چهارشنبه 93 خرداد 14 , ساعت 1:24 عصر
اندیشه > دین - محمد معینی:
روح‌الله الموسوی‌ الخمینی در روز بیستم جمادی‌الثانی روز کوثر ولادت فاطمه زهرا (س) 1321ق/ 1281ش، در خانواده‌ای از اهل علم و مبارزه و تقوا و هجرت دیده به جهان گشود.

و در پنج ماهگی، پدرش آقا مصطفی به جرم حمایت از مظلومین به دست اشرار محلی به شهادت رسید. روح‌الله در آغوش مادری مهربان (بانو هاجر) و سرپرستی عمه‌ای دلسوز (صاحبه خانم) و دایه‌ای پرهیزگار (ننه خاور) پرورش یافت و همزمان آموزش‌های اولیه سوارکاری و تفنگداری و تیراندازی را طی کرد.

دوره اول (از 1281- 1300ش)

دوران کودکی و نوجوانی روح‌الله همزمان با بحرانهای سیاسی و اجتماعی ایران سپری شد. وی از همان ابتدای زندگی، با درد و رنج مردم و مشکلات جامعه آشنا بود و تأثر خود را با ترسیم خطوطی به صورت نقاشی بروز می داد، و همراه خانواده و اطرافیان در سنگر دفاع ساخته و پرداخته و در کوران حوادث و مسائل به مجاهدی تمام عیار تبدیل می‌شد.

برخی از حوادث متأثرکننده این دوران مثل بمب‌باران مجلس در نقاشی ها و مشق های خوشنویسی دوران کودکی و نوجوانی او منعکس شده و در دسترس است. از جمله قطعه شعری است در دفترچه یادداشت دوران نوجوانی (9-10 سالگی) با عنوان: غیرت اسلام کو جنبش ملی کجاست خطاب به ملت ایران:

هان ای ایرانیان، ایران اندر بلاست
مملکت داریوش دستخوش نیکولاست

می‌توان از آن نوشته به عنوان اولین بیانیه سیاسی دوران نوجوانی روح‌الله یاد کرد، و دغدغه ذهنی او را راجع به مسائل مملکتی فهمید. تمایلات روح‌الله نسبت به قهرمانان و مبارزان تا حدی است که در نهضت جنگل، وی با سخنرانی و سرودن شعر در وصف میرزا، اقدام به جمع‌آوری کمکهای مردمی برای حمایت از نهضت جنگل نموده و بالاخره مصمم می‌شود که خود شخصاً به نهضت جنگل بپیوندد. و در فرصتی به جنگل سفر می‌کند و پایگاه میرزا را از نزدیک می‌بیند.

  • تحصیلات روح‌الله

روح‌الله با بهره‌وری از استعداد فوق‌العاده، رشته‌های مختلف علوم را به سرعت طی کرد. علاوه بر فقه و اصول و فلسفه، عرفان را نیز در عالیترین سطح نزد اساتید برجسته آن زمان در خمین، اراک و قم طی کرد و در مدت 6 سال جهش فوق‌العاده ای داشت حتی اسفار را پشت سر گذاشت و از فضلا و شخصیتهای برجسته حوزه علمیه قم به شمار می‌آمد.

  • اولین خطابه رسمی روح‌الله

روح‌الله ضمن تحصیل در اراک در ایام 19 سالگی در مراسم بزرگداشت رکن اعظم مشروطه مجتهد طباطبائی اولین خطابه خود را قرائت کرد و تحسین حاضرین را برانگیخت. این خطابه در واقع بیانی? سیاسی بود که به جهت قدردانی از زحمات و خدمات علمدار مشروطیت از جانب حوزه علمیه اراک از زبان یک طلبه جوان قرائت می‌شد.

از قول روح‌الله نقل شده ... پیشنهاد شد منبر بروم، استقبال کردم آن شب کم خوابیدم، نه از ترس مواجه شدن با مردم، بلکه به خود فکر می‌کردم فردا باید روی منبری بنشینم که متعلق به رسول‌الله است.

از خدا خواستم مدد کند که از اولین تا آخرین منبری که خواهم رفت، هرگز سخنی نگویم که جمله‌ای از آن را باور نداشته باشم ... و این خواستن عهدی بود با خدا بستم، اولین منبرم طولانی شد، اما کسی را خسته نکرد ... و عده ای احسنت گفتند، وقتی به دل مراجعه کردم از احسنت گویی‌ها خوشم آمده بود، به همین خاطر دعوت دوم و سوم را رد کردم و چهار سال هرگز به هیچ منبری پا نگذاردم.

دوره دوم زندگی روح‌الله (از 1300ش-1320)

این دوره از زندگی روح‌الله با هجرت به قم آغاز شده است، با سیاست های دین‌زدایی رضاخان و تا 1320 ادامه دارد، در این دوره روح‌الله مشغول تحصیل و تدریس و تألیف کتاب و آشنایی با علمای برجسته مبارزی همچون حاج آقا نورالله اصفهانی و مدرس و برخی دیگر می باشد. در این دوره اختناق رضاخانی؛ هدف علما حفظ حوزه قم بود. اهمیت آن در آن زمان کمتر از تأسیس حکومت اسلامی در سال 57 نبود.

دوره سوم ( از 1320-1340)

این دوره از زندگی امام با 40 سالگی آغاز می‌شود و مصادف است با دو حادثه مهم، یعنی بروز جنگ جهانی دوم و اشغال ایران، خروج رضاخان از ایران و آغاز سلطنت محمدرضا. بنابر اعتقاد امام این زمان فرصت مناسبی برای قیام اصلاحی بود.

با همه کوشش ها و اقدامات روح‌الله قیام مورد نظر صورت نگرفت. امام در این دوره عالمی است کامل و جامع الشرایط، رهبری است هوشیار با پشتوانه دانش و بینش سیاسی با کوله‌باری از تجربه دوران 20 ساله رضاخانی، که شناخت کاملی از اوضاع ایران و جهان دارد، لذا با صدور بیانیه‌ای در 11 جمادی‌الثانی 1363ق/1323ش زمان مناسب قیام را یادآوری می‌کند: امروز، روزی است که نسیم روحانی وزیدن گرفته و برای قیام اصلاحی بهترین روز است، اگر مجال را از دست بدهید و قیام برای خدا نکنید و مراسم دینی را عودت ندهید، فرداست که مشتی هرزه‌گرد و شهوتران بر شما چیره و تمام آیین و شرف شما را دستخوش اغراض باطله خود کنند.

دوره چهارم زندگی امام (از 1340-1368)

این دوره همزمان با دو حادثه ناگوار آغاز می‌شود یکی رحلت آیت‌الله بروجردی (10 فروردین 1340) که ضایعه‌ای برای جهان اسلام و در عین حال رفع موانع برای دشمنان ایران و اسلام بود. دیگری رحلت آیت‌الله کاشانی قهرمان مبازره با استعمار انگلیس که روزگاری نامش لرزه بر اندام دشمنان ایران و اسلام می‌انداخت.

همزمان با تسلط امریکا بر امور مملکت، فشار بر رژیم برای اجرای اصلاحات آمریکایی افزایش یافت و در قالب اصلاحات ارضی و لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی با چشم‌اندازی ظاهراً مردم فریب رخ نمود ولی در باطن از اتحاد شومی خبر می داد و تسلط آمریکا و اسرائیل و عوامل آنها را بر کلیه شئون مملکت فراهم می‌کرد.

در این زمان امام در برابر اصلاحات آمریکایی به شدت ایستاد و رژیم شاه به تلافی، در دوم فروردین 1342 که مصادف بود با شهادت امام جعفر صادق (ع) به مدرسه فیضیه یورش برد. در این حادثه تعدادی شهید و مجروح شدند.

امام در پیامی به مناسبت چهلم فاجعه فیضیه دست به افشاگری زد : من مصمم هستم که از پای ننشینم تا دستگاه فاسد را به جای خود بنشانم. امام نطق تاریخی خود را در 13 خرداد 1342 در مدرسه فیضیه ایراد کرد و شاه فرمان خاموش کردن فریاد امام را صادر کرد. در شامگاه 14 خرداد امام دستگیر و به زندان قصر منتقل شد.

صبح 15 خرداد خبر دستگیری امام به تهران و سایر شهرها رسید و مردم به خیابانها ریخته با شعار یا مرگ یا خمینی به سوی کاخ شاه به حرکت درآمدند و قیام با شدت سرکوب شد و به خون نشست.

قیام (15 خرداد 42) علی‌الظاهر با تبعید رهبر انقلاب به ترکیه و سپس عراق از جوشش و جنبش افتاد. واقعه مرموز شهادت آقا مصطفی فرزند امام در 56 روح تازه ای به جنبش دمید. چاپ مقاله‌ای توهین‌آمیز به امام و روحانیت در 17 دی ماه 1356 در روزنامه اطلاعات اعتراض شدید جامعه مذهبی را برانگیخت و قیام 19 دی ماه 1356 را به دنبال داشت.

مراسم چهلم شهدای 19 دی قم به صورت پیامی در تبریز و اصفهان و یزد و شیراز و شهرهای دیگر ادامه یافت و به کشتار فاجعه 17 شهریور 57 منجر شد همچنین فرار شاه و ورود امام را به وطن نوید داد.

مردم در پی استقبال بی سابقه خود در بهشت زهرا سخنرانی تاریخی امام خود را شنیدند و حکم سرنوشت‌ساز ایشان را در لغو حکومت نظامی در 21 بهمن 57 با جان دل گردن نهادند و در پیشگیری از حملات نیروهای رژیم با، مناطق حساس را سنگربندی و در مدت 24 ساعت مبارزه بی‌امان، طرحهای کودتاچیان را نقش بر آب و هرگونه فرصت را از آنها سلب کردند. و بالاخره پیروزی قیام 15 خرداد در شب 22 بهمن 57 به گوش رسید.

از صبحدم 22 بهمن تا 13 خرداد 1368(رحلت امام) حوادث سنگین بیشماری با محدودیت و نقش خصمانه آمریکا و حمایت همه جانبه دول غربی با کمک گروهها و احزاب متعدد چپ و راست در ایران در مقابله با انقلاب اسلامی بروز کرد.

این حوادث آن قدر گسترده بود که در این مختصر نمی‌گنجد، فقط در یک جمله می‌توان گفت هر کدام از آن حوادث به تنهایی می‌توانست مسیر انقلاب را منحرف کند و به شکست بکشاند، اما الطاف الهی و هوشمندی امام و وفاداری و آگاهی ملت ایران، تمام توطئه‌ها را خنثی کرد به گونه‌ای که ملت ایران، در سال 1368 در حالی که با پیکر مطهر امام خویش پس از 11 سال تحمل سختی‌ها و مشکلات وداع می‌کرد، جمعیت چندین برابر بیشتر از لحظه ورود بود.

عشق و پایداری مردم عمیق‌تر و قصدشان بر ادامه راه امام و انقلاب جدی تر و نظام شان علی رغم همه توطئه‌ها و حوادث پر ثبات‌تر از هر زمان دیگر بود. روانش شاد و راهش پر رهرو باد.


چهارشنبه 93 خرداد 14 , ساعت 1:23 عصر

 

بهشت,بهشت چگونه جایی است

 

در بهشت داخل نمى ‏شود، جز کسى که امامان را بشناسد و امامان نیز او را بشناسند .

بهشت، جایگاهی است که همه انسان ها رسیدن به آن را آرزو می کنند. همه افراد در نهاد خویش، چنین خواسته ای را دارند و اهل ایمان هم سودای دستیابی به آن عالم جاویدانِ بدونِ رنج و ناراحتی را در سر می پرورانند. آنان هم که با بصیرت و عرفان به جهان هستی می‌ نگرند و خود را پاک و صالح احساس می کنند، برای نجات از سختی ها و تلخی ها و پرگشودن به جهان نعمت ها و لذّت ها، با خوشحالی خواستار کنار رفتن «پرده و حجاب تن» هستند. اما اینکه بهشت چگونه جایگاهی است، عوامل ورود به بهشت چیست و درجات بهشتیان چگونه است، از مجهولاتی است که دست یافتن به آن ها برای آدمی بسیار خوشایند است.

 

امام علی علیه السلام در نهج البلاغه به این مسائل پرداخته است. بهشت چگونه مکانى است؟ امام علیه السلام در توصیف جایگاه بهشت می فرماید: «وَ یُخَلِّدْهُ فِیَما اشْتَهَتْ نَفْسُهُ، وَ یُنْزِلْهُ مَنْزِلَ الْکَرَامَةِ عِنْدَهُ، فِی دَار اصْطَنَعَهَا لِنَفْسِهِ، ظِلُّهَا عَرْشُهُ، وَ نُورُهَا بَهْجَتَهُ، وَ زُوَّارُهَا مَلاَئِکَتُهُ، وَ رُفَقَاؤُهَا رُسُلُهُ؛ خداوند آن انسان پارسا و با تقوا را در آنجا که خود مى ‏خواهد، زندگى جاوید مى‏ دهد و در نزد خود در جایگاه گرامى و با ارزش منزل مى ‏دهد؛ در سرایى که خداوند آنان را براى دوستان خود برپا ساخته است، سایبان آن عرش او و روشنایى آن، خوشنودى او و دیدار کنندگان آن، فرشتگان و دوستان آن، پیامبران مى ‏باشند.»(1) 

 عوامل ورود به بهشت
اینکه داشتن چه ویژگی ها و چه عواملی زمینه ساز ورود آدمی به بهشت هستند، از مسائل مهم در این زمینه است که هر کسی مشتاق دانستن آن می باشد.

معرفت خدا و پیامبر صلى الله علیه و آله و اهل بیت علیهم ‏السلام
«فَإِنّهُ مَنْ مَاتَ مِنْکُمْ عَلَى فِرَاشِهِ وَ هُوَ عَلَى مَعْرِفَةِ حَقِّ رَبِّهِ عَزَّوَجَلّ وَ حَقِّ رَسُولِهِ وَأَهْلِ بَیْتِهِ صَلَوَاتُ اللهِ عَلَیْهِ وَعَلَیْهِمْ مَاتَ شَهِیداً، وَ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللهِ، واسْتَوْجَبَ ثَوَابَ مَا نَوَى مِنْ صَالِحِ عَمَلِهِ، وَ قَامَتِ النِّیَّةُ مَقَامَ إِصْلاَتِهِ لِسَیْفِهِ؛ پس راستى چنین است که اگر یکى از شما در بستر خود در حالتى بمیرد که به حق پروردگار و حق پیامبر و اهل بیت پیامبر آشنا باشد، او شهید از دنیا رفته پاداش شهیدان را دارد و پاداش او در روز قیامت بر عهده خداوند متعال است، و ثواب آن کار نیک که انجام آن را در دل داشته و قصد آن را نموده بود، خواهد برد و آن قصد او براى جنگیدن در راه خدا و انجام کار نیک جایگزین و جانشین از نیام بر کشیدن شمشیرش مى ‏شود.»(2)

 

ورود به بهشت با مشروط شدن بر اینکه عارف به مقام خداوند و پیامبر صلى الله علیه و آله و اهل بیت علیهم ‏السلام بودن، نشانگر اهمیت این مسئله است و کسی که عارف به این مسئله نباشد، هر چقدر هم که کار نیکی انجام داده باشد، نمی تواند به بهشت وارد شود: «لاَ یَدْخُلُ الْجَنَّةَ إِلاَّ مَنْ عَرَفَهُمْ وَعَرَفُوهُ؛ در بهشت داخل نمى ‏شود، جز کسى که امامان را بشناسد و امامان نیز او را بشناسند.»(3) 
 
یارى و دوستى اهل بیت علیهم‏ السلام
«نَاصِرُنا وَمُحِبُّنَا یَنْتَظِرُ الرَّحْمَةَ؛ آن که ما را یارى رساند و ما را دوست داشته باشد، رحمت خداوند در انتظار اوست.»(4) صرف دوست داشتن پیامیر صلی الله علیه و آله و اهل بیت علیهم السلام، جوازی برای ورود به بهشت نمی شود؛ بلکه این دوست داشتن باید با یاری و کمک کردن آنان در همه موارد همراه باشد.

مطابقت عمل با عقیده
کسی که مشتاق ورود به بهشت است، باید شایستگى خود را به اندازه ‏اى برساند که امامان اهل بیت علیهم ‏السلام او را به عنوان شیعه و پیرو بپذیرند؛ یعنی اعمال او مطابق سیره و روش آنان باشد: «إنَّ اللهَ سُبْحَانَهُ أَنْزَلَ کِتَاباً هَادِیاً بَیَّنَ فِیهِ الْخَیْرَ وَالْشَّرَّ؛ فَخُذُوا نَهْجَ الْخَیْرِ تَهْتَدُوا، وَاصْدِفُوا عَنْ سَمْتِ الشَّرِّ تَقْصِدُوا الْفَرَائِضَ الْفَرائِضَ! أَدُّوهَا إلَى اللهِ تُؤَدِّکُمْ إِلَى الْجَنَّةِ؛ خداوند، کتاب راهنمایى را فرستاده است که نیک و بد در آن بیان گردیده است.

 

پس روش نیک را برگزینید تا هدایت گردید و از بدى دورى نمایید تا راه مستقیم و درست را بپیماید. واجبات را رعایت کنید! واجبات را رعایت کنید ـ آن ها را به گونه ‏اى پسندیده انجام بدهید ـ حق خداوند را در مورد آن ها بپردازید که رعایت واجبات و رعایت حق خداوند در آن ها شما را به بهشت مى‏ کشاند.»(5) به عبارتی مطابقت اعتقادات و باورها با اعمال انسان، از ویژگى ‏هاى انسان‏ هایى است که در روز قیامت جایگاه آنان بهشت جاوید خواهد بود: «وَ إِنَّمَا الْأَجْرُ فِى الْقَوْلِ بِاللِّسَانِ وَ الْعَمَلِ بِالْأَیْدِى وَ الْأَقْدَامِ؛ و همانا پاداش انسان در گفتار به وسیله زبان و در کردار به وسیله کار و تلاش با دستان و پاهاست.»(6)

امام علیه السلام این مسئله در پندی به مردی که از حضرت درخواست پندی کرده بود، این گونه بیان می دارد: «از کسانى مباش که بدون عمل صالح به آخرت امیدوار است و توبه را با آرزوهاى دراز به تأخیر مى اندازد، در دنیا چونان زاهدان سخن مى گوید، اما در رفتار همانند دنیاپرستان است. اگر نعمت ها به او برسد، سیر نمى شود و در محرومیت قناعت ندارد. از آنچه به او رسید، شکرگزار نیست و از آنچه مانده، زیاده طلب است.

دیگران را پرهیز مى دهد، اما خود پروا ندارد. به فرمانبردارى امر مى کند، اما خود فرمان نمى برد. نیکوکاران را دوست دارد، اما رفتارشان را ندارد. گناهکاران را دشمن دارد، اما خود یکى از گناهکاران است و با گناهان فراوان مرگ را دوست نمى دارد، اما در آنچه که مرگ را ناخوشایند ساخت، پافشارى دارد. اگر بیمار شود، پشیمان مى شود و اگر مصیبتى به او رسد، به زارى خدا را مى خواند؛ اگر به گشایش دست یافت، مغرورانه از خدا روى بر مى گرداند. نفس به نیروى گُمان ناروا بر او چیرگى دارد و او با قدرت یقین بر نفس چیره نمى گردد. براى دیگران که گناهى کمتر از او دارند، نگران و بیش از آنچه که عمل کرده، امیدوار است.

 

اگر بى نیاز گردد، مست و مغرور شود و اگر تهى دست گردد، مأیوس و سْست شود؛ چون کار کند، در آن کوتاهى ورزد و چون چیزى خواهد، زیاده روى نماید؛ چون در برابر شهوت قرار گیرد، گناه را برگزیده، توبه را به تأخیر اندازد و چون رنجى به او رسد، از راه ملت اسلام دورى گزیند؛ عبرت آموزى را طرح مى کند، اما خود عبرت نمى گیرد. در پند دادن مبالغه مى کند، اما خود پند پذیر نمى باشد.


سخن بسیار مى گوید، اما کردار خوب او اندک است. براى دنیاى زودگذر تلاش و رقابت دارد، اما براى آخرت جاویدان آسان مى گذرد؛ سود را زیان و زیان را سود مى پندارد. از مرگ هراسناک است، اما فرصت را از دست مى دهد؛ گناه دیگران را بزرگ مى شمارد، اما گناهان بزرگ خود را کوچک مى پندارد. طاعت خود را ریاکارانه برخورد مى کند، خوشگذرانى با سرمایه داران را بیشتر از یاد خدا با مستمندان دوست دارد، به نفع خود بر زیان دیگران حکم مى کند، اما هرگز به نفع دیگران بر زیان خود حکم نخواهد کرد.»(7)

چنین فردی هرگز جایگاهی در بهشت نخواهد داشت؛ زیرا کردارش با عقیده اش یکسان نیست.


 نیت خالص
وقتی اعمال انسان درست باشد و همه کارهایش مطابق فرمان خدا و پیامبر صلى الله علیه و آله و اولیاى دین انجام باشد و از انجام آنچه که مورد نهى آنان است، خوددارى ورزد؛ شایسته بهشت است، چرا که دارای نیتی خالص و پاک است: «وَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ یُدْخِلُ بِصِدْقِ النِّیَّةِ وَ السَّرِیرَةِ الصَّالِحَةِ مَنْ یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ الْجَنَّةَ؛ و خداى سبحان به خاطر نیت راست و درون پاک، هر کس از بندگانش را که بخواهد وارد بهشت خواهد کرد.»(8)

 جهاد در راه خدا
جهاد و پیکار در راه خدا و پایداری دین، یکی از اصلی ترین عوامل ورود به بهشت است: «فَإِنَّ الجِهَادَ بَابٌ مِنْ أَبْوَابِ الجَنَّةِ، فَتَحَهُ اللهُ لِخَاصَّةِ أَوْلِیَائِهِ؛ پس راستى چنین است که جهاد دروازه ‏اى از دروازه ‏هاى بهشت است که خداوند این دروازه را براى دوستان مخصوص خود گشوده است.»(9)

 تقوا و پارسایى
تقوا و پارسایی نیز یکی دیگر از عواملی است که آدمی را به بهشت می رساند: «أُوصِیکُمْ عِبَادَ اللهِ، بِتَقْوَى اللهِ وَ طَاعَتِهِ، فَإنَّهَا النَّجَاةُ غَداً، وَ الْمَنْجَاةُ أَبَدا؛ اى بندگان خدا! شما را به پارسایى تقواى الهى و پیروى از او ـ خداوند - سفارش مى‏کنم، به راستى که آن پارسایى سبب رستگارى فردای قیامت و رهایى از عذاب و کیفر همیشگى است.»(10)

 پی نوشت ها:
1. نهج البلاغه، خطبه 183.
2. همان، خطبه 190.
3. همان، خطبه 152.
4. همان، خطبه 109.
5. همان، خطبه 167.
6. همان، حکمت 42.
7. همان، حکمت 150.
8. همان، حکمت 42.
9. همان، خطبه 27.
10. همان، خطبه 161.
tebyan.net


یکشنبه 93 خرداد 4 , ساعت 11:24 عصر

 

اشعار عید مبعث, شعر مبعث پیامبر

شعر مبعث پیامبر

 

آفتاب

آفتابِ عالم آرا آفتابی می‌کند

با اشعه رنگِ دلها را شهابی می‌کند

این چه دریائیست اعجازی حسابی می‌کند

چشم هر بیننده‌اش را نقره آبی می‌کند

خود دل است این، دلبر است این، رهنما و رهبر است

این رسول حق محمّد، حضرتِ پیغمبر است

کوه نور و صخره‌هایش خم شده در سجده‌اش

آشنا غار حرا با نغمه‌‌ی هر سجده‌اش

بوته‌های این بیابان گوئیا در سجده‌اش

می‌کند هم خاک و باد و آب و آذر سجده‌اش

کیست این جبریل دارد می به جامش می‌دهد

هم خدا، هم مکه، هم هستی، سلامش می‌دهد

نقش پیشانی او تک بیتی از دنیا غزل

رنگ چشمانش زند طعنه به شهد و بر عسل

ابروانش فارغ از هر گونه امثال و مثل

بر لبش طراحیِ حی علی خیر العمل

کینه‌های مانده در دل با اخوت ختم شد

تا که با دست محمّد این نبوّت ختم شد

عید مبعث آمد و دیده چراغانی شده

دیو جهل و نا امیدی سخت زندانی شده

عرش بنشسته به فرش و فصل مهمانی شده

روح ما با ذکر احمد روحِ روحانی شده

لحظه‌ی پرواز آمد بال‌ها را باز کن

شادیِ بعثت بدین پرپر زدن آغاز کن

 

اشعار عید مبعث, شعر مبعث پیامبر

شعر مبعث پیامبر

 

وصلِ یار

نبض هستی لرزه بر رگ‌های کوهِ نور زد

باغبان انبیاء گل نغمه‌ای مسرور زد

چشمِ کوه‌های دگر پیش حرا تاریک بود

چشم خورشیدی او علت بر این مشهور زد

بسکه شیرین بود وصلِ یار در غارِ حرا

صد ملک با بال‌های سر درش را تور زد

هم نبوت را به دست آورد و هم ختم الرسل

فکر را از نو بنا کرد و دم از معمور زد

با چنین والا مقامی چشم‌ها را خیره کرد

تیرها بر دیدگانِ دشمنانِ کور زد

دیگر از حرف یتیمی و شبانی نیست حرف

سیلی سنگین بعثت بر رخِ مغرور زد

دست شیطان را ببست و شاهکاری را گشود

گفت اسلام و همه ابلیسیان را دور کرد

 

اشعار عید مبعث, شعر مبعث پیامبر

شعر مبعث پیامبر

 

یا ایها المدثر

از سال‌ها عزیمت

گویا که آمدی تو!

سردی ز چیست آخر؟

می‌لرزی از چه احمد؟

این بار آمدی تو!

این بار گو چه دیدی

در حال روزه‌داری

وقت نماز آری؟!

این بار گو چه دیدی؟!

این بار آمدن نیست

این بار فرق دارد

انگار رفتنی شد

چشمان برق بارد

انگار آشنایی می‌خواندت محمّد

می‌گویدت صدا با

آرامشی مؤثر

برخیز ای محمّد

یا ایها المدثر

 

اشعار عید مبعث, شعر مبعث پیامبر

شعر مبعث پیامبر

 

عهد

لحظه‌ی بعثت نورانی احمد

آمد از غارِ حرا ندای سرمد

سوره‌ی علق بخوان تو یا محمّد

ذکری که رمزِ حیاته

شبِ عید نقل و نباته

ذکرِ پاکِ صلواته

ای که معنی همان عهد الستی

از همون روز ازل به دل نشستی

طپش قلب مسلمونا تو هستی (2)

یا محمد یا محمد رسول الله (3)

عرشیان در آسمان نغمه سرایند

همه‌ی ستارگان گرم نوایند

پایه‌های کعبه در مدح و ثنایند

موسم بهار رسیده

واسه دل قرار رسیده

بعثتِ نگار رسیده

کار قلبِ عاشقا شوق و سروره

عید مبعث واسه مسلمین غروره

دشمنا بدونند اسلام دینِ نوره

یا محمد یا محمد رسول الله (3)

نه فلک، ماه و ستاره، عرش اعظم

کهکشان و آسمان و هر دو عالم

شده تسخیرِ نبوت تو خاتم

کسی که برات هلاکه

روز محشرش چه باکه؟

اونجا عشقِ تو ملاکه

ما که جز خدا و تو یاری نداریم

واسه وقتِ دیدنت ببین خماریم

قلبمون رو برا تو هدیه می‌آریم

یا محمد یا محمد رسول الله (3)

 

اشعار عید مبعث, شعر مبعث پیامبر

شعر مبعث پیامبر

 

جبل النور

شبِ بعثت نبی شبِ ثنای احمده

روشنی بخشِ دلا نبوته محمده

جبل النور ببین به دل داره جلا می‌ده

از دلِ غارِ حرا نوایی آشنا می‌ده

صل الله علیک یا محمد یا محمد یا محمد (3)

چی شده غار حرا سرودِ مستی می‌خونه

نغمه‌ی محمد و تموم هستی می‌خونه

کار هر چی عرشیه زمزمه و ثنا شده

به مسلمونا بگید حاجتشون روا شده

صل الله علیک یا محمد یا محمد یا محمد (3)

دور هر چی کافره شرم و خجالت پیچیده

چونکه تو چشم نبی برقِ رسالت پیچیده

دلِ کل عالمین افتاده تو تاب و تبش

بسم ربک الذی خلق شده نقشِ لبش

صل الله علیک یا محمد یا محمد یا محمد (3)


یکشنبه 93 خرداد 4 , ساعت 11:21 عصر

از پس خوابی کوتاه، سر از زمین ماسه ای غار حرا برگرفت. هوا خنکایی لرزآور داشت. شب، گویی به نیمه خود رسیده بود.
محمد، سر سوی بیرون چرخانید: به آسمان، هلال لاغر ماه، نور کم جان خویش را بر کوه های حرا و دشت گسترده جنوبی افشانده بود. مکه، طبیعت پیرامون آن و سر به سر جهان، در خوابی ژرف غرقه بودند. سکوتی سنگین و غریب، هستی را یکسره در خود فرو برده پیچیده بود.
محمد، پیشتر بسیار نیمه شبان را با بیداری سپری ساخته بود؛ لیک، آن مایه سکوت و آرامش را، هرگز نه شنیده و نه احساس کرده بود.

(2)

محمد به هر گوشه آسمان که نگریست او را دید.
پس، صدایی به لطافت باران و خوشنوایی آوای جویباران از او برخاست:
ـ ای محم........د!
محمد با لرزه ای آشکار در صدا، پاسخ گفت: بــ........بله؟
ـ بخـ.........وان!
ـ من......؟! چــ......چه بخوانم!؟
ـ نام خدایت را!
ـ چـ.... چگونه بخوانم؟
ـ بخوان به نام پروردگارت که بیافرید.
محمد، هم نوا با آن موجود آسمانی، خواندن آغازید:
ـ .... آدمی را از لخته ای خون آفرید.
بخوان؛ و پروردگار تو، ارجمندترین است
همو که به وسیله قلم آموزش داد
و آدمی را، آنچه که نمی دانست، آموخت...
خواندن پایان یافته بود. صدای آسمانی، فروخفت. آنگاه، دیگربار، گوینده آن به هیأت نخستین درآمد؛ و آن توده نور آسمانی، به یکباره کمرنگ، و سپس ناپدید گشت.

(3)

خواست تا از جای برخیزد لیک در زانوانش نایی نمانده بود. پس، پاها در زیر سنگینی تن، دوتا شدند؛ و او، بر زمین پهن شد. در همان حال، پیشانی بر زمین نهاد، و صدایش به گریه، فراز شد.
محمد دست راست را تکیه گاه خویش ساخت و تن را زمین ماسه ای کف غار برکند. در پی آن دقیقه های بس دشوار که بر او گذشته بود اینک بیش و کم احساس توانی در زانوان می کرد. نه چندان بسیار. در آن مایه که بتواند بر پای بایستد و تن لخت و سنگین شده را ـ هرچند دشوار و کند ـ سوی شهر و سرای خویش کشاند.
بر پای ایستاد. ردا و عبا را بر شانه ها و تن میزان ساخت و از حرا پای به در نهاد.
شب همان شب ساعت پیشین بود و آسمان و ستارگان و هلال باریک ماه همان و کوه حرا و دشت گسترده جنوبی پیش پای آن و مکه نیز همان. لیک گویی در پس پشت آن آرامش و سکوت ظاهری، جنبش و ولوله ای آغاز گشته بود. در پس پرده انگار ماجرا در جریان بود.

(4)

فضا انگار انباشته زمزمه ای شورانگیز بود. کوه و دشت و سنگ و خار بوته و خاک، به نجوایی مرموز در گوش جان یکدیگر بودند.
ـ درود بر تو، ای برگزیده خدا!
محمد به این سو و آن سو سرچرخانید. جز طبیعت آشنای بی جان پیرامون اما، هیچ ندید: همان کوه حرا بود و تخته سنگ های برهنه سیاه و خشن آن نیز در جنوب آن، سلسله کوه های کم بلندای گرداگرد مکه.
پس امتداد آن کوه ها، که از سویی، رو به جانب یثرب داشت، با دره ها و ساده دشت های خشک حاشیه آنها.
سر به سر طبیعت بود. غنوده در آغوش تیره شب. ژرف، خاموش و اسرارآمیز، بی هیچ موجود سخن گو در آن.

(5)

به کمرکش کوه ناگاه دگرگونی ای مرموز در فضای پیرامون خویش احساس کرد. پس در افق روبرو ـ آنجا که آسمان در پیوند پیوسته خویش با زمین یکی می شد ـ نوری شگرف و اثیری دید که سر به سر، فضا را پوشیده بود.
چون نیک نگریست، در میان آن هاله نور، همان موجود آسمانی پیشین را دید که حضورش جمله افق نگاه او را پر ساخته بود.
در بیداری بود این، آیا؟
شتابان سر به جانب راست چرخانید. شگفتا...! آنجا نیز بود؛ با همان سیما و هیأت مردانه، و آن شکوه فرازمینی. گویی با هزاران بال ایستاده بود. گام ها گشاده از هم. انگار هر پای کودکی را در کرانی از آسمان استوار ساخته بود. این یک در خاور و دیگری در باختر.
دیگر آن سو و آن دیگر سو... باز او بود. به همان گونه و با همان صورت!
بیم و خلجانی تازه بر جان محمد اوفتاد.
پروردگارا.... او کیست؟! از جان محمد چه می خواهد؟

(6)

همان صدای آسمانی روح بخش در فضا پیچید و در گوش جان محمد نشست.
ـ ای محمد... تو پیامبر خدایی، و من فرشته او، جبرئیلم.
«چه....؟!»
ـ ای محمد.... تو پیامبر خدای، و من فرشته او، جبرئیلم.
پروردگارا.... چه می شنید او؟! درست آیا شنیده بود؟
ـ ای محمد.... تو پیامبر خدایی، و من فرشته او، جبرئیلم!
نه... این رؤیا بود! این از هر بیداری آشکارتر و حقیقی تر بود!
پس، از پس آن سده ها سکوت، خواست آفریدگار جهان بر آن قرار گرفته بود تا باری دیگر با بندگان خویش سخن گوید! نیز، از میان جمله آفریدگان بیرون از شمار خویش، او را شایسته این هم سخنی و میانجی رسانیدن پیام خود به مردم دانسته بود!

(7)

موجود شکوهمند آسمانی رفته بود. پیامبر نوانگیخته، با دریایی از احساس های گونه گون، بر جای مانده بود.
پیامبر، تب زده، با لرزشی پیاپی از هیجان در شانه ها، سر فروافتاده و بی رمق، پای بر دشت دامنه حرا نهاد.
اینک حالتش چنان بود که آن سکوت و سکون و خلوتی بی خدشه طبیعت را که پیشتر آن مایه دوست می داشت، تاب نمی آورد. آرزومند سرای امن خویش بود و کنار آسوده همسرش، خدیجه. گویی تنهایی، تاب تحمل آن مایه شور و هیجان و اضطراب یکباره را نداشت. زودتر بایستی هم رازی همدل می یافت و بخشی از این بار پشت شکن را بر دوش وی آوار می ساخت.
کاش این دو فرسنگ راه حرا تا محله آبطح، چندی کوتاه تر بود! یا کاش یک تن از اهل سرایش بود، تا با وی، این راه دراز پایان ناپذیر را، کوتاه می ساخت!

(8)

در را کوفتند. نرم آن سان که عادت اباالقاسم به دیرگاهان شب و ناوقت ها بود.
دانستم که اوست.
چون در بر وی گشودم، در پرتو نور شمع، دیدمش: نه بر آن حال بود که رفته بود: رنگ پیوسته گلگون رخساره اش سخت پریده بود و چشمان درشت سیاه و نافذش حالتی تب زده داشت. چندان رمق از کف داده بود که گاه ورود به سرای، دست بر دیوار می نهاد و گام های کوچک و آهسته برمی داشت. با این رو، بویی خوش ـ خوش تر از بوی جمله آن عطرها که به کار می برد ـ با وی بود. چندان خوش، که من از آن پیش تر، آن گونه بو نشنیده بودم. هم، سیمای پیوسته تابناکش، اینک تابشی دوچندان یافته بود.
به اتاق، چون بر تخت آوار شد برکنارش نشستم و دستان داغ او را در دو دست گرفتم و پرسیدم: مرا بازگوی، ای پسرعمو؛ که بر تو چه رفته است؟!
با صدایی که گویی از بن چاه برمی آمد، به شرح، ماجرا را بازگفت.
با شنیدن آن سخنان، انگار جهان، یکسر، از آن من شد. چندان که شرم اگر بازم نمی داشت و هم نیمه شب نمی بود، شهر را از هیاهوی شادمانه خویش می انباشتم.

(9)

گفت: ای خدیجه، من در خویش سرما می یابم. روی اندازی بر من افکن.
بالشی چرمین در زیر سرش نهادم و عبا بر او کشیدم. لرز اما، رهایش نمی ساخت.
آنگاه لحافی آوردم و بر وی افکندم. لیک، لرزش تنش هنوز چندان بود که لحاف را به جنبش درمی آورد.
این بار گلیمی بر لحاف کشیدم. تا نرم نرم، آرام گرفت. باز اما، گهگاه موج لرزه ای گذرا بر تن او می افتاد. چندان تند، که جنبش تنش، از ورای گلیم، آشکار می گشت.
چون چندی گذشت و نفس های او آرام و کشیده شد، دانستم که به خواب رفته است.

(10)

با نشستن نخستین گنجشک بر کف سنگ فرش حیاط، پیامبر ناگاه در جان خویش جنبشی احساس کرد. نخست در زیر عبا و لحاف و گلیم، سنگین، جنبید. پس، نرم پلک گشود، و دیگر بار دیده بربست.
از آن تب و لرز پیشین، هیچ اثر نمانده بود. لیک کوفتگی ای سخت در تن و دردی اندک در سر، بر جای مانده بود.
چه مایه پیکر کوفته و روان خسته اش در تمنای خواب بود! چه سان دلخواه و شیرین بود آن لحظه ها!
لیک، آن لحظه های خوش، دیر نپایید. پیامبر، غوطه ور در میانه خواب و بیداری، ناگاه، چندی، صدایی، چونان کشیده شدن آهن بر آهن، شنید. آنگاه صدایی دیگر در گوشش نشست:
ـ ای جامه بر سر کشیده.
برخیز!
صدا، بیگانه و هم آشنا می نمود. نرم و هموار. چونان زمزمه ملایم نسیم که در میان برگ های نخلی پیچید. یا آواز خیال انگیز جویباری که از میانه قلوه سنگ هایی کوچک، در دشتی ساکت راه گشاید و پیش رود.
محمد پلک بر هم زد و سر، از زیر روانداز به در کرد.
درست آیا شنیده بود او؟ این صدا آیا در بیداری بود؟!
آه... چگونه از یاد برده بود...! این، همان صدای فرشته دوشین بود که در غار حرا و از پس آن، در افق های آسمان صحرا بر او آشکار گشته بود. این، صدای جبرئیل بود.

(11)

محمد، چونان بنده ای گنهکار که در خدمت به سرور خویش کوتاهی کرده و از یاد او غافل گشته باشد، به تکانی تند، سر از بالش چرمین برداشت؛ روانداز به یک سوی افکند، و در جای نشست. پس، تندتند سر سوی پیرامون چرخانید و به حالت ناگاه از خواب پریدگان، بریده بریده، گفت: ها... برخاستم... برخاستم! اینک چه کنم؟
ـ برخیز، و مردم را بیم ده؛ و پروردگارت را به بزرگی یاد کن، و جامه خویش را پاکیزه گردان!
صدا، گویی که در کوهستانی تهی و برهنه پیچیده باشد، به چند بار در ذهن پیامبر پیچید و در گوش جانش تکرار شد:
«ای جامه بر سرکشیده؛
برخیز و مردمان را بیم ده؛
و پروردگارت را به بزرگی یاد کن؛
و جامه خویش را پاکیزه گردان....!
ای جامه بر سرکشیده؛ برخیز و مردمان را بیم ده؛ و پروردگارت را به بزرگی یاد کن؛ و جامه خویش را پاکیزه گردان....!
ای.....»
فرشته وحی رفته بود. بی برجای نهادن هیچ نشان از خویش؛ جز آن عبارت خوش آهنگ هشدار دهنده، که اینک ناخودآگاه، بر زبان پیامبر جاری بود:
ـ ای جامه بر سرکشیده...

(12)

«برخیز ای غنوده بستر امن و آسایش؛ که دوران خواب و آسایش تو، تا آخرین دم زندگانی ات، به سر آمد! برخیز و ندا در ده و خوابزدگان غافل را بیدار ساز! بر پای شو و در جهان صدا درافکن و به آغاز دورانی نو، نوید ده!»
این، نیک برخاستن از بهر حق، اوج آرزوی سالیان دراز محمد بود. هم، یاد خدای بلندمرتبه، پیوسته با وی بود. هرچند آداب درست این یادکرد، نیک بر او آشکار نبود... لیک، اینک چه سان مردم را بیم دهد و سوی خدای خواند؟ از چه کس بیاغازد؟... که را خواند تا اجابتش کند؟ سخن وی را آیا پذیرا می شدند؟ دروغگویش نمی خواندند؟... زمانه برایش چه بازی ها در آستین داشت که او از آنها آگاهی نداشت؟

(13)

ـ هان، ای اباالقاسم، تو را سخت در اندیشه می بینم! حال آنکه این نوید می بایست شادمانت می ساخت!
پیامبر، دغدغه خاطر را باز گفت. خدیجه، ساده و سبکبار، چونان کودکی شوق زده، گفت: این نباید که بر تو دشوار نماید!
پس، چون نشانه پرستش در دیدگان شوی دید، افزود: از مردمان یکی من! نخست از جمله ایشان، کیش خویش را بر من عرضه کن. اینک برگو که چه بایدم کرد؟
ابرهای اندوه، به یکباره گویی از آسمان دل محمد به یک سو رانده شدند. سایه تاریک غم از دیدگانش زدوده گشت، و برقی از شادی در آنها جستن گرفت.
چه مایه زلال و هم دل و همراه بود این زن، این همسر، این همراز، این یاور، دلش چه مایه دریایی بود این عزیز!
با خدیجه، کم تر می شد که محمد بر خویش گمان بی کسی برد و احساس ناتوانی کند. هم، خدیجه، برای محمد فرزندانی آورده بود، روشنابخش دل و گرماده کانون زندگانی وی، اینک در این آزمایش بس دشوار نیز، خدیجه پیشگام گواهی بر درستی دعوت و پذیرش آیین وی گشته بود....
ـ ها....، ای پسرعمو؛ برگو که چه بایدم کرد؟
ـ آه.... آری! نخست باید که بر یگانگی خدای بلندجایگاه و برتر گواهی دهی.
ـ و آنگاه....؟
پیامبر با حجب هماره خود، که به حیای دوشیزگان نوجوان پهلو می زد، گفت: بر پیامبری من گواهی دهی.
پس، به خدیجه آداب گفتن آنها را آموخت.
خدیجه، بی هیچ درنگ، با رغبت بسیار گفت: گواهی دهد خدیجه که خدایی جز آفریدگار یکتا نیست و محمد، بنده و فرستاده اوست.

(14)

پیامبر در حال طواف، ورقه را دید. او نیز در کار زیارت کعبه بود. عصای خیزران تراش خورده در دست راست، با نهادن دست دیگر بر دیواره پارچه پوش کعبه گرد آن می چرخید و زیر لب به راز و نیازی نیایش گونه با پروردگار خویش بود.
با برخورد عصایش با پای رسول خدا، پوزش خواه گفت: آه.... از من درگذر ای بنده خدا!
پیامبر با لبخنده ای مهرآمیز گفت: بخشیده پروردگار
با شنیدن آن صدای آشنای شیرین، مردمکان به خاکستری گرویده دیدگان ورقه، چندبار در چشم خانه ها جنبشی تند گرفت؛ و هم در آن حالت گفت: ها.... تویی ای اباالقاسم؟!
پیامبر با آمیزه ای از صمیمیت و احترام گفت: آری ای ورقه.
ـ نیکو...! نیکو.....! اینک ای برادرزاده مرا بازگوی که به کجا و در چه کاری؟ چه دیده و چه شنیده ای؟
ـ خیر و نیکویی. ای ورقه
ـ به یقین که از غار حرا می آیی که در این ساعت شامگاه به طواف کعبه آمده ای؟
(چه آشنایان نیک می دانستند که عادت اباالقاسم این بود که چون از حرا به مکه باز می آمد، نخست از هر کار به طواف کعبه می رفت.)
ـ آری
ـ دوش همسرت حکایت ها می کرد، شگفت. لیک، دوست تر می دارم تا جمله آن ماجراها را از زبان تو باز بشنوم.
پس، چونان بینایان، سر به هر سوی چرخانید و گفت: نباید که در این پیرامون، بیرون از ما دو تن کسی باشد!
ـ چنین است!
ـ ورقه دست گرم و مردانه رسول خدا را در میان دست سرد و خشکیده خویش گرفت؛ و با هم، راهی گوشه ای از صحن حرم شدند که در آن ساعت شامگاه، تهی از هر آمد و شد بود.

(15)

یادت هست ای اباالقاسم، آن روز به دوران خردسالی ات، که با دایه ات.... نامش چه بود؟
ـ حلیمه
ـ آری..... با حلیمه از صحرا به مکه می آمده بودی. به راه او تو را گم کرده بود و جمله مردم شهر را به جست و جو و یافتنت بسیج کرده بود؟
پیامبر، بیش و کم، آن روز به خاطرش می آمد. هم، هیچ گاه از یاد نمی برد آن که بر حاشیه راه، به زیر آن بوته خار بزرگ بازش یافت همین ورقه بود. لیک، آن ورقه شاداب و برومند با آن دیدگان عسلی لبریز از شور و زندگی کجا و این پیر رنجور قامت شکسته کجا!
به کنار رواق ها رسیده بودند. ورقه، با یاری پیامبر، بر پاره سنگی صاف نشست که بر کناره دیوار رواقی، چونان سکویی نهاده شده بود. پیامبر نیز بر کنار او نشست و سخن آغاز کرد...
با پایان گرفتن سخن پیامبر، ورقه دستان او را در میان دستان خویش گرفت و با فشاری از سر هیجان گفت: ای محمد؛ سوگند به آن پروردگار که روان ورقه در دست اوست، آن فرشته که دوش بر تو فرو آمد، همان نگاهدار بزرگ راز خداوند است، که پیشتر بر موسی و عیسی فرو می آمد و آن سخن که او تو را گفته، وحی خدا بوده است. اینک تو پیامبر آخرین و بهترین جهانیانی. لیک، باید که در این راه پایداری بسیار ورزی. چه، هرگز چون تو مردی نیامده است. جز آنکه قومش به دشمنی وی کمر بسته اند. پس تو نیز آنگاه که پیامبری خویش را آشکار کنی و مردمان را سوی خدای خوانی، دروغ گویت خوانند و برنجانندت. پس، از مکه به درت کنند، و با تو ستیزه در پیش گیرند.
ورقه آهی از بن جان کشید، و آب در دیدگان، گفت: من اگر آن زمان می بودم که قوم تو با تو چنین می کنند، هر آینه، خدای را ـ چنان که او داند ـ یاری می کردم!

(16)

آنچه که جبرئیل ـ نامش بلند ـ بر تو عرضه کرده است و از این پس عرضه خواهد کرد، همان حقیقت است که من در پی اش تا شام و اردن رفتم و جوانی و تندرستی خویش را بر سر بازجست آن نهادم. همانها که زید عمرو در پی اش جمله جزیره العرب را از زیر پا گذر داد و تا بیت المقدس و بین النهرین رفت، و سرانجام نیز نقد عمر را بر سر آن نهاد.
ای کاش اینک زید می بود و درستی راه و پایان انتظار دراز خویش را می دید. هرچند که او گرویده به تو، از جهان بیرون شد.
آری ای برگزیده خدا...! او پیشتر تا تو برانگیخته شوی، به پیامبری ات گواهی داد... چون خبر کشته شدنش آمد، عامر، پسر ربیعه مرا گفت: روزی زید عمرو مرا گفت: ای عامر! من چشم به راه پیامبری از فرزندان اسماعیلم. لیک بیم دارم که به روزگار وی نرسم. از این رو، از هم اینک به او باور آورده ام و بر پیامبری اش گواهی می دهم. پس تو اگر زندگانی ات دراز بود، و دیدی اش، درود زید را به او برسان.
از زید پرسیدم: مرا نشانه های او نمی گویی؟
گفت: می گویم.
پس، گفت: وی نه کوتاه قامت است نه دراز بالا. نه پرموست نه کم مو. سیمایی نمکین دارد که به سرخی می زند. در دیده او، سرخی ای است. هم، نشانی، چونان لکی خزگون با رنگی رو به سیاهی بر پشتش ـ در میان دو کتف ـ دارد نامش احمد است، و در این دیار دیده بر جهان می گشاید.
ای عامر؛ چون او دعوت آشکار ساخت، مباد که از وی غفلت کنی ـ که من در جستجوی دین ابراهیم، جمله سرزمین ها را گردیدم و از یهود و ترسا و آتش پرست درباره آن پرسیدم. لیک، جمله گفتند که این کیش، از این پس خواهد بود.


یکشنبه 93 خرداد 4 , ساعت 11:19 عصر

 

اشعار عید مبعث, شعر مبعث پیامبر

شعر مبعث پیامبر

 

آفتاب

آفتابِ عالم آرا آفتابی می‌کند

با اشعه رنگِ دلها را شهابی می‌کند

این چه دریائیست اعجازی حسابی می‌کند

چشم هر بیننده‌اش را نقره آبی می‌کند

خود دل است این، دلبر است این، رهنما و رهبر است

این رسول حق محمّد، حضرتِ پیغمبر است

کوه نور و صخره‌هایش خم شده در سجده‌اش

آشنا غار حرا با نغمه‌‌ی هر سجده‌اش

بوته‌های این بیابان گوئیا در سجده‌اش

می‌کند هم خاک و باد و آب و آذر سجده‌اش

کیست این جبریل دارد می به جامش می‌دهد

هم خدا، هم مکه، هم هستی، سلامش می‌دهد

نقش پیشانی او تک بیتی از دنیا غزل

رنگ چشمانش زند طعنه به شهد و بر عسل

ابروانش فارغ از هر گونه امثال و مثل

بر لبش طراحیِ حی علی خیر العمل

کینه‌های مانده در دل با اخوت ختم شد

تا که با دست محمّد این نبوّت ختم شد

عید مبعث آمد و دیده چراغانی شده

دیو جهل و نا امیدی سخت زندانی شده

عرش بنشسته به فرش و فصل مهمانی شده

روح ما با ذکر احمد روحِ روحانی شده

لحظه‌ی پرواز آمد بال‌ها را باز کن

شادیِ بعثت بدین پرپر زدن آغاز کن

 

اشعار عید مبعث, شعر مبعث پیامبر

شعر مبعث پیامبر

 

وصلِ یار

نبض هستی لرزه بر رگ‌های کوهِ نور زد

باغبان انبیاء گل نغمه‌ای مسرور زد

چشمِ کوه‌های دگر پیش حرا تاریک بود

چشم خورشیدی او علت بر این مشهور زد

بسکه شیرین بود وصلِ یار در غارِ حرا

صد ملک با بال‌های سر درش را تور زد

هم نبوت را به دست آورد و هم ختم الرسل

فکر را از نو بنا کرد و دم از معمور زد

با چنین والا مقامی چشم‌ها را خیره کرد

تیرها بر دیدگانِ دشمنانِ کور زد

دیگر از حرف یتیمی و شبانی نیست حرف

سیلی سنگین بعثت بر رخِ مغرور زد

دست شیطان را ببست و شاهکاری را گشود

گفت اسلام و همه ابلیسیان را دور کرد

 

اشعار عید مبعث, شعر مبعث پیامبر

شعر مبعث پیامبر

 

یا ایها المدثر

از سال‌ها عزیمت

گویا که آمدی تو!

سردی ز چیست آخر؟

می‌لرزی از چه احمد؟

این بار آمدی تو!

این بار گو چه دیدی

در حال روزه‌داری

وقت نماز آری؟!

این بار گو چه دیدی؟!

این بار آمدن نیست

این بار فرق دارد

انگار رفتنی شد

چشمان برق بارد

انگار آشنایی می‌خواندت محمّد

می‌گویدت صدا با

آرامشی مؤثر

برخیز ای محمّد

یا ایها المدثر

 

اشعار عید مبعث, شعر مبعث پیامبر

شعر مبعث پیامبر

 

عهد

لحظه‌ی بعثت نورانی احمد

آمد از غارِ حرا ندای سرمد

سوره‌ی علق بخوان تو یا محمّد

ذکری که رمزِ حیاته

شبِ عید نقل و نباته

ذکرِ پاکِ صلواته

ای که معنی همان عهد الستی

از همون روز ازل به دل نشستی

طپش قلب مسلمونا تو هستی (2)

یا محمد یا محمد رسول الله (3)

عرشیان در آسمان نغمه سرایند

همه‌ی ستارگان گرم نوایند

پایه‌های کعبه در مدح و ثنایند

موسم بهار رسیده

واسه دل قرار رسیده

بعثتِ نگار رسیده

کار قلبِ عاشقا شوق و سروره

عید مبعث واسه مسلمین غروره

دشمنا بدونند اسلام دینِ نوره

یا محمد یا محمد رسول الله (3)

نه فلک، ماه و ستاره، عرش اعظم

کهکشان و آسمان و هر دو عالم

شده تسخیرِ نبوت تو خاتم

کسی که برات هلاکه

روز محشرش چه باکه؟

اونجا عشقِ تو ملاکه

ما که جز خدا و تو یاری نداریم

واسه وقتِ دیدنت ببین خماریم

قلبمون رو برا تو هدیه می‌آریم

یا محمد یا محمد رسول الله (3)

 

اشعار عید مبعث, شعر مبعث پیامبر

شعر مبعث پیامبر

 

جبل النور

شبِ بعثت نبی شبِ ثنای احمده

روشنی بخشِ دلا نبوته محمده

جبل النور ببین به دل داره جلا می‌ده

از دلِ غارِ حرا نوایی آشنا می‌ده

صل الله علیک یا محمد یا محمد یا محمد (3)

چی شده غار حرا سرودِ مستی می‌خونه

نغمه‌ی محمد و تموم هستی می‌خونه

کار هر چی عرشیه زمزمه و ثنا شده

به مسلمونا بگید حاجتشون روا شده

صل الله علیک یا محمد یا محمد یا محمد (3)

دور هر چی کافره شرم و خجالت پیچیده

چونکه تو چشم نبی برقِ رسالت پیچیده

دلِ کل عالمین افتاده تو تاب و تبش

بسم ربک الذی خلق شده نقشِ لبش

صل الله علیک یا محمد یا محمد یا محمد (3)


<   <<   76   77   78   79   80   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 

ابزار هدایت به بالای صفحه