگان بود پادشاه مورچه ها به آنها دستور داد تا به لانه های خود در زیر زمین بروند . وقتی سلیمان به نزدیکی پادشاه مورچه ها رسید با مهربانی از او پرسید ؛ آیا نمی دانی که پیامبران بر آفریده های او ظلم نمی کنند؟ متعجم از این که دستور دادی آنها پنهان شوند. پادشاه مورچه ها گفت : این کار را به دلیل آن انجام دادم که شاید تو و سپاهت ناخواسته آنها را لگدمال کنید و نیز آنها با دیدن نعمت های خدادادی و شکوه فراوان آن در شما نعمت هایی را که خدا به خودشان عطا کرده فراموش کنند. سلیمان از پادشاه مورچه ها خداحافظی کرد و رفت.
در مسیر مکه احساس کرد هدهد پیک مخصوص خود را
نمی بیند لحظاتی بعد هدهد را دید که بازگشته است.
هدهد گفت : من در همین حوالی مشغول پرواز بودم که به سرزمین سبا رسیدم حاکم آن سرزمین زنی به نام بلقیس است و آنچه که مرا خیلی عذاب میدهد این است که مردم سرزمین سبا خورشید را می پرستند و در برابرش سجده می کنند. سلیمان نامه ای برای ملکه سبا نوشت و آنرا به هدهد سپرد تا برایش ببرد و از او خواست در همان نزدیکی پنهان شود و ببیند که بعد از خواندن نامه چه می کند .
ملکه سبا نامه را چندین بار خواند و با تعجب به وزیرانش
می گفت ؛ این نامه از طرف سلیمان است او این نامه را با نام خدا شروع کرده و از من خواسته است که تسلیم او بشوم و به خدای یکتا ایمان بیاورم ،سپس از وزیرانش خواست که او را یاری کنند . وزیران گفتند ما نیروی جنگی زیادی داریم و آمادگی لازم برای مقابله با سلیمان را داریم .
بلقیس گفت : همیشه جنگ چاره ساز نیست من باید سلیمان را امتحان کنم اگر از پادشاهان باشد به هر قیمتی تاج و تخت و پول می خواهد و اگر پیامبر خدا باشد به دنیا علاقه ای ندارد و فقط به مردم نیکی می کند . سپس دستور داد که هدایای فراوانی برای سلیمان بفرستند وقتی هدایا را برای سلیمان بردند به شدت عصبانی شد و گفت : من پیامبر خدا هستم چرا شما فکر کردید که من دنیا دوست هستم و از دیدن هدیه ها خوشحال می شوم ، خداوند بیشتر و بهتر از اینها را به من بخشیده است سپس هدایا را پس فرستاد .
سلیمان بعد از رفتن فرستادگان بلقیس گفت : این زن خیلی داناست باید بیشتر در مورد او تحقیق کنیم کدام یک از شما قبل از رسیدن او به اینجا می توانید تخت عظیم او را نزد من بیاورید. یکی از جنیان که کارهای خارق العاده می کرد با خواندن اسم اعظم خداوند تخت بلقیس را در آنجا حاضر کرد .
سلیمان دستور داد تا تغییراتی در این تخت عظیم بوجود بیاورند و ببینند که آیا بلقیس تخت خود را خواهد شناخت یا نه ؟
بعد از مدتی ملکه سبا با همراهانش از راه رسیدند بلقیس تخت خود را شناخت و از زیبایی عجیب و شگفت آوری که در آن به وجود آورده بودند خیلی خوشحال شد و تعریف کرد .
بلقیس بعد از مشاهده و درک خوبیهای سلیمان و یارانش به خدا ایمان آورد و از گذشته اش توبه کرد .
بعد از مدتی سلیمان به او پیشنهاد ازدواج داد ، پس از ازدواج به اتفاق هم برای زیارت خانه کعبه رفتند در راه بازگشت از شام هنگامیکه از فلسطین می گذشتند کمی برای استراحت توقف کردند همانجا فرشته وحی نازل شد و گفت : ای سلیمان این جا مقدس است و فرشتگان و پیامبران در این جا نازل می شوند پس مسجدی با شکوه برای عبادت خدا بساز . سلیمان به همراه جنیان به محل رفته و دستور داد که مسجد با شکوهی در آنجا بسازند و نیز دستور داد برج بلندی هم در کنار آن مسجد برایش بنا کنند تا از آنجا به کار معماران نظارت داشته باشد.
با آن که کار ساختمان تمام نشده بود ولیکن بنای محراب تمام شده بود . روزی از روزها درختی را دید و از او پرسید اسم تو چیست و برای چه کاری آمده ای ؟ درخت گفت : اسم من ویرانی است برای این آمده ام که تو از چوب من برای تکیه خودت عصایی تهیه کنی سلیمان دانست که زمان مرگش فرا رسیده است ولی سعی کرد که با همان عصا طوری ایستاده تکیه کند که معماران با دیدن او فکر کنند که زنده است و دلگرم باشند و کار خود را انجام بدهند.
وقتی فرشته مرگ به سراغش آمد او گفت: من مدت زیادی در این جا زندگی کرده ام ولی اکنون که دنیا را ترک می کنم فکر می کنم چند روزی بیشتر در آن نبوده ام فرشته مرگ لبخندی زد و گفت : این حرفی است که من تا حالا زیاد شنیده ام جسم بی جان سلیمان یکسال همان طور که به عصا تکیه کرده بود ایستاد باقی مانده و افرادش بر این گمان که زنده است و آنها را می بیند حسابی کار می کردند تا کار مسجد الاقصی هم پایان رسید .
سپس خدا موریانه ها را فرستاد تا عصای سلیمان را بجوند و این کار انجام شد ، پیکر سلیمان به زمین افتاد و همه دانستند سلیمان نبی از دنیا رفته است



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 

ابزار هدایت به بالای صفحه