سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جمعه 92 خرداد 31 , ساعت 9:47 عصر

نیمه ی شعبان گل نرگس شکفت / چلچله از شادمانی شب نخفت
آبشار یک لحظه آرام شد ، نریخت / تا که رازش با گل نرگس بگفت
سرو حیران شد از آن فر و جلال / ماه فرو مانده در آن حسن جمال
نیمه شعبان را به شما تبریک عرض می کنیم.

 

سرگرمی


جمعه 92 خرداد 31 , ساعت 9:31 عصر
پنج شنبه 92 خرداد 30 , ساعت 7:14 عصر

یکى از پیامبران بزرگى که هم داراى مقام نبوت بود و هم داراى حکومت بى‏نظیر و بسیار وسیع، حضرت سلیمان بن داوود علیه‏السلام است که نام مبارکش هفده بار در قرآن آمده است. او با یازده واسطه به حضرت یعقوب علیه‏السلام مى‏رسد و از پیامبران بزرگ بنى اسرائیل مى‏باشد.
سلیمان علیه‏السلام حکومت وسیعى به دست آورد که در آن جن و انس و پرندگان و چرندگان و باد، همه تحت فرمان او بودند، و بر سراسر زمین فرمانروایى مى‏نمود.
خداوند در تمجید او مى‏فرماید:
وَ وَهَبنا لِداوُودَ سُلَیمانَ نِعمَ العَبدُ اءِنَّهُ اَوَّاب؛
ما سلیمان را به داوود علیه‏السلام بخشیدیم، چه بنده خوبى! زیرا همواره با خدا ارتباط داشت و به سوى خدا بازگشت مى‏کرد و به یاد او بود.
امام صادق علیه‏السلام فرمود: چهار نفر بر سراسر زمین فرمانروایى کردند که دو نفر از مؤمنان بودند و دو نفر از کافران. مؤمنان عبارت بودند از سلیمان و ذوالقرنین و کافران عبارت بودند از بخت النصر و نمرود.
قرآن در آیه 12 و 13 سوره سبأ، گوشه‏اى از عظمت و امکانات وسیع سلیمان را بازگو کرده و چنین مى‏فرماید:
و براى سلیمان علیه‏السلام باد را مسخّر کردیم که صبحگاهان مسیر یک ماه را مى‏پیمود، و عصرگاهان مسیر یک ماه را، و چشمه مس (مذاب) را براى او روان ساختیم، و گروهى از جنّ پیش روى او به اذن پروردگارش کار مى‏کردند، و هر کدام از آنها که از فرمان ما سرپیچى مى‏کرد، او را عذاب آتش سوزان مى‏چشاندیم.
آنها هر چه سلیمان علیه‏السلام مى‏خواست برایش درست مى‏کردند، معبدها، تمثالها، ظروف بزرگ غذا همانند حوضها، و دیگهاى ثابت (که از بزرگى قابل حمل و نقل نبود، و به آنان گفتیم:) اى آل داوود! شکر (این همه نعمت را) بجا آورید، ولى عده کمى از بندگان من شکرگزارند.
آرى، خداوند مواهب عظیمى به این پیامبر بزرگ داد، مرکبى بسیار سریع و تندرو که با آن مى‏توانست در مدتى کوتاه، سراسر کشور پهناورش را سیر کند، مواد معنى فراوان براى انواع صنایع و نیروى فعال کافى براى شکل دادن به این مواد معنى به او عطا کرد. او با بهره‏گیرى از این وسایل، معابد بزرگى ساخت. و مردم را به عبادت خداى یکتا ترغیب نمود، و براى پذیرایى از لشگریان و مستضعفان، امکانات وسیعى در اختیارش قرار گرفت و در برابر این همه مواهب، خداوند به او دستور شکرگزارى داد.
حضرت سلیمان علیه‏السلام در سیزده سالگى حکومت را به دست گرفت و چهل سال حکومت کرد و سرانجام در 53 سالگى از دنیا رفت.
عظمت مقام ظاهرى و باطنى حضرت سلیمان علیه‏السلام بسیار وسیع و بى‏نظیر بود. در این جا در میان صدها نمونه به سه نمونه زیر توجه کنید:
1 - دعاى مورچه‏
در زمان حضرت سلیمان علیه‏السلام، بر اثر نیامدن باران، قحطى شدیدى به وجود آمد. ناچار مردم به حضور حضرت سلیمان آمدند و از قحطى شکایت کردند و در خواست نمودند تا حضرت سلیمان علیه‏السلام براى طلب باران، نماز استسقاء بخواند.
سلیمان علیه‏السلام به آن‏ها گفت: فردا پس از نماز صبح، با هم براى انجام نماز استسقاء به سوى بیابان حرکت مى‏کنیم.
فرداى آن روز مردم جمع شدند و پس از نماز صبح، به طرف بیابان حرکت کردند.
ناگهان سلیمان علیه‏السلام در مسیر راه مورچه‏اى را دید که پاهایش را روى زمین نهاده و دستهایش را به سوى آسمان بلند نموده و مى‏گوید: خدایا ما نوعى از مخلوقات تو هستیم و از رق تو، بى نیاز نیستیم. ما را به خاطر گناهان انسان‏ها به هلاکت نرسان.
سلیمان علیه‏السلام رو به جمعیت کرد و فرمود: به خانه‏هایتان بازگردید، خداوند شما را به خاطر غیر شما (مورچگان) سیراب کرد!
در آن سال آن قدر باران آمد که سابقه نداشت.
آرى گناه موجب بلا از جمله قحطى خواهد شد.
2 - گریز از مرگ!!
در زمان حکومت حضرت سلیمان علیه‏السلام، مردى ساده‏اندیش، در حالى که سخت ترسیده و وحشت کرده بود و چهره‏اش زرد و لبهایش کبود شده بود به سراى سلیمان علیه‏السلام پناهنده شد و با عجز و لابه گفت: اى سلیمان به من پناه بده.
سلیمان به او گفت: چه شده؟
او عرض کرد: عزرائیل با خشم به من نگاه کرد. وحشت کردم، از شما تقاضاى عاجزانه دارم که به باد فرمان بدهى که مرا به هندوستان ببرد تا از بند عزرائیل رهایى یابم.
سلیمان به تقاضاى او توجه کرد.
باد را فرمود تا او را شتاب
بُرد سوى خاک هندوستان بر آب
روز بعد، سلیمان علیه‏السلام، عزرائیل را دید و گفت: چرا به این بینوا، با دیده خشم آلود، نگاه کردى که از وطن، آواره و بى خانمان شد.
عزرائیل گفت: خداوند فرموده بود که من جان او را در هندوستان قبض کنم و چون او را در این جا دیدم، از این رو در فکر فرو رفتم و حیران شدم؛ با تعجب گفتم اگر او داراى صد پر هم باشد و به طرف هندوستان پرواز کند، به آن جا نمى‏رسد:چون به امر حق به هندوستان شدم    
دیدمش آن جا و جانش بِستُدم‏
به هندوستان رفتم و دیدم او آن جا است، و در نتیجه جانش را گرفتم.
3 - پاسخ جن بزرگ، به سوالات سلیمان‏
حضرت سلیمان علیه‏السلام از پیامبرانى بود که خداوند او را بر جن و انس و... مسلط نموده بود. روزى چند نفر از اصحاب خود را همراه یکى از جن‏هاى بزرگ و گردنکش فرستاد، تا چند ساعتى به میان مردم بروند و گردش کنند و سپس بازگردند و به اصحاب فرمود: در این سیر و سیاحت هر چه را از آن جن شنیدید به خاطر بسپارید و وقتى نزد من آمدند برای من بیان کنید.
آن‏ها همراه آن جن سرکش حرکت کردند تا به بازار رسیدند و امور زیر را از آن جن دیدند:
1 - دیدند آن جن به آسمان نگاه کرد و سپس به مردم نگریست و سرش را تکان داد.
2 - از آن جا عبور نمودند تا به خانه‏اى رسیدند. دیدند شخصى از دنیا رفته و بستگان او گریه مى‏کنند. آن جن وقتى که آن منظره را دید خندید.
3 - از آن جا عبور نمودند و افرادى را دیدند که سیر را با پیمانه مى‏فروشند، ولى فلفل را با وزن (و سنجش دقیق ترازو) مى‏فروشند. آن جن با دیدن آن منظره خندید.
4 - از آن جا عبور نمودند و به گروهى رسیدند. دیدند آن‏ها ذکر خدا مى‏گویند و به یاد خدا به سر مى‏برند، ولى گروه دیگرى در کنار آن‏ها هستند و به امور بیهوده و باطل سرگرم مى‏باشند. آن جن سرش را تکان داد و لبخند زد.
یاران سلیمان علیه‏السلام، از این سیر و عبور بازگشتند و جریان را (در چهار مورد فوق) به سلیمان علیه‏السلام گزارش دادند.
?سلیمان علیه‏السلام آن جن را احضار کرده و از او چهار موضوع مذکور پرسید:
1 - وقتى که به بازار رسیدى، چرا سرت را به آسمان بلند نمودى، و سپس به زمین و مردم نگاه کردى و سرت را تکان دادى؟
جن گفت: فرشتگان را بالاى سر مردم دیدم که اعمال آن‏ها را با شتاب مى‏نوشتند. تعجب کردم که آن‏ها این گونه با شتاب مى‏نویسند ولى انسان‏ها آن گونه با شتاب سرگرم (امور مادى خود) هستند.
2 - وقتى که به خانه‏اى وارد شدى، شخصى مرده بود و حاضران گریه مى‏کردند، چرا خندیدى؟
جن گفت: خنده‏ام از این رو بود که آن شخص مرده، به بهشت رفت، ولى حاضران (به جاى خوشحالى) گریه مى‏کردند.
3 - چرا وقتى که دیدى سیر را با پیمانه، و فلفل را با وزن مى‏فروشند خندیدى؟
جن گفت: از این رو که دیدم سیر را با آن همه ارزش، که کیمیاى درمان است با پیمانه مى‏فروشند، ولى فلفل را که مایه بیمارى است با وزن دقیق به فروش مى‏رسانند! از این رو از روى تعجب خندیدم.
4 - چرا در مورد آن دو گروه که یکى در یاد خدا و دیگرى سرگرم لهو و امور بیهوده بودند، سر تکان دادى و خندیدى؟
جن گفت: زیرا تعجب کردم که دو گروه، هر دو انسانند، ولى گروه اول بیدار و در یاد خدایند، اما گروه دوم غافل و سرگرم در بیهودگى هستند.
قضاوت سلیمان، و جانشینى او از داوود علیه‏السلام‏
حضرت داوود علیه‏السلام [از پیامبران خدا بود و سالها در میان قوم خود، به هدایت مردم پرداخت. در اواخر عمر] از طرف خدا به او وحى شد: از خاندان خود، وصى و جانشین براى خود تعیین کن.
حضرت داوود علیه‏السلام چندین فرزند (از همسران مختلف) داشت. یکى از پسرانش نوجوانى بود که مادر او نزد حضرت داوود علیه‏السلام به سر مى‏برد، و داوود علیه‏السلام مادر او را (که یکى از همسرانش بود) دوست داشت.
حضرت داوود علیه‏السلام پس از دریافت وحى مذکور، نزد آن همسرش آمد و به او گفت:
خداوند به من وحى کرده تا از خاندانم، یکى از آن‏ها را براى خود وصى و جانشین قرار مى‏دهم.
همسر داوود: خوب است که آن وصى، پسر من باشد.
داوود: من نیز، قصدم همین بود، ولى در علم حتمى خدا گذشته که وصى من سلیمان (پسر دیگرم) است.
از سوى خدا وحى دیگرى به داوود علیه‏السلام شد که قبل از رسیدن فرمان من شتاب نکن.
از این وحى، چندان نگذشت که دو مرد که با هم مرافعه و نزاع داشتند به حضور حضرت داوود علیه‏السلام براى قضاوت آمدند. آن‏ها به داوود علیه‏السلام گفتند: یکى از ما دامدار است، و دیگرى باغدار مى‏باشد.
خداوند به داوود علیه‏السلام وحى کرد: پسران خود را نزد خود جمع کن، و به آن‏ها بگو هر کس در مورد نزاع این دو نفر باغدار و دامدار، قضاوت صحیح کند او وصى تو بعد از تو است.
حضرت داوود علیه‏السلام پسران خود را نزد خود جمع کرد و ماجرا را به آن‏ها گفت، آن گاه باغدار و دامدار، جریان دعواى خود را چنین بیان کردند.
باغدار: گوسفندهاى این مردِ دامدار به میان باغ من آمده‏اند و به درختان من صدمه زده‏اند.
دامدار: من اطلاع نداشتم، آن‏ها حیوانند و خودشان به محل باغ او رفته‏اند.
در میان پسران داوود علیه‏السلام هیچکدام سخنى نگفت جز سلیمان علیه‏السلام که به باغدار (صاحب باغ درخت انگور) فرمود:
اى باغدار! گوسفندان این مرد، چه وقت به باغ آمده‏اند؟
باغدار: شبانه آمده‏اند.
سلیمان: (خطاب به دامدار) اى صاحب گوسفندان! من حکم مى‏کنم که بچه‏ها و پشم امسال گوسفندان تو، به باغدار تعلق دارد. (زیرا دامدار در شب، لازم است که گوسفندان خود را حفظ و کنترل کند).
داوود علیه‏السلام به سلیمان گفت: چرا حکم نکردى که صاحب گوسفند، گوسفندان خود را به باغدار بدهد، با این که علماى بنى اسرائیل پس از قیمت‏گذارى و سنجش دریافته‏اند که قیمت گوسفندهاى دامدار براى قیمت انگور (آن سال) باغ است.
سلیمان: قضاوت من از این رو است که درختهاى انگور از ریشه قطع و نابود نشده‏اند، و تنها بار و میوه آن‏ها خورده شده است و سال آینده بار مى‏دهند.
خداوند به داوود علیه‏السلام وحى کرد قضاوت صحیح در این حادثه، همان قضاوت سلیمان علیه‏السلام است. اى داوود! تو چیزى را خواستى و ما چیز دیگرى را [تو خواستى که آن پسرت که مادرش را دوست دارى جانشین تو گردد، ولى ما خواستیم سلیمان علیه‏السلام وصى تو شود].
حضرت داوود علیه‏السلام نزد همسر مورد علاقه‏اش آمد و گفت: ما چیزى را خواستیم و خدا چیز دیگر را خواست جز آن‏چه را که خدا مى‏خواهد واقع نمى‏شود. ما در برابر فرمان الهى تسلیم و خشنود هستیم.
آنگاه امام صادق علیه‏السلام پس از بیان این ماجرا فرمود: ماجراى امامان و اوصیاء علیهم السلام نیز بر همین گونه است؛ آن‏ها حق ندارند از امر خدا تجاوز نمایند و مقام امامت را از صاحبش گرفته و به دیگرى بدهند.
به این ترتیب سلیمان علیه‏السلام در میان فرزندان داوود علیه‏السلام به عنوان وصى و جانشین آن حضرت شناخته شد. با توجه به این که قبل از این ماجرا، اگر داوود علیه‏السلام سلیمان را انتخاب مى‏کرد، بین فرزندانش نزاع مى‏شد، ولى وحى خداوند به ترتیب فوق، هرگونه نزاع را از بین برد.
عصاى سلیمان علیه‏السلام که نشانه برترى او گردید
شیخ صدوق رحمة الله علیه نقل مى‏کند: حضرت داوود علیه‏السلام طبق وحى الهى خواست حضرت سلیمان علیه‏السلام را خلیفه و جانشین خود قرار دهد.
هنگامى که این موضوع را به بزرگان بنى اسرائیل خبر داد، از این خبر ناراحت شده و فریاد اعتراض بر آورده به داوود گفتند: آیا جوانى را خلیفه خود قرار مى‏دهى با این که بزرگتر از او در میان ما وجود دارد؟
حضرت داوود علیه‏السلام سران طوایف دوازده‏گانه بنى اسرائیل را احضار کرد و به آن‏ها فرمود: اعتراض شما به من رسید، شما عصاهاى خود را بیاورید و نام خود را روى آن عصا بنویسید. سلیمان علیه‏السلام نیز عصایش را مى‏آورد و نامش را روى آن عصا مى‏نویسد. همه این عصاها را در درون اطاق بگذارید و درِ آن اطاق را ببندید و قفل کنید و شما سران و رؤساى طوایف (اسباط) یک شب از این اطاق نگهبانى نمایید تا کسى وارد آن نشود. فردا صبح درِ اطاق را باز کنید، عصاى هر کسى که سبز شده و میوه داده باشد، صاحب آن عصا رهبر مردم بعد از من است.
سران قوم (اسباط) این پیشنهاد را پذیرفتند و عصاهاى خود را آورده و در میان اطاقى مخصوص قرار دادند و در آن را بستند و یک شب در آن جا نگهبانى دادند. صبح فرداى آن شب، به امامت داوود علیه‏السلام نماز خوانده شد. بعد از نماز درِ آن اطاق را باز کردند و دیدند تنها عصاى سلیمان علیه‏السلام سبز شده و میوه داده است. آن را به داوود علیه‏السلام تسلیم نمودند. داوود علیه‏السلام آن را به همه نشان داد و همه این نشانه را پذیرفتند. داوود علیه‏السلام خطاب به پسرانش گفت: اى پسرانم! چه عملى خنک‏تر از هر چیز است؟ گفتند: عفو خدا و عفو انسان‏ها از همدیگر. فرمود: اى پسرانم! چه چیز شیرین‏تر است؟ گفتند: محبت، که روح خدا در میان بندگان مى‏باشد. داوود علیه‏السلام خشنود شد و در میان بنى اسرائیل عبور نموده و جانشینى سلیمان علیه‏السلام و رهبرى او بعد از خودش را به مردم اعلام کرد.
تواضع حضرت سلیمان علیه‏السلام در برابر خدا
با اینکه حضرت سلیمان دارای آن همه مقامات عالی و حکومت سراسری جهان بود هرگز مغرور نشد و زندگی بسیار ساده ای داشت. به فرموده امام صادق علیه السلام غذای از گوشت و نان نرم گرفته شده از آرد سفید را در اختیار مهمانانش می گذاشت و اهل و عیالش نان خشک و زبر می خوردند و خودش نان جوین سبوس نگرفته می خورد.
روزی حضرت سلیمان علیه السلام از بیت المقدس بیرون آمد در حالی که سیصد هزار تخت در جانب راست او بود که انسانها عهده دار آن بودند و سیصد هزار تخت در جانب چپ او وجود داشت که جن ها بر آنها گمارده شده بودند. به پرندگان فرمان داد بر روی لشگرش سایه بیافکنند، به باد فرمان داد تا آنها را به مدائن برساند؛ باد ماموریت خود را انجام داد، سپس از آنجا به منطقه اسطخر بازگشت و شب را در آنجا به سر برد. فردای آن شب به جزیره «برکاوان» (واقع در فارس) رفت. سپس به باد فرمان داد آنها را به سرزمین گود فرود آورد. باد چنین کرد. آنها در سرزمینی فرود آمدند که نزدیک بود پاهایشان به آبهای زیر زمین برسد. بعضی از حاضران به دیگران گفتند: «آیا حکومت و سلطنتی بزرگتر از این دیده اید؟» بعضی جواب دادند: نه هرگز چنین شکوه و عظمتی نه دیده ایم و نه شنیده ایم. فرشته ای از آسمان فریاد زد: پاداش یک تسبیح بزرگتر است از آنچه شما مشاهده کردید.
بر همین اساس روزی حضرت سلیمان علیه السلام با اسکورت و شکوه پادشاهی عبور می کرد در حالی که پرندگان بر سرش سایه افکنده بودند و جن و انس در اطرافش با کمال ادب و احترام عبود می نمودند. در مسیر راه دید عابدی در گوشه ای مشغول عبادت خدا است. آن عابد هنگامی که موکب پرشکوه سلیمان را دید به پیش آمد و گفت: «ای پسر داود! براستی خداوند سلطنت و امکانات عظمیمی در اختیارت نهاده است!»
حضرت سلیمان که هرگز به جاه و مقام دل نبسته و مقامات ظاهری او را مغرور ننموده بود، به عابد چنین فرمود:
لتسبیحه فی صحیفه مومن خیر مما اعطی لابن داود، فان ما اعطی ابن داود یذهب و التسبیح تبقی
ثواب یک تسبیح خالص در نامه عمل مومن از همه آنچه خداوند به سلیمان داده بیشتر است زیرا ثواب آن تسبیح در نامه عمل باقی می ماند ولی سلطنت سلیمان از بین میرود.
آری سلیمان علیه السلام با آن همه امکانات و عظمت این گونه متواضع بود.
رژه نیروهاى رزمى از مقابل سلیمان علیه‏السلام‏
روزى حضرت سلیمان علیه‏السلام عصر هنگام از اسب‏هاى تیزرو و چابک خود که آن‏ها را براى میدان جهاد آماده کرده بود، دیدن مى‏کرد. مأموران با آن اسب‏ها در پیش روى سلیمان علیه‏السلام رژه مى‏رفتند.
سلیمان علیه‏السلام با علاقه و اشتیاق مخصوص، آن اسب‏ها را روانه میدان نمودند. آن‏ها به گونه‏اى تند و تیز از مقابل سلیمان عبور کردند که سلیمان علیه‏السلام با تمام وجود به آن‏ها مى‏نگریست، تا این که آن‏ها از نظرش دور و پنهان شدند.
سلیمان علیه‏السلام که به جهاد با دشمن و دفاع از حریم حق، علاقه فراوان داشت، گفت:
من این اسبها را به خاطر پروردگارم دوست دارم و مى‏خواهم از آن‏ها در راه جهاد استفاده کنم.
وقتى اسبها از نظر سلیمان علیه‏السلام دور و پنهان شدند، سلیمان علیه‏السلام به مأموران گفت:
آنها را برگردانید تا آن‏ها را بار دیگر مشاهده کنم. مأموران اسب‏ها را بز گرداندند.
سلیمان دست بر گردن و ساق‏هاى آن‏ها کشید و به این ترتیب آن‏ها را نوازش نمود و سوارانشان را تشویق کرد، و درس آمادگى در برابر دشمن را به همه آموخت.
مکافات یک ترک اولى‏
حضرت سلیمان علیه‏السلام همسران متعددى براى خود انتخاب کرد و هدفش این بود که از آن همسران داراى فرزندان متعددى شود تا در اداره مملکت و جهاد با دشمن، به او کمک کنند. بر همین اساس گفت: من با آن‏ها همبستر مى‏شوم و به زودى فرزندان متعددى نصیبم شده و همه آن‏ها یاوران من و رزمندگان در جبهه جهاد خواهند شد.
او در این گفتار، تنها به همسران خودش اتکا کرد، خدا را از یاد برد و اءن شاء الله؛ اگر خدا بخواهد نگفت و به این ترتیب بر اثر یک لحظه غفلت، لغزش پیدا کرد و ترک اولى نمود. از این رو وقتى که در هنگامش به سراغ همسرانش رفت، تنها داراى یک فرزند از آن‏ها شد، آن هم ناقص الخلقه بود. جسد مرده آن فرزند را آوردند روى تخت او افکندند.
سلیمان علیه‏السلام دریافت که در این آزمایش الهى، لغزیده است، توبه و انابه کرد و از درگاه خدا تقاضاى بخشش نمود، و گفت: خدایا مرا ببخش، و به من حکومت بى نظیر عنایت کن. خداوند حکمت بسیار با اقتدارى به او داد. باد را تحت فرمان او نمود، تا به فرمان او به نرمى حرکت کند و هر جا او بخواهد برود. شیاطین و سرکشان را نیز تحت تسخیر او در آورد، و او را داراى مقامات ارجمندى نمود.
گزارش عجیب هُدهُد به سلیمان علیه‏السلام‏
حضرت سلیمان علیه‏السلام با تمام حشمت و شکوه و قدرت بى نظیر بر جهان حکومت مى‏کرد. پایتخت او بیت المقدس در شام بود. خداوند نیروهاى عظیم و امکانات بسیار در اختیار او قرار داده بود، تا آن جا که رعد و برق و باد و جن و انس و همه پرندگان و چرندگان و حیوانات دیگر تحت فرمان او بودند. و او زبان همه آن‏ها را مى‏دانست.
هدف حضرت سلیمان علیه‏السلام این بود که همه انسان‏ها را به سوى خدا و توحید و اهداف الهى دعوت کند و از هر گونه انحراف و گناه باز دارد و همه امکانات را در خدمت جذب مردم به سوى خدا قرار دهد.
در همین عصر در سرزمین یمن، بانویى به نام بلقیس بر ملت خود حکومت مى‏کرد و داراى تشکیلات عظیم سلطنتى بود ولى او و ملتش به جاى خدا، خورشیدپرست و بت‏پرست بودند و از برنامه‏هاى الهى به دور بوده و راه انحراف و فساد را مى‏پیمودند. بنابراین لازم بود که حضرت سلیمان علیه‏السلام با رهبرى‏ها و رهنمودهاى خردمندانه خود آن‏ها را از بیراه‏ها و کجروى‏ها به سوى توحید دعوت کند. و مالاریاى بت‏پرستى را که واگیر نیز بود، ریشه کن نماید.

ادامه مطلب...


پنج شنبه 92 خرداد 30 , ساعت 7:3 عصر


آرزوی یتیمی
مرد یکریز زیر چشمی به سفره رنگینی که بچه ها دورش نشسته بودند. نگاه می کرد. نه به این خاطر که گرسنه اش بود، بلکه حسی او را می آزرد. بیشتر حس حسرت خوردن بود و آرزویی که محال می نمود. پرنده خیال او را به دوران کودکی اش برده بود. او دوست داشت به جای یکی از بچه های بی سرپرست دور سفره باشد تا علی که حاکم کوفه بود، در دهان او نیز لقمه می گذاشت. در همین فکر بود که شنید بغل دستی اش، زیر لب با خودش می گوید: کاشی من هم یتیم بودم و مورد لطف و توجه امیرمؤمنان قرار می گرفتم(1)
تکریم مردم
مردی نزد علی (ع) آمد و عرض کرد: « من حاجتی دارم.» امام فرمود: « حاجتت را روی زمین بنویس؛ زیرا که من گرفتاری تو را آشکارا در چهره تو می بینم.» مرد روی زمین نوشت: « من فقیری نیازمندم.» امام به قنبر فرمود: « با دو جامعه ارزشمند او را بپوشان. » مرد فقیر هم، با چند بیت شعر از امیرالمؤمنین (ع) تشکر کرد. حضرت فرمود: « یکصد دینار نیز به او بدهید! » بعضی گفتند: « یا امیرالمؤمنین او را ثروتمند کردی ! علی (ع) فرمود: « من از پیامبر خدا (ص) شنیدم که فرمود: مردم را در جایگاه خود قرار دهید و به شخصیت آنان احترام بگذارید.» آن گاه فرمود: « من از بعضی مردم درشگفتم. آنان بردگان را با پول می خرند، ولی آزادگان را با نیکی های خود نمی خرند.» (2)
بندگی خدا
روزی علی (ع) بر سر راهش به کوفه به شهر انبار رسید. این شهر در گذشته جزو سرزمین ایران بوده است. وقتی که خبر ورود علی (ع) به ایرانیان رسید، عده ای از کدخداها، دهدارها و بزرگان به استقبال خلیفه آمدند. آنان به گمان خودشان، علی (ع) را جانشین سلاطین ساسانی می دانستند. وقتی به آن حضرت رسیدند، در جلوی مرکب امام شروع به دویدن کردند. علی (ع) خطاب به آنان فرمود: « چرا این کار را می کنید؟»
آنها گفتند:« ما به بزرگان و امرای خود این گونه احترام می گذاریم.»

آن گاه امام فرمود: « نه. این کار را نکنید! این کار شما را پست و ذلیل می کند، شما را خوار می کند. چرا خودتان را در مقابل من که خلیفه شما هستم، خوار و ذلیل می کنید؟ من هم مانند یکی از شما هستم. تازه با این کارتان ممکن است یک وقت خدای ناکرده، غروری در من پیدا شود و واقعاً خودم را برتر از شما بدانم».(3)

غلام و مولا
نویسنده: زینب علیزاده
خورشید هنوز وسط آسمان نرسیده بود، صدای همهمه در صحن حیاط لحظه به لحظه بیشتر می شد. خورشید نورش را مستقیم روی سر کسانی که آنجا بودند، می پاشید و بوی خاک آب خورده، همراه با بوی کاهگل را در هوا می پراکند. گروهی ایستاده و چند نفری که خسته شده بودند، کنار دیوار توی حیاط نشسته بودند و با هم پچ پچ می کردند:
- به نظر تو کدامشان راست می گویند؟
- نمی دانم. ظاهر هر دو طوری است که مشخص نمی شود کدام راست و کدام دروغ می گویند. هر دو با اعتماد به نفس کامل می گویند که غلام نیستند.
جوان هیکلی و چهارشانه با لباس بلند و تمیزی که تا روی پایش می رسید، کنار دیوار ایستاده بود. به ظاهر بی خیال به نظر می رسید، اما مدام پایش را تکان می داد و هرازگاهی گوشش را تیز می کرد تا حرف ها را بشنود. مردی که سنش کمی بیشتر از او، اما لاغرتر به نظر می رسید، با دستاری به سر و ریشی پر، با چهره ای درهم، دست ها را روی سینه گذاشته و کنار جوان هیکلی ایستاده بود. گاهی به مردمی که در حال پچ پچ بودند، نگاه می کرد. منتظر بود ببیند قاضی چطور بینشان قضاوت می کند. مطمئن بود ناراضی از این در بیرون نمی رود. قنبر، غلام لاغر سیاه چرده، به آن دو اشاره ای کرد. آن دو جلو رفتند و رو به روی امیرالمؤمنین، علی (ع) ایستادند. جوان چهارشانه، نگاهش که به امیرالمؤمنین افتاد، سرش را پایین انداخت و عرق دست هایش را با لباسش پاک کرد. قاضی از آنها خواست که یک بار دیگر ادعایشان را مطرح کنند. مرد لاغر اندام، رگ های گردنش متورم شده بود و با حرارت حرف می زد و وقت حرف زدن مدام دست هایش را تکان می داد. جوان هیکلی، گاه حرفش را قطع می کرد و می گفت که او دارد دروغ می گوید. همهمه میان مردمی که برای تماشا آمده بودند، بیشتر شد:
- جالب است هر دو ادعا می کنند آن یکی غلام است.
- نمی دانم امیرالمؤمنین چطور می خواهد غلام را از مولا مشخص کند.
- هیس! مثل اینکه دارد اتفاقی می افتد ببین علی (ع) چطور با قنبر آهسته حرف می زند. حتماً فهمیده کدامشان دروغ می گویند.
هیاهو اندکی فروکش کرد. قنبر به دو مرد اشاره کرد که رو به دیوار بایستند. امیرالمؤمنین با صدای بلند رو به قنبر گفت: « قنبر آماده باش!»
قنبر شمشیری را که دستش بود، از غلاف بیرون کشید و با صدایی محکم پاسخ داد: « آماده ام یا علی!»
جوان هیکلی به مرد لاغر اندام نگاه کرد. هر دو رنگ صورتشان لحظه به لحظه سفیدتر می شد.
امیرالمؤمنین گفت: « هر وقت گفتم، سر آن کسی که غلام است، از بدنش جدا کن!»
جوان هیکلی که نمی توانست درست نفس بکشد، با گوشه لباسش عرق را از روی صورت و گردنش پاک کرد. هر دو مرد باز به یکدیگر نگاه کردند و منتظر بودند ببینند کدام یک کوتاه می آید. قنبر شمشیرش را بالا برد. لبه تیز شمشیر که برای لحظه ای در نور خورشید برق زد، مثل نیزه ای به چشم هر دو مرد فرو شد. جوان هیکلی دلش فرو ریخت. قلبش با چنان شدتی می کوبید که بازتاب صدایش را در سرش می شنید. با چشمانی گرد شده به دست قنبر که بالای سرش به صورت آماده باش بود، نگاه کرد. همه ساکت شده بودند. امیرالمؤمنین گفت: « بزن»
جوان هیکلی به سرعت رویش را برگرداند و خودش را به زمین انداخت. (4)


پنج شنبه 92 خرداد 30 , ساعت 7:2 عصر

پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله‏ و سلّم در مکّه

دوران کودکی پیامبر (ص) به سرعت می گذشت . پیامبر رحمت (ص) آشنای مکّه شده بود. دیگر کوچه های مکّه به قدم های پر برکت پیامبر اسلام (ص) افتخار می کرد. مکه منتظر بود تا پیامبر اعظم (ص) بزرگ شود. این انتظار به آینده ایی نزدیک مربوط می شد. آینده ای که مکه با محمد (ص) در حال انجام دادن کارهایی بس بزرگ خواهند بود. کارهایی جدی و خیلی مهم، کارهایی که تاریخ را دگرگون خواهند ساخت.



اگر کوچه های مکه می دانستند که چه اتفاقی خواهد افتاد، به طو حتم زیر پاهای لطیف پیامبر (ص) نرم می شدند. سنگ های آن خود را نرم تر از پرنیان (1)می ساختند.



اگر کوچه ها در مکه خبر داشتند از حال کسی که بعد از چند سال نام مکه و اهل آن را در همه دنیا پرآوازه می سازد، سخت او را گرامی می داشتند.



با این همه بی خبری از آینده این مولود بزرگ.



- روزی محمد (ص) پرسید ؟!



- پدر من کجاست؟



بزرگ کعبه ، از این سوال بسیار غمگین شد ، آثار اندوه از سر و روی او نمایان گشت . با انگشت به نرمی موهای طفل زیبا را درآغوش خود آراست و در جواب گفت:



- پدر تو به سفر دور و درازی رفته است و اینک من پدر تو هستم!.



طفل به پایین چشم دوخت، جوابی نداد. سفر دور و دراز چه سفری است ؟! چه معنایی دارد؟! آدمی دراین سیر وسفر چگونه به مسافرت می رود؟



او در آینده همه را آگاه خواهد ساخت که آن سفر چه سفری است؟ سفری است که برای انسان های نیکوکار، بسیار دوست داشتنی است و برای انسان بدکار، دوزخی بس عذاب آور است .



او که به دنیا آمد، تجارت در مکه رونق گرفت. کاروان ها که می آمدند برای شتران خود جایی برای خوابانیدن آن ها در نزدیکی بازار بزرگ مکه (عکاظ) (2) پیدا نمی کردند. همه جا اشغال شده بود . بازار تجارت همه، گرداگرد کعبه برپا شده بود . توجه بیشتر مردم به کالاهای تجاری بود. گاهی دیدگانشان از دیدن طفل زیبا و بی گناه مکه بهره می برد، ولی او را نمی شناختند.



عده ایی در چهره محمد (ص) نوری را متوجه می شدند، ولی نمی توانستند آن را بیان کنند. گروهی هم بودند که در محمد (ص) به جز یتیمی و فقیری چیز دیگری مشاهده نمی کردند. بعد از نظر تصادفی اول به چهره پاک او با بی تفاوتی به دیگر سو نظر می انداختند و جاهلانه رد می شدند.



در میان زن ها ، بسیاری از آن ها ، همیشه آرزو می کردند که فرزندی مانند این کودک داشته باشند. کودکی سالم و زیبا، به سلامت و زیبایی محمد (ص). آن ها با اشتیاق به او نزدیک می گشتند و به چهرهاش خیره می شدند، ولی هیچک از آن ها نبود که بتواند بفهمد، این کودک زیبا، بعد از این ، یک مرد زیبا نخواهد بود، بلکه در آینده او دارای پیغام خدا و در بردارنده پیامبری مسلمانان است در تمام جهان. (3)



پی نوشت ها:



1 . پارچه حریر- ابریشمی – نقش دار که بسیار نرم و لطیف است.



2 . این بازار درا صل چهارشنبه بازار بود، وسعت بسیاری داشت. علاوه بر کالاهای تجاری که عرضه می شد، آثار ادب و فرهنگ هم به نمایش در می آمد؛ مثل: آثار شاعران، خطیبان، واعظ ها...



3 . محمّد شوکت التونی، سرگذشت یتیم جاوید، صلاح الدین سلجوقی، انتشارات سروش، تهران، 1371، چ 1، صص 159 تا 162 .

**************************************************

اندازه مهر و محبّت خدای عالم به بندگانش



زیارت رسول اکرم حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم آرزوی او بود. برای ابن کار تصمیم گرفت به «مدینه» برود. در راه، چند جوجه ی پرنده دید. آن ها را برداشت تا به عنوان هدیه برای پیامبر خدا رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم ببرد. مادرِ جوجه ها پرواز کنان از راه رسید. جوجه هایش را در دستِ مرد، اسیر دید. به دنبالِ مرد به راه افتاد. پرنده، پرواز کنان او را دنبال می کرد.



مرد به مدینه رسید. یک سره به مسجد رفت. پس از زیارت رسول خدا نبیّ اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم، جوجه ها را نزد ایشان گذاشت. پرنده ی مادر که به دنبالِ جوجه هایش پرواز کرده بود، به سرعت فرود آمد. غذایی را که به منقار گرفته بود، در دهانِ یکی از جوجه ها گذاشت و دور شد.



رسول خدا نبی اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم و اصحاب ایشان، این صحنه را می نگریستند. ساعتی گذشت. جوجه ها در وسط مسجد قرار داشتند. مسلمانان دورِ آن ها را گرفته بودند. در همین لحظه، دوباره پرنده ی مادر رسید. فرود آمد. غذایی را تهیّه کرده بود. آن را دهانِ جوجه ی دیگر گذاشت. پرواز کرد و دور شد.



در این هنگام، رسول گرامی اسلام رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم جوجه ها را آزاد فرمود.



آن گاه رو به اصحاب کرده و فرمود: « ... مهر و محبّتِ این مادر را نسبتِ به جوجه هایش چگونه دیدید؟!».



اصحاب عرض کردند:« بسیار عجیب و شگفت انگیز بود ».



پیامبر خدا رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: « ... قسم به خداوندی که مرا به پیامبری برگزید، مهر و محبّت خدای عالم به بندگانش، هزارانِ مرتبه از چیزی که دیدید، بیشتر است ».

*******************************************************


--«((اندازه مهر و محبّت خدای عالم به بندگانش))»--




 زیارت رسول اکرم حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم آرزوی او بود. برای ابن

کار تصمیم گرفت به «مدینه» برود. در راه، چند جوجه ی پرنده دید. آن ها را برداشت

تا به عنوان هدیه برای پیامبر خدا رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم ببرد. مادرِ

جوجه ها پرواز کنان از راه رسید. جوجه هایش را در دستِ مرد، اسیر دید. به دنبالِ

مرد به راه افتاد. پرنده، پرواز کنان او را دنبال می کرد.




 مرد به مدینه رسید. یک سره به مسجد رفت. پس از زیارت رسول خدا نبیّ اکرم
 صلّی الله علیه و آله و سلّم، جوجه ها را نزد ایشان گذاشت. پرنده ی مادر که به دنبالِ جوجه هایش پرواز کرده بود، به سرعت فرود آمد. غذایی را که به منقار گرفته بود، در دهانِ یکی از جوجه ها گذاشت و دور شد.


 


رسول خدا نبی اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم و اصحاب ایشان، این صحنه را می نگریستند. ساعتی گذشت. جوجه ها در وسط مسجد قرار داشتند. مسلمانان دورِ آن ها را گرفته بودند. در همین لحظه، دوباره پرنده ی مادر رسید. فرود آمد. غذایی را تهیّه کرده بود. آن را دهانِ جوجه ی دیگر گذاشت. پرواز کرد و دور شد.



 در این هنگام، رسول گرامی اسلام رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم جوجه ها را آزاد فرمود.


 آن گاه رو به اصحاب کرده و فرمود: « ... مهر و محبّتِ این مادر را نسبتِ به جوجه هایش چگونه دیدید؟!».


 


اصحاب عرض کردند:« بسیار عجیب و شگفت انگیز بود ».

 پیامبر خدا رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: « ... قسم به خداوندی که مرا به پیامبری برگزید، مهر و محبّت خدای عالم به بندگانش، هزارانِ مرتبه از چیزی که دیدید، بیشتر است ».

*******************************************************

عاطفه پیامبر(ص)



مردى* خدمت پیامبر(ص) عرض کرد: یا رسول الله! ما در زمان جاهلیّت بت ها را پرستش مى کردیم. فرزندان خود را مى کشتیم. دخترى داشتم، از این که او را به مهمانى مى بردم، خیلى خوشحال مى شد. روزى او را به قصد مهمانى بیرون بردم. دخترم دنبال سرم حرکت مى کرد. رفتم تا به چاهى رسیدم. آن چاه از خانه من، زیاد دور نبود. دست دخترم را گرفتم. او را در چاه انداختم. آخرین چیزى که از او به یاد دارم، این است که با مظلو میّت تمام فریاد مى زد: پدر!... پدر!...



رسول اکرم(ص) با شنیدن این ماجرای غم انگیز، آن چنان گریه کرد که اشک دیدگانش خشک شد.


******************************************************************************


   1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 

ابزار هدایت به بالای صفحه