سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 91 تیر 28 , ساعت 9:12 عصر

کم کم تعطیلات تابستانی ام ذر لندن رو به پایان است. معمولا تابستان ها فرصتی است تا درباره موضوعی که برایم جنبه ذوقی دارد و سفارشی نیست مقاله یا کتابی بنویسم.  در تابستان امسال هم متن طولانی (کتابچه ای] با عنوان «مدرسه و مدرنیته: مردم نگاری تجارب دانش آموزی مدرسه روستایی» نوشتم. این متن که سی هزار کلمه است  بررسی است که مقدمه آن را در اینجا می گذارم و انشاء الله بعد از انتشار آن را به صورت کامل در اینجا خواهم گذاشت. این متن در کتابی با عنوان «چالش های فرهنگی آموزش و علوم انسانی» منتشر خواهد شد.

در این بررسی می خواهم از زاویه دید مردم نگارانه با تکیه بر تجربه های زیسته و خاطراتم از دوران تحصیل مدرسه، تحلیل و توصیفی از مدرسه روستایی در ایران ارائه کنم و نقش و کارکردهای فرهنگی مدارس روستایی در زمینه تأثیرگذاری بر شکل گیری  و گسترش شیوه زندگی مدرن یا تجدد در روستا را توضیح دهم و چالش ها و دستاوردهای این مدارس را بیان نمایم. در این کار علاوه بر تجربیاتم همچنین به منابع متعدد و تحقیقات موجود مراجعه و استناد کرده ام.  این بررسی از چهار بخش کلی و یک نتیجه گیری در پایان آن تشکیل شده است. در بخش نخست، رویکرد، فضای مفهومی و نظری و روش شناختی ام را توضیح می دهم و در آن رابطه میان مدرسه و مدرنیته را تحلیل می نمایم. خلاصه بحثم در این بخش این است که مدرسه روستایی در سطح خرد یا فردی به شکل دادن نوعی «مدرنیته فردی»[1]یعنی شکل دادن و درونی سازی مجموعه ای از ارزش ها، باورها و شیوه زندگی امروزی یا مدرن کمک می کند. اگرچه نشان می دهم که مدرسه روستایی در عین حال در این راه با چالش ها و موانعی نیز روبرو بود و برای کمک به توسعه تجدد یا امروزی کردن ذهن و زندگی روستاییان، محدودیت ها و ناکامی های زیادی داشت. در این دیدگاه نشان می دهم که مدرسه محیطی برای تجربه های فرهنگی متفاوت برای نسل امروز فرزندان روستا بود. در دومین بخش این مطالعه، به توصیف و تحلیل روستای مصلح آباد و «بستر اجتماعی»[2] آن می پردازم. مصلح آباد جایی است که در آن درس خوانده ام و این بررسی با تکیه بر مطالعه مدرسه و دانش آموزان آن تحریر می شود. بخش سوم، که بدنه اصلی بررسی حاضر است، به بیان و تحلیل تجربه هایم از دوران مدرسه با هدف بیان تأثیرات و کارکردهای مدرسه در جهت نوسازی و خلق و درونی سازی تجدد می پردازم. این بخش توصیف "خودزندگینامه" یا خودنوشت[3] ای است از "تجربه های زیسته" دوران مدرسه، توصیف و تحلیل ارزش ها، باورها، هنجارها و شیوه زندگی مدرن که مدرسه به بچه های روستایی ارائه می کند. بخش چهارم به چالش های مدرسه در راه نوسازی و مدرن سازی اختصاص دارد. در این  بخش به تحلیل انتقادی مدرسه و مشکلات آن در مسیر تحقق کارکردهایش پرداخته ام. پایان بخش این بررسی نیز نتیجه بحث خواهد بود و در آن خلاصه ای از مباحث ارائه شده و صورت بندی مجدد پرسش اصلی این بررسی و پاسخ آن مطرح می شود. این بررسی را براساس ساختار مرسوم بررسی ها و مقالات علمی پژوهشی سازمان داده ام، اما می توان آن را به شیوه یک زندگینامه خودنوشت معمولی نیز مطالعه کرد. در این صورت توصیه می کنم از بخش سوم خواندن آن شروع شود.  مقدمهروزهای خوش "دوران مدرسه" همیشه و برای همه با خاطرات و خطراتی همراه اند. دوران مدرسه، دورانی که انسان های پیش از ما هرگز آن را تجربه نمی کردند، دوران پر هیجان ترین و حساس ترین لحظه های رشد جسمی و روحی انسان است. بزرگ شدن، به بلوغ رسیدن، آشنایی و کشف جهان  هستی، زیستن دائمی در کنار خانواده و والدین، لذت بردن پیوسته، بازی کردن، فارغ بودن از مسوولیت های گوناگون زندگی و آموختن مهارت های اولیه زندگی، پاره هایی از تجربه های لذت بخش و تأثیرگذار این دوره زندگی هستند. از اینرو، دوران کودکی و نوجوانی آدمی که امروز این دوران نه تنها با خانواده بلکه با مدرسه هم عجین شده است، دوران سرنوشت ساز و به یاد ماندنی انسان معاصر می باشد.  با توجه به اهمیت و حساسیت این دوران است که هر قدر که از سن ما می گذرد و با آن "روزهای مدرسه" فاصله می گیریم، احساسی نوستالژیک نسبت به آن روزها پیدا می کنیم. این احساس برای افرادی مانند نگارنده این سطور، که دوران مدرسه اش را در روستا گذرانده و سپس روستای زادگاهش را برای همیشه وداع گفته و ساکن شهر شده است، معمولا با تداعی نه تنها خاطراتی از مدرسه بلکه تداعی خاطراتی از محیط روستایی نیز همراه می باشد، محیطی که به شدت در دهه های اخیر دگرگون شده و با گذشته اش فاصله ها پیدا کرده است. من و امثال من هم با مدرسه و دوران کودکی و هم با روستا فاصله می گیریم، فاصله ای فیزیکی، اجتماعی و فرهنگی. این فاصله گرفتن از گذشته،"فرصت بازاندیشی" را نیز در ما ممکن می سازد زیرا اکنون از درون وضعیت پیشین بیرون آمده ایم و می توانیم به گذشته و متعلقات آن به مثابه "سوژه" نگاه و در آن تأمل کنیم.  این تأمل و بازاندیشی درباره دوران مدرسه و روستا، چیزی بیش از دغدغه شخصی یا صرفا پاسخی به آن احساس نوستالژیک یا "غم غربت" ناشی از دوری با گذشته های تلخ و شیرین است. روستا و مدرسه روستایی، "مسئله ای ملی" و مهم برای جامعه امروز ایران است. به رغم همه تحولات اقتصادی و اجتماعی رخ داده در ایران و روستاهای آن، روستاها هنوز تغییر هویت نداده اند و مانند گذشته خود همچنان ده یا روستا هستند و سهم مهمی در تولید کشاورزی و دامپروری کشور را بر عهده دارند؛ و با وجود اینکه روستاها در ایران در حاشیه جامعه شهرنشین و صنعتی شده امروز قرار دارند اما همچنان بیش از بیست و دو و نیم میلیون نفر جمعیت (براساس سرشماری جمعیت در سال 1385) این سرزمین را در خود جای داده اند؛ و اکنون دهها هزار مدرسه روستایی در سراسر کشور وجود دارد و لاجرم باید این مدارس موجود باشند تا این جمعیت را آموزش دهند و آنها را برای زندگی بهتر آماده سازند. از اینرو معتقدم مدارس روستایی اهمیتی بیش از دغدغه ای شخصی نگارنده این سطور دارند.  و البته فارغ از جنبه های اجتماعی و ملی که برای اهمیت این موضوع وجود دارد، اندیشیدن و نوشتن در این زمینه و به این سبک و سیاق برای من "ارزش حرفه ای" نیز دارد. برای نگارنده که حرفه ام "انسان شناسی"[4] و "مردم نگاری"[5] است و مهمترین سرمایه حرفه ایم تبدیل همین تجربه های تلخ و شیرین زندگی به دانش علمی و فرهنگی است[6]، همواره این علاقه را داشته ام که روزی درباره دوران مدرسه و تجربه های آن بنویسم، همان طور که درباره خانه پدری و دیگر تجاربم نوشته ام (فاضلی 1387). ترویج و توسعه نوشتن و تحقیق کردن به این سبک و سیاق، در انسان شناسی و مردم نگاری ایران تازگی دارد و می تواند راهی برای تولید دانش در تمام حوزه های علوم انسانی باشد. از این نظر باید توضیح دهم که نوشتن درباره روستا به طورکلی و مدرسه روستایی به طور خاص، برای من نه به منزله انجام کاری در امتداد سنت مطالعات فولکلوریک ایران می باشد، که هدف این نوع مطالعات فولکلوریک عمدتا گردآوری بقایای سنت فرهنگ ایرانی است، و همچنین نه به منظور شناختن «دانش بومی» روستاییان در زمینه کشاورزی و دامپروری می نویسم، بلکه در تمامی نوشته هایم درباره روستاها عمدتا من در پی شناختن تجربه حی و حاضر و زندگی امروز و معاصر روستاییان و تحولات آن می باشم. شناخت تجربه امروز مردم ایران از نظر تجدد، مهمترین دغدغه و "برنامه پژوهشی" من است که اغلب از راه بازنمایی فرهنگ روستایی سعی در نشان دادن این تجربه تجدد هستم.  همان طور که گفتم یکی از ابعاد مهم زندگی و تجربه روستاییان معاصر، مدرسه رفتن و تجربه تحصیل کردن است. امری که پدیده ای بسیار مدرن و در عین حال بسیار تأثیرگذار بر زندگی روستاییان بوده است. نهاد مدرسه جدید، نه تنها خود آن طی تاریخ نه چندان طولانی اش بسیار تحول یافته است، بلکه این نهاد مدرن خود یکی از مهمترین عوامل تحول زا و دگرگون کننده روستاهای ایران در قرن حاضر می باشد.  نگارنده این سطور این تحول را نه تنها در روستای زادگاهم بلکه در زندگی شخصی ام به عنوان روستازاده تحصیل کرده در مدرسه روستایی تجربه کرده ام. تحولاتی که مدارس در روستاهای ایران ایجاد کرده اند اغلب در این نکته خلاصه شده است که مدارس زمینه مهاجرت روستاییان به شهرها را فراهم نموده اند؛ ولی سایر ابعاد تأثیرات مدرسه بر تجربه و زندگی روستاییان تاکنون به نحو جدی توجه و کاویده نشده است. آنچه درباره تحولات روستایی به زبان فارسی تألیف شده است، عمدتا یا به صورت متون و آثار هنری و ادبی یا در قالب بررسی های کلان پیمایشی و آماری مانند سرشماری های جمعیتی است. نگارنده این سطور از سال ها پیش به خواندن مطالب مربوط به روستا و "ادبیات روستایی" علاقه داشتم و در سال های اخیر نیز گاه و بیگاه وبلاگ های روستایی را می خوانم. اما مدرسه در بین مجموعه این گزارش ها اغلب غایب است و کمتر به آن توجه می شود. در اندک گزارش های موجود درباره "آموزش روستایی" نیز توجه کافی به "تجربه دانش آموزان" نمی شود. به علاوه، تاکنون نقش و کارکرد فرهنگی نظام مدرسه ای جدید در روستاها را روشنفکران ایرانی اعم از چپ یا مذهبی اغلب صرفا به صورت انتقادی و منفی دیده اند و محققان دانشگاهی نیز اساسا به ندرت به مدارس روستایی توجه کرده اند. پر کردن خلاء ناشی از این کم توجهی به روستا و مدارس آن، یکی از انگیزه هایم برای نگارش متن حاضر است.    اما انگیزه ها و زمینه های دیگری نیز مرا به اندیشیدن و نوشتن درباره دوران مدرسه ام بر می انگیزد. سال ها بعد از اینکه از مدرسه فارغ التحصیل شدم و مدارج تحصیلی را تا دوره کارشناسی ارشد به اتمام رساندم، یک سال تحصیلی (از مهر 1370) در مدرسه «استعداد های درخشان علامه حلی» تهران به عنوان دبیر دوره راهنمایی و دبیرستان تدریس کردم. این دوره تدریس کردن و معلمی، نه تنها مرا به یاد دوران مدرسه رفتن خودم می انداخت، بلکه با مشاهده تفاوت های بسیار بارز بین این مدرسه - که در آن زمان یکی از بهترین مدارس ایران بود - با مدرسه روستایی خودم – که یک مدرسه بسیار فقیر بود- دائما پرسش ها و ایده هایی درباره کم و کیف مدارس روستایی به ذهنم خطور می کرد. همچنین در سال 1377 برای ادامه تحصیل به لندن عزیمت نمودم. در این سال پسرم کلاس دوم ابتدایی بود و او را در مدرسه ی انگلیسی ثبت نام کردیم. او تمام دوران مدرسه اش را در لندن سپری کرد و در سال جاری (2009) دوره متوسطه را به پایان رساند. در این مدت که اکنون ده سال از آن می گذرد، من به عنوان پدر شاهد تجربه های دانش آموزی فرزندم بودم. پسرم در یکی از مدرسه های معتبر استعدادهای درخشان[7]لندن درس می خواند. نه تنها "بستر اجتماعی" شهر لندن، به عنوان پایتخت یک کشور صنعتی توسعه یافته غربی، کاملا با بستر اجتماعی روستای مصلح آباد تفاوت های آشکار داشت و دارد، و مهمتر از آن نه تنها بین "مدرسه روستایی شرقی" من با "مدرسه کلانشهری غربی" پسرم فرق ها از زمین تا آسمان بود، بلکه بین "بستر خانوادگی" - روستایی و کشاورزی - که من در آن بالیده بودم با بستر خانوادگی - شهرنشین و استاد دانشگاه - که پسرم در آن رشد کرده است نیز تفاوت های بسیار بود و هست.    مشاهده این تفاوت ها بین تجارب مدرسه و دانش آموزی پسرم و تجارب دانش آموزی خودم به علاوه آنچه پیشتر ذکر شد، مرا در سال های اخیر مدام بر می انگیخت تا درباره تجربه های دوران مدرسه ام چیزی بنویسم. با توجه به این زمینه ها و علایق بود که متن حاضر را نوشتم.  اما نوشتن درباره زندگی شخصی و به ویژه درباره دوران مدرسه به روش و نثر دانشگاهی که بخواهد براساس زندگینامه خودنوشت باشد بسیار دشوار است زیرا دایما انسان تمایل دارد به بیان عاطفی تر و احساسی تر تجربه های تلخ و شیرین خود بپردازد، و این امر با ضرورت حفظ "بی طرفی ارزشی" و بیان تحلیلی نثر دانشگاهی ناسازگار است. به علاوه، سخن گفتن از مدرسه و معلمان که در شکل گیری شخصیت آدمی نقش داشته اند مانند سخن گفتن درباره پدر و مادر است. همان طور که نمی شود به سهولت درباره والدین و بستگان نزدیک در ملأ عام انتقاد نمود، همچنین نمی شود به سادگی درباره معلمان خود منتقدانه نوشت.  با وجود تمام این محدودیت ها، نوشتن را برنانوشتن ترجیح دادم و با توجه به حرفه دانشگاهی ام سعی کردم در این بررسی توصیف و تحلیل را به هم بیامیزم و مانند دیگر نوشته هایم به نوعی یک "ژانر ترکیبی" بسازم. میزان کامیابی یا ناکامی آن به عهده قضاوت خوانندگان و جامعه دانشگاهی است. اما برای نگارنده، این متن هم نوشته ای حرفه است و هم بیان پاره ای زندگینامه خودنوشت شخصی. البته این هم را هم اضافه کنم که در ابتدا تصوری بسیار ساده از بیان خاطرات مدرسه و تحلیل آن در ذهنم داشتم. اما هر قدر بیشتر کار تحقیق و نگارش را پیش بردم، بیشتر به گستردگی و تنوع ابعاد موضوع و اقیانوس بزرگ منابع و تحقیقات انجام شده (تحقیقات انگلیسی) در این زمینه پی می بردم. به تدریج آنقدر موضوع برایم وسعت یافت که داشتم کم کم از نوشتن و تحقیق در این زمینه دست می کشیدم زیرا دریافتم که هرگز نمی توان با نگارش یک مقاله یا تک نگاشت گوچک موضوعی به این گستردگی را مطرح نمود. اما وقتی به این نتیجه رسیدم که دیگر بسیار دیر شده بود چون این متن حاضر را نوشته بودم و حیفم می آمد که آن را کنار بگذارم.   بخش1) مسئله تحقیق، هدف ها و اهمیت، چارجوب نظری و روش شناختی

    * مسئله تحقیق

مدارس و نظام آموزش و پرورش نوین در بستر تجدد یا مدرنیته[8]در جهان و از جمله ایران پدید آمدند و گسترش یافتند. از اینرو، یکی از سوالات مهم درباره مدرسه و آموزش و پرورش این است که کارکرد فرهنگی[9] مدرسه از منظر مدرنیته چیست؟ به تعبیر دیگر، اگر از منظر تجدد به مدارس نگاه کنیم، مدارس ایرانی )و به ویژه مدارس روستایی آن که موضوع بحث این مطالعه است) چه نقش و تأثیری در شکل گیری هویت و "سوژه مدرن" در ایران معاصر داشته اند؟[10]و به چه شیوه و تا چه میزان در ایفای این نقش و کارکرد موفق یا ناموفق بوده اند؟   از نخستین سال های قرن حاضر (سیزدهم هجری) همزمان با شکل گیری دولت-ملت[11] مدرن در ایران، نظام آموزش نوین در سراسر کشور گسترش یافت. این نظام گرچه از دهه های قبل نهال آن کاشته شده بود[12]، اما آغاز گسترش یافتن آن  به سراسر کشور از جمله روستاها در این زمان بود. در عین حال، همزمان با توسعه مدارس نوین، "برنامه نوسازی"[13] همه جانبه کشور براساس تعریف خاصی از "هویت ملی" و "ملی گرایی باستانی" و گسترش نهادهای جدید اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی مقتبس از «تجربه جهانی  شده غرب»، در کشور اجرا شد و در تمام دوران حکومت پهلوی اول و دوم استمرار یافت. از سال 1357 و با وقوع انقلاب اسلامی این روند نوسازی ایران با تغییر محتوای ایدئولوژیک آن به سوی «اسلامی سازی» ادامه یافت. در فرایند نوسازی مذکور، مدارس جدید و نظام آموزشی نوین جانشین «نظام مکتبخانه ای» شد و عهده دار انتقال علوم، مهارت ها، ارزش  ها، هنجارها و باورهای مدرن به شهروندان گردید. بین مدارس جدید و مکتبخانه های قدیم تفاوت های اساسی از هر حیث وجود داشت. در بیانی کلی می توان گفت مدارس جدید، محیط تولید و بازتولید مدرنیته، و مکتبخانه های قدیم پایگاه تولید و بازتولید سنت بودند. نه تنها روش ها و ابزارهای مکتبخانه ای گواه بر سنتی بودن و تفاوت آن بر مدرسه جدید بود، بلکه معنای دانش و علم در این دو نظام از اساس با یکدیگر تفاوت داشتند.[14]اساسا معنای مدرسه در ساختار نظام جدید با معنای مدرسه در نظام پیشین تفاوت ماهوی داشت. «مدارس قدیم»، حوزه های علمیه دینی بودند اما مدارس جدید بر توسعه علوم عرفی و دنیوی متمرکز می شدند. در حالیکه نظام آموزش جدید از ابتدایی تا مدارج عالی همه بر ترویج و توسعه «عقلانیت مدرن» (وجه بارز آن علوم و فنون مدرن) شکل گرفته اند، نظام تعلیم و تربیت قدیم یا پیشامدرن، بر ترویج و توسعه «عقلانیت  سنتی» (وجه بارز آن ادیان و امر قدسی) استوار است.  با در نظر گرفتن این بستر و پیش زمینه، پرسشی که مطرح است چگونگی سازوکار مدارس برای انجام رسالت یا کارکرد آنها در جهت خلق و گسترش هویت ها یا سوژه های مدرن است. همان طور که در ابتدا اشاره کردیم این موضوع، پرسش اصلی تحقیق حاضر است. پاسخ این پرسش را بیش از اینکه بتوان در آیین نامه ها، قوانین و گزارش های رسمی و مکتوب وزارت آموزش و پرورش و مدیران مدارس یافت، می توان در تجربه مدیران، معلمان و دانش آموزان مشاهده کرد زیرا مدرسه آن گونه که تحقق یافته و واقعیت خود را شکل داده است، در تجربه کنشگران و اعضاء مدرسه وجود دارد. پاسخ این پرسش را همه کسانی که دوران مدرسه رفتن را تجربه و طی کرده اند  می توانند ارائه کنند، زیرا در تجربه آنها تأثیرات مدرسه به خوبی آشکار است.

[1] individual modernity

[2] social context
[3] autobiographic description
[4] anthropology

[5] ethnography
[6] درباره خاطره نویسی و استفاده از ان برای تولید دانش من در گفتگوی با کتاب ماه علوم اجتماعی با مشخصات زیر تفصیلا توضیح داده امفاضلی نعمت الله ، 1384، خاطره نویسی به مثابه دانش و روش کتاب ماه هنر،شماره 81 و82
[7] Grammar school
[8]  در اینجا مدرنیته و تجدد را به یک مفهوم بکار می برم.
[9] cultural function
[10] این پرسش مبتنی بر این پیشفرض می باشد که در ایران نوعی از تجدد یا مدرنیته تحقق یافته است. در اینجا مجال بحث درباره این موضوع که ایا اساسا مدرنیته در ایران وجود دارد یا خیر نیست. نگارنده در کتاب های دیگرم شامل «مدرن یا امروزی شدن فرهنگ ایران» (1387) و «انسان شناسی تجدد بومی در ایران» (زیر چاپ) این موضوع را مفصل تشریح کرده ام.
[11] nation state
[12] درسال 1228 (ه .ش) دارالفنون تأسیس شد که آغاز معرفی نظام مدارس جدید در ایران است. سپس در سال  1290 (ه .ش) «قانون فرهنگ» گردید و در آن  چهار نوع مدرسه شامل «مدارس ابتدایی روستایی»، «مدارس ابتدایی شهری»، «مدارس متوسطه» و «مدارس عالی» به عنوان اشکال مدارس ایران از هم تفکیک می شود. این تحولات ادامه می یابد و آموزش و پرورش عمومی اجباری می گردد. در 9 آبان 1290 هـ . ش، مجلس شورای ملی قانون تعلیمات اجباری را تصویب کرد. در سال 1294 هـ . ش نظارت دولت در امر آموزش و پروش به صورت یک اصل در متمم قانون اساسی مطرح شد و از این تاریخ سازمان های آموزشی در ایران شکل منظم و متمرکزی به خود گرفتند و نظارت دولت بر موسسات آموزشی جنبه قانونی یافت.
[13] modernization
[14] مقاله «مفهوم سنتی علم و عواقب آن» نوشته رضا منصوری 1386  تفاوت های برداشت های سنتی و مدرن از علم در ایران و اسلام به دقت شرح می دهد. این مقاله در آدرس وب سایتی زیر موجود است


چهارشنبه 91 تیر 28 , ساعت 9:8 عصر

- دیروز مهمونی به خوبی و خوشی برگزار شد و خدارو شکر بهمون خوش گذشت . از ساعت 5 صبح بیدار شده بودم و حسابی خونه رو تمیز کردم . تغییر دکوراسیون دادم . گلخونه رو هم بعد از مدتها تمیز کردم و گلدونهامو جا به جا کردم و خلاصه کلی زحمت کشیدم . واسه بعد از ظهر هم کلی به خودمان رسیدم و موهای فرمون رو افشون کردیم و ریختیم روی شونه و یک بلوز سفید با دامن کوتاه مشکی با جوراب شلواری رنگ پا و کفش های عروسکی مشکی که از مشهد خریده بودم و کمی آرایش ملیح و ..... واییییییییی که چه قدر از خودمان خوشمان آمده بود :)))) خلاصه اینکه میوه ها و شیرینی ها را در طرف چیدیم و بستی را هم ظرف کردیم و داخل فریزر قرار دادیم و تا مهمان های عزیز تشریف بیاورند کمی برای خودمان جلوی آینه قر دادیم و قربان صدقه خودمان رفتیم و هزار بار ماشالا گفتیم به خودمان که خدایی نکرده چشم نخوریم :))))) ( خود شیفتگی 1000) به هر حال مهمان ها 6 آمدند و تا 9 در مورد همه چیز حرف زدیم و خندیدیم و کمی هم کمرمان را ورزش دادیم :))))))))))) . و اما دیروز نرگس جان گفتن : از هفته آینده ماه رمضان هست و کلاس طراحی نمی شود در ماه رمضان باشد و ..... امان از دست این دختر خاله . انگار این کلاس طراحی طلسم شده است :(((((( .به هر حال اینکه ما برای طراحی فقط همان ذوقش نصیبمان شد و بس . دیگر اینکه قرار شد من و نرگس و سرگروه هنر شهرمان یک روز برویم به بلاد همسایه .گویا در آن جا اکسپوی هنرهای تجسمی راه انداخته اند ؟؟!!!! ما نیز برویم برای تماشا و ببینیم چه خبر است !!!!!!! 

- و اما از امروز برایتان بگویم که امروز در سمینار تولدی دوباره که سخنرانش آقای احمد حلت همان حلت مجله موفقیت بود شرکت کردم . ایشون رو برای اولین بار از نزدیک می دیدم و البته تونستم گفتمانی خیلی کوتاه داشته باشم چرا که قرار بود چند تایی ازشون عکس بگیریم و توفیق اجباری نصیبمون شد . من چند سال پیش از اون طرفداران شدید مجله بودم و از هواداران انرژی مثبت . اما راستش الان دیگر مثل سابق نیستم چرا دروغ ؟؟!!!!! به هر حال سمینار بدی نبود اما خیلی خیلی هم همچین چنگی به دل نمی زد شاید هم برای من مدلش قدیمی بود و انرژی اش کم !!!!!!!!!!!

- و اما شروع دوباره یک راه از همین امشب . با توکل به خدا می خوام از امشب دوباره مطالعه رو شروع کنم :)))) از قرار معلوم چشمانمان بیناتر شده اند و ما مثل سابق اذیت نمی شویم پس مطالعه را شروع می کنیم . برام دعا کنید بتونم خوب درس بخونم واسه ارشد . جدی جدی امسال می خوام به امید خدا وقت بزارم براش . خدایا به امید تو ...

- راستی قالب وبلاگمو عوض کردم از این قالب خوشم می آد . رنگش کمی از گرمای هوا می گیرد و به ادم احساس سردی می دهد . و  حال این روزهای من را نشان می دهد که دائم در حال رسیدگی به گلدونام هستم و آبشون می دم . راستی یم خبر خیلی خوب . من امروز 66 کیلو بودم . هوووووووووووووووووورا . 

خدای مهربونم به خاطر این روزها به خاطر این لحظه ها به خاطر این آرامشی که نصیبم کردی به خاطر تمام نعمتهایی که بهم دادی شکر . خدایا خوبی ها ازت ممنونم . شکر .


چهارشنبه 91 تیر 28 , ساعت 9:1 عصر

انی جاعل فی الارض خلیفة قالو اتجعل فیها من نفسه فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک قال انی اعلم ما لا تعلمون
پروردگار عالمیان خطاب به فرشتگان فرمود بدرستیکه با خلقت آدم در زمین خلیفه ای قرار دادم و ملائک گفتند آیا کسی را آفریدی که در زمین فساد کند و خونهای زیاد بریزد در حالیکه ما همه شکر و خمد ترا بجا ما آوریم و خدامند فرمود: ( آنچه را که من میدانم شما نمی دانید.)
قبل خلقت حضرت آدم در روی زمین هیچکس نبود، روزی خداوند رحمان و آفریدگار بزرگ تصمیم به خلق موجودی دیگر گرفت که ختی از فرشتگان هم شریفتر بود و این موجود آدم صفت اله نامیده شد ، خداوند به جبرئیل فرمان داد که از زمین مشتی خاک بیاور،
و چون جبرئیل چنین کرد، زمین به فریاد آمد و جبرئیل رابه ذات خداوند سوگند داد که موجودی خلق می شود که بر روی من آشوب ها بپا می کند و چون جبرئیل سوگند را شنید بعرش بازگشت و گفت: خداوندا تو خود واقف به اسراری ، این بار میکائیل خاضر به چنین کاری شد و او نیز چون جبرائیل دست خالی بازگشت .
چنانچه پس از او اسرافیل عازم زمین شد و او نیز همچون 2 فرشته دیگر بدون خاک از زمین بازگشت .و خداوند این بار عزرائیل را فرستاد و عزرائیل به سوگند زمین توجه نکرد و چون خاک را آورد خداوند به گفت: چرا سوگند زمین را گوش نکردی؟ و عزرائیل پاسخ داد : اجرای امر پروردگارم را نمودم و خداوند فرمود حال که چنین شد تو را مأمور گرفتن جان اولاد آدم خواهم کرد .
خاکی را که عزرئیل از زمین آورده بود در جایگاهی نهادند و طبق امر خداوند با آب باران خیس شد تا سر انجام تبدیل به گل گردید و از این گل پیکر آدم شل گرفت و روح خدا در آن دمیده شد و آدم از عالم نیستی قدم به عالم هستی گذارد .
چون آدم خلق گردید خداوند به فرشتگان فرمان داد تا او را تعظیم کنند همه فرشتگان آدم را تعظیم کردند اما در میان آنها فرشته ای متکبر بود که ابلیس نامیده می شد، و او بر خلاف سایرین در مقابل خداوند ایستاد و چنین گفت ،جنس من از آتش است و جنس آدم از خاک ، من هزار سال تو را عبادت کردم و او هنوز تو را عبادت نکرده ، پس من او را تعظیم نمی کنم .خداوند خطاب به او گفت من چیزی می دانم که تو نمی دانی ، او به تمام علوم آگاه است و اسماء را می داند، او خلیفه و جانشین من در زمین است و تو هیچ چاره ای نداری مگر اینکه او را تعظیم کنی و اگر چنین نکنی از درگاه رانده می شوی .
اما با این وجود باز هم ابلیس گفت: حاشا که من اینچنین نخواهم کرد .
پس از آن خداوند، ابلیس را از پیشگاه کبریائی خود راند و فرشته ای که هزار سال عبادت خدا را کرده بود بخاطر نا فرمانی رانده شد که از این مطلب شاید بتوانیم نتایج زیادیکسب کنیم . و یکی از این نتیجه ها این است که فرشته ای با هزار سال عبادت برای خود داری از تعظیم به آدم مغضوب واقع شد ، یعنی درواقع بخاطر نافرمانی از دستور خدا ، پس تکلیف بنی آدم چیست که عمری در نافرمانی خداوند به سر می برند .!!!!
اما ابلیس به این مطلب اکتفا نکرد و پادش عبادات خود را طلب کرد، و خداوند فرمود بجز حضور در عرش هر چه می خواهی طلب کن ، ابلیس که با آدم دشمنی وکینه پیدا کرده بود گفت: می خواهم قدرت نفوذ در آدم واولاد او را داشته باشم و خداوند گفت بجز قلب آدم و اولادش که جایگاه من است اشکالی ندارد و « و شاید بخاطر همین مطلب است که قلب انسان که همانا وجدان هر شخص می باشد مظهر تمام پاکی هاست و هرگز خطا ها را قبو ندارد . کما اینکه هر خطا کاری هم شخصاً اعتقاد دارد که کارش صحیح نیست . مثلاً هیچ دزدی نمی گوید دزدی خوب است و هیچ قاتلی قتل را تائید نمی کند ، و هیچ فرد گناهکاری ، گناه را نمی پسندد و حضرت آدم پس از طی مراحلی سر انجام وارد بهشت شد ، اما از تنهایی بسیار رنج می برد واز این جهت غمگین بود تا اینکه یکروزکه خوابیده بود خداوند استخوانی از سمت چپ پهلوی آدم جدا کرد و از آن حوا را آفرید و از آن پس ایندو از نعمت های خداوند استفاده می کردند ، آنهمه چیز میخوردند الا یک میوه و آن هم گندم بود ،چرا که خداوند آنها را ا زخوردن منع فرموده بود .
البته آدم از این مطلب اصلاً ناراحت نبود و زندگی خود را با خوبی و خوشی می گذراند .
شیطان که با خود عهد کرده بود آدم و اولاد آدم او را گمراه کند از خوشی آدم در رنج بود و پیوسته در صدد طرح نقشه ای برای باز گرفتن عزت آدم بود و سر انجام آنچه را که در داشت اجرا کرد . او خود را در دهان ماری پنهان کرد و طاووس را فریفت که آن مار را به بهشت ببرد و پس از آن در بهشت به کمین آدم نشست .دریکی از روزها که آدم و حوا در بهشت گردش می کردند مار یا همان شیطان بر سر راه آدم حضور یافت و به گریه و زاری پرداخت آدم که دلش برای او سوخته بود نزدیک مار رفت و گفت ترا چه می شود که اینقدر بی تابی می کنی ، شبطان پاسخ داد: بی تابی من برای خودم نیست ، بلکه برای شماست .
آدم گفت ما که اندیشه اب نداریم ، تو از چه جهت برای ما ناراحتی ؟ شیطان گفت : برای اینکه شما از انعام بشتی محروم هستید .آدم گفت ما خیلی هم خوش هستیم و تو بی مورد برای ما دلسوزی می کنی ، اما در این میان حوا به میان صحبت آدم پریده گفت: چرا نمی گذاری ما را راهنمایی کند ؟ آدم گفت مارا خدا راهنمایی می کند و به راهنمایی یک مار نیازی نداریم . اما حوا دست بردار نبود و گفت ممکن است خواهش کنم برایمان بیشتر توضیح دهید . ومار گفت این میوه ( اشاره به درخت گندم) از تمام میوه های بهشت خوشمزه تر است در حالیکه مجاز به خوردن آن نیستید . آدم در پاسخ گفت: خداوند همه نعمت های را به ما داده و گندم را هرگز و حوا گفت چرا نه؟
آدم گفت: امر، امر حضرت حق است و اطبعت از فرمانش بر ما واجب است . و دراین میان شیطان وسوسه میکرد و حوا سست می شد و سر انجام به گریه و زاری پرداخت تا اینکه آدم را نیز سست کرد وآدم و حوا میوه ممنوعه را خوردند و این اولین نا فرمانی نوع بشر از دستور خداوند بود که به اخراج آدم و حوا از بهشت انجامید . آدم و حوا درسواحل دریای هند ،....نزدیکی جده و آدم به کوه سر اندیب افتاد...
با چنین اقدامی نه تنها آدم و خوا از بهشت رانده شدند بلکه از یکدیگر هم جدا افتادند ، و این جدائی میان آدم و حوا بیش از د.ویست سال طول کشید و در این مدت هر دو سرگردان و سر در گریبان و گریان بودند تا اینکه به وساطت حضرت جبرئیل به یک دیگر رسیدند که زندگی آنان از این پس توأم با عشق یکدیگر بود ، و خداوند را متفقاً عبادت می نمودند .
پس از چندی فرزندان بسیاری از آدم و حوا بوجود آمد و هر بار که حوا زایمان می کرد دو قلو می زایید یک پسر و یک دختر و به همین ترتیب تا 30 سا ل حوا زایمان کرد و 40 دختر و 40 پسر از او بوجود آمد و آدم و حوا دختران و پسران خود را به ازدواج هم در می آورند . البته آنان موظف بودند از ازدواج پسر و دخترهایی که با یکدیگر هم زایمان بودند جلوگیری کنند . و هر پسر و دختری را می گرفت که با او همزاد نبود و غالباً چند سال پس از او بدنیا آمده بود و این فرمان خدا بود که دختر و پسری را که از یک زایمان متولد شده اند به یکدیگر ندهد . در میان اولاد آدم دو پسر او هابیل و قابیل مشهورترند . هابیل جوانی بود زیبا روی و مومن و قابی ل درست نقطه مقابل او .
و این مطلب همواره بهانه ای بود که موجبات اختلاف اولاد آدم را فراهم می ساخت و اما هابیل همواره با گذشت خود اختلاف را کم می کرد تا اینکه سر انجام هنگام ازدواج آنان پیش آمد و با توجه به دستور العمل آدم ( که امری خدائی بود و او موظف به اجرای آن بود.)
در رابطه با نحوه ازدواج اولادش ،..... بزرگترین اختلاف میان هابیل و قابیل شکل گرفت زیرا که هنگام تولد قابیل دختری همزاد او بود که اقلیما نام گرفت و آدم در صدد بود که اقلیما با هابیل ازدواج کند . اما قابیل به این مطلب اعتراض کرد ،... او گفت اقلیما همزاد من است باید با من ازدواج کند . آدم گفت: پسرم، این گفتار خواست? من نیست که با اراده تو از آن برگردم ، بلکه فرمان رب جلیل است ، که اجرای آن بر همگان لازم می باشد.
اما قابیل باز هم فقط پایفشاری کرده او کسی نبود که از خواسته اش به سادگی بگذرد ، بویژه اینکه بواسطه برتری های هابیل همواره تمایل داشت آتش میان خود و او را مشتعل تر سازد ، لذا به پدر گفت: جان پدر مرغ من یک پا دارد و اقلیما فقط همسر من است.و حضرت آدم که چنین دید ، چاره منحصر به فرد را کسب تکلیف از درگاه الهی دانست و به فرزندان خویش فرمود هر یک از شما ، بنزد خداوند قربانی تقدیم کنید و قربانی هر کس پذیرفته شد اقلیما از آن او باشد. هابیل و قابیل این گفته پدر را پذیرفتند و با یکدیگر به اینکار زدند ، هابیل گوسفندی سفید و چاق و قابیل دسته ای گندم زرد و خشک بر سر کوهی نهادند و هابیل گفت اگر قربانی من مقبول خداوند واقع نگردد از اقلیما دست بر میدارم . و قابیل گفت...تو باید از فکر اقلیما بیرون روی زیرا اگر حتی قربانی من مقبول واقع نشود باز هم اقلیما از آن من است ، و فردای آن روز آتش از آسمان فرود آمد و قربانی هابیل را در خود کشید ، و حضرت آدم پس از این حادثه ، اقلیما را به هابیل داد و با این کار کینه مشتعل قابیل نسبت به هابیل فزونی یافت و بگونه ای زبانه کشید که فرزندان آن دو تا عصر حاضر نیز در فکر جان یکدیگرند ، و قابیل نیز همواره در صدد تو طئه بر علیه هابیل بود .
بگونه ای که فی الواقع حضور هابیل برای قابیل غیر قابل تحمل بود اما در میان نمی توانست کاری انجام دهد ، زیرا که تا آن روز جنایت در زمین انجام نگرفته بود و فرزندان آدم نمی دانستند که امکان قتل یکدیگر را دارند ، و لذا همچنان قابیل خود خواه ، سر در گریبان بود تا اینکه ابلیس به یاری او شتافت ،...که ماجرای آن از این قرار است .
فصل بهاری بود و هوای دل انگیز و زمین با این گستردگی تنها اولاد آدم را در خود داشت و روزی از روزها قابیل به قصد سیر و سیاحت به صحرا رفت.
و شیطان که همواره مراقب او بود تا در گمراهی فرزندان آدم لحظه ای را از دست ندهد، او را تنها یافت . براستی که خالات انسانی ، حالاتی عجیب است ، مثلاً همین تنهائی که می تواند برای مردمان خوب و برای هابیل منع خیر و برکت و تفکر به ذات اقدس خداوندی باشد ، چون نصیب قابیل می گردد، شیطان است که یک پای خلوت او می شود .
آری ابلیس ... ابلیس در حالیکه ماری پر تلاش را در دست داشت در مقابل قابیل ظاهر گشت
، و بگونه ای رفتار می نمود که تمامی رفتارش را قابیل مشاهده کند .
لذا چندین بار مار را پس و پیش کرد آنگاه با حرکاتی که گویا درصدد تنیه مار است ، او را بر زمین کوفت، اما مار به حرکت خود ادامه داد، زیرا که در واقع این مار دست آموز شیطان همان ماری بود که ابلیس را در دهان خود به بهشت برد و ابلیس به یاری همین مار توانسته بود آدم و حوا را از بهشت خارج کند ، و در واقع در میان مخلوق خداوند پس از خود که نا فرمانی رب جلیل را نموده بود، دو تن دیگر را به گروه نا فرمانان افزود، اما آدم که به سرعت پشیمان گشت بدرگاه حق عجزو لابه نمود و از پیشگاهش عفو مغفرت خواست، و اکنون بار دیگر ابلیس تنها خاطی در میان مخلوقات است و بدنبال دستیار می گردد، و اولاد آدم بهترین دستیاران شیطان میتوانند باشند . ابلیس که مار را بر زمین کوبید نحو? کشتن را به قابیل آموخت و بوسیله سنگ ضربات سحتی بر سر مار وارد ساخت ، تا اینکه حرکات مار پایان یافت، آنگاه از جای برخاست و روی به قابیل گفت: از این مار بیزاربودم ، و حالا دیگر او را کشتم که حیات نداشته باشد ، آنگاه .... زمزمه کنان خطاب به قابیل گفت : تو نیز می توانی هنگامیکه هابیل در خواب است سنگی عظیم را با قوت بر سرش بکوبی، او از این ضربه خواهد مرد قابیل از شیطان پرسید ، تو کیستی ، و شیطان گفت یکی همچون پدر تو آدم .....و قابیل به شیطان گفت ، تو شرا به من در این راه کمک می کنی و شیطاند گفت ، چون از زندگی شما آگاهم و می دانم که هابیل همواره سد راه توست ، و حقوق تو را ضایع می سازد مثلاً در مورد اقلیما به راستی که زنی زیبا و وجیه بود که با تو زاده شد، اما وی او را تصاحب کرد ، ناگفته نماند که پدرت نیز او را بیشتر از تو می خواهد ، اما چون پای هابیل در میان برداشته شود تمامی دوستی های پدرت نصیب تو می گردد.
شیطان این مطلب را گفت و از آنجا دور گردید ، و قابیل تصمیم خود را گرفت او فرا گرفت که چگونه برادر خویش را بکشد و لذا از آن پس در صدد بدست آوردن موقعیت بود، تا اینکه روزی در صحرا هابیل را مشاهده نمود که در سای? درختی خوابیده است .
از این موقعیت بهتر نصیب او نمی گردید ، قابیل سنگی عظیم را یافت و با تمام قدرت بر سربرادر کوفت ، و هابیل هرگز شاید دردی احساس نکرد و بدین ترتیب اولین جنایت به دست اولاد آدم انجام یافت . قابیل چون هابیل را کشت نمی دانست ، با پیکر خونین او چه کند ، لذا حیران و سر گردان بود ، برخی معتقدند ، او را بر دوش گرفت و مدتها در صحرا و بیابان گردش کرد، گاه در گودالی افکند ، و زمانی بر قله کوهی گذاشت،و هنگامی نیز بر شاخه درختان قرارش داد، اما چون اندکی بر هر وضع می گذشت انبوه پرندگان بر بالای جنازه هابیل توجه دیگران را جلب می نمود،و قابیل برای پنهان ماندن مطلب فی الفور به تغییر موقعیت می پرداخت، و می گویند چهل شبانه روز به اینکار مبادرت ورزید تا سرانجام به فرمان حداوند دو حیوان که گویند کلاغ بوده، خاکسپاری جنازه را به او آموختند .
بدین گونه که در مقابل او نزاع کردند، و چون یکی از آنها کشته شد. آن دیگری با چنگال خود گودالی حفر و جنازه حریف کشته شده را در آن قرار داد و سپس خاکها را بر جایش را بر جایش ریخت . و هابیل بدینگونه با راهنمایی کلاغ بدست قابیل به دل خاک سپرده شد و پس از آن قابیل راه خانه را در پیش گرفت و این هنگامی بود که حضرت آدم نیز از زیارت بیت المعمور باز آمده و طالب دیدار فرزندانش بود، اما همه کس را دید بجز هابیل را و چون به شدت دلتنگ او بود از دوریش گریان شد زیرا که وضع موجود را وضع غیر طبیعی پنداشت. و خداوند راضی نگردید پیغمبرش بیش از این در بی خبری باشد، لذا جبرئیل بر او ظاهر گشت و برای آدم گفت آنچه که بر هابیل گذشته بود . و آدم از شنیدن ماجرا سخت اندوهگین شد و سالین سال گریست و با وجود اینکه طبق روایات هزار سال عمر کرد، تا آخرین لحظات عمر خویش هابیل را فراموش نکرد.
وآدم در عمر خویش که عمری طولانی و پر برکت بود، نسل خود را در زمین توسعه داد و در این مدت فرزندان و فرزند زادگان خود را به ازدواج یکدیگر در می آورد، و نسل او بحدی برکت یافت که گویی هنگام مرگ آدم نیم کرور از اولاد او در زمین زندگی می کردند.
و چون مرگ آدم فرا رسید، او دانا ترین فرزند خویش را که شیث نامیده می شد، بر دیگران رجحان داد و خداوند نیز وی را خلیفه آدم و رسول خود گردانید، که پس از او به ترویج آئین خدائی پرداخت .


چهارشنبه 91 تیر 28 , ساعت 8:51 عصر


یوسف
(عبری:
??????یوسِف در عربی یوسف به معنی «او می‌افزاید»)
از شخصیت‌های تنخ یهودی و عهد عتیق در انجیل و نیز از پیامبرانی‌است که در قرآن نامش ذکر شده‌است. یهودیان، مسیحیان و مسلمانان معتقد به پیامبری یوسف هستند.
بر اساس عهد عتیق یوسف از یعقوب و راحیل زاده شد و پس از مرگ استخوانهایش را در شچم به خاک سپردند. مورخین دانشگاهی عموماً اعتقاد دارند که بخش‌هایی از داستان یعقوب عهد عتیق بر پایه افسانه قدیمی مصری «داستان دو برادر»*تألیف شده‌است هرچند نویسنده در عهد عتیق از جنبه‌های افسانه‌ای و جادویی این افسانه مصری کاسته، آن را بومی کرده و به آن معانی جدیدی بخشیده‌است

یوسف
(عبری:
??????یوسِف در عربی یوسف به معنی «او می‌افزاید»)
از شخصیت‌های تنخ یهودی و عهد عتیق در انجیل و نیز از پیامبرانی‌است که در قرآن نامش ذکر شده‌است. یهودیان، مسیحیان و مسلمانان معتقد به پیامبری یوسف هستند.
بر اساس عهد عتیق یوسف از یعقوب و راحیل زاده شد و پس از مرگ استخوانهایش را در شچم به خاک سپردند. مورخین دانشگاهی عموماً اعتقاد دارند که بخش‌هایی از داستان یعقوب عهد عتیق بر پایه افسانه قدیمی مصری «داستان دو برادر»*تألیف شده‌است هرچند نویسنده در عهد عتیق از جنبه‌های افسانه‌ای و جادویی این افسانه مصری کاسته، آن را بومی کرده و به آن معانی جدیدی بخشیده‌است

یوسف در قرآن

در قرآن داستان یوسف بهترین داستان‌ها (احسن القصص) دانسته شده‌است.[4] قرآن در آیه 7 سوره یوسف، قبل از شروع داستان یوسف، میفرماید:«به راستی که در سرگذشت یوسف و برادرانش برای پرسش کنندگان عبرتها است» و از این آیه به بعد داستان یوسف بیان میشود. یعنی اینکه در قرآن در داستان یوسف و برادرانش آیاتی الهی است که دلالت بر توحید خداوند می‌کند و این آیات دلالت میکند که خداوند ولی بندگان مخلص خود (مانند یوسف) است و عهده دار امور آنان است تا آنان را به آن کمالی که میخواهد برساند. و این آیات اشاره می‌کنند بر اینکه خداوند اسباب عالم را هر طوری که بخواهد می‌چیند و از به کار انداختن آن اسباب آن نتیجه‌ای را که خودش می‌خواهد را می‌گیرد. در این آیات برادران یوسف به وی حسد ورزیده و به حسب ظاهر او را به سوی هلاکت سوق می‌دهند، ولی خداوند نتیجه‌ای بر خلاف این ظاهر گرفت و یوسف را به وسیله همین اسباب زنده کرد و همان قصد سوء را وسیله ظهور و بروز کرامت و جمال ذات یوسف کرد و در هر راهی که او را بردند که بر حسب ظاهر منتهی به هلاکت یا مصیبت وی می‌شد، خداوند عینا به وسیله همان راه او را به سر انجامی خیر و فضیلتی شریف منتهی نمود.

درون‌مایه‌های مشترک روایات یهودی و قرآن
قرآن از ازدواج اسحاق نمی‌گوید، از عیسو نیز نمی‌گوید، ولی از یعقوب می‌گوید که پدر فرزندان بسیار بود و قرآن تنها از یوسف نام می‌برد. در قرآن به قبایل (اسباط) اشاره شده‌است که در واقع دوازده سبطی هستند که از دوازده پسر یعقوب منشا می‌گیرد.و تعداد آنها را ذکر کرده‌است.[6]
سرگذشت یوسف در سوره دوازدهم قرآن که به نام همو است روایت می‌شود. او خود می‌گوید:
آیین پدرانم، ابراهیم و اسحاق و یعقوب را پیروی نموده‏ام[7]‏
خداوند در این زمینه به محمد می‌گوید:
ما نیکوترین سرگذشت را به موجب این قرآن که به تو وحی کردیم، بر تو حکایت می‏کنیم، و تو قطعاً پیش از آن از بی‏خبران بودی‏[8]
پس این سرگذشت از نو بر محمد وحی شده و خداوند است که سخن می‌گوید، با این وجود شباهتهای نمایانی میان حکایت قرآن و کنتب مقدس و برخی داستانهای آکادی وجود دارد. حتی شاید گاهی برای فهم روایت قرآنی نیاز به تکمیل آن از منابع یهودی باشد.
به جای نتیجه گیری از زندگانی یوسف در قرآن آمده‌است:

این [ماجرا] از خبرهای غیب است که به تو وحی می‏کنیم، و تو هنگامی که آنان همداستان شدند و نیرنگ می‏کردند نزدشان نبودی.[9]
این حکایت باید همچون هشداری برای جهانیان و به سان دلیلی بر رحمت الاهی تلقی گردد که چندین بار بر آن تاکید شده‌است. همچنین:
به راستی در سرگذشت آنان، برای خردمندان عبرتی است. سخنی نیست که به دروغ ساخته شده باشد، بلکه تصدیق آنچه [از کتابهایی‏] است که پیش از آن بوده و روشنگر هر چیز است و برای مردمی که ایمان می‏آورند رهنمود و رحمتی است.[10]
سپس سفر پیدایش داستان یعقوب در مصر را حکایت می‌کند. او در لحظات آخر فرزندان خود را برکت می‌دهد، اسرائیلیان او را حنوط می‌کنندو سپس او را در مکفیلخ در سرزمین کنعان به خاک می‌سپارند.[11] یوسف خود نیز به هنگام مرگ به برادران خویش گفت: من میمیرم و یقینا از شما تفقد خواهد نمود و شما را از این سرزمین به زمینی که برای ابراهیم و اسحاق و یعقوب قسم خورده‌است، خواهد برد.
یوسف در 110 سالگی در گذشت، او را حنوط کردند و در زمین مصر در تابوت گذاشتند.[12] و این پایان سفر پیدایش است.
برادران یوسف او را می‌فروشند
ماخذ یهودی
اسرائیل، یوسف را از سایر پسران خود بیشتردوست داشتی، زیرا که او پسر پیری او بود، و برایش ردای رنگارنگ ساخت.
و چون برادرانش دیدند که پدر ایشان، او را بیشتر از همه برادرانش دوست می‌دارد، از او کینه داشتند. [13]
«اینک باز خوابی دیده‌ام، که ناگاه آفتاب و ماه و یازده ستاره مرا سجده کردند.» و پدر و برادران خود را خبر داد، وپدرش او را توبیخ کرده، بوی گفت: «این چه خوابی است که دیده‌ای؟ آیا من و مادرت وبرادرانت حقیقت خواهیم آمد و تو را بر زمین سجده خواهیم نمود؟» [14]
یوسف به پدرش گفت: «ای پدر، من [در خواب‏] یازده ستاره را با خورشید و ماه دیدم. دیدم [آنها] برای من سجده می‏کنند.»
(از قرآن)[یعقوب‏] گفت: «ای پسرک من، خوابت را برای برادرانت حکایت مکن که برای تو نیرنگی می‏اندیشند.[15]
R.Azaria گوید: انسان هرگز نباید علاقه بیشتر خود را به یکی از فرزندانش نشان دهد، زیرا همان پیراهن بلندی که یعقوب بر تن یوسف کرد، کینه برادران را بر انگیخت.[16]
(از قرآن) [برادران] گفتند: «یوسف و برادرش نزد پدرمان از ما- که جمعی نیرومند هستیم- دوست داشتنی‏ترند. قطعاً پدر ما در گمراهی آشکاری است.»[17]
[برادران با اشاره به یوسف گفتند] او را بکشیم، و به یکی از این چاه‌ها بیندازیم، و گوییم جانوری درنده او را خورد. و ببینیم خوابهایش چه می‌شود.» [18]
(از قرآن) یوسف را بکشید یا او را به سرزمینی بیندازید، تا توجّه پدرتان معطوف شما گردد، و پس از او مردمی شایسته باشید.[19]
پس روبین بدیشان گفت: «خون مریزید، او را در این چاه که در صحراست، بیندازید...»[20]
(از قرآن) گوینده‏ای از میان آنان گفت: «یوسف را مکشید. اگر کاری می‏کنید، او را در نهانخانه چاه بیفکنید، تا برخی از مسافران او را برگیرند.» [21]

یوسف در خانه فوتیفار(در قرآن: عزیز مصر)
پس از خرید یوسف در بازار برده‌فروشان توسط فوتیفار، فوتیفار او را به کاخ خود برده و به همسرش زلیخا پیشکش می‌کند. یوسف در کاخ فوتیفار رشد کرده به سن بلوغ می‌رسد. پس از بلوغ زلیخا عاشق چهره? زیبای یوسف شده و برای به دست آوردن وی نقشه‌ها می‌ریزد اما یوسف حاضر به نافرمانی از پروردگارش و خیانت به عزیز مصر نمی‌شود. سرانجام زلیخا پس از ناامید شدن از یوسف، او را متهم به خیانت به عزیز مصر کرده، وی را به زندان می‌اندازند.[22]

خواب فرعون(در قرآن: پادشاه
14 سال بعد، فرعون در رویا می‌بیند که هفت گاو لاغر هفت گاو فربه را می‌خورند و هفت خوشه خشک هفت خوشه سبز را نابود می‌سازند. فرعون همه خواب‌گذارانش را برای تعبیر این خواب فرامی‌خواند اما جملگی از تعبیرش عاجز می‌مانند. سپس به یاد یوسف می‌افتند و تعبیر آن را از او می‌خواهند. یوسف بیان می‌کند که هفت سال ترسالی و سپس هفت سال خشک‌سالی در پیش است پس باید در هفت سال اول قسمتی از محصول ذخیره شود تا در زمان خشکسالی مردم در قحطی نمانند. بدین ترتیب او از زندان آزاد شده و با مرگ فوتیفار جانشین او می‌شود.[23]

ملاقات یوسف و برادرانش
در زمان خشکسالی، کنعان نیز دچار خشکسالی می‌شود. برادران یوسف از سر ناچاری برای درخواست کمک به مصر نزد عزیز می‌روند. یوسف در همان نگاه نخست آنان را می‌شناسد اما از آن‌جا که در زمان جدا شدن از برادرانش وی کودکی بیش نبوده و چهره‌اش تغییر کرده‌است، برادران او را نمی‌شناسند. یوسف به آن‌ها کمک کرده و از آن‌ها می‌خواهد اگر باز هم نیاز داشتند بازگردند و در سفر بعد برادر دیگر خود را نیز همراه بیاورند. آن‌ها موافقت کرده با خوشحالی راهی می‌شوند.
 
گردهم‌آمدن یوسف ع و خانواده‌اش در مصر
در سفر بعدی جوان‌ترین برادر (بنیامین) را هم همراه خود می‌آورند. یوسف پس از کمک به آن‌ها با ترفندی بنیامین را نزد خود نگاه می‌دارد. یعقوب که از دوری بنیامین غمگین است نامه‌ای برای عزیز می‌نویسد و برادران یوسف آن را نزد وی می‌برند. در این هنگام یوسف خود را به آن‌ها معرفی کرده و آن‌ها را از رفتار ناشایستشان آگاه می‌سازد. برادران پشیمان شده و یوسف از آن‌ها درمی‌گذرد. آن‌ها به کنعان بازگشته و پدر را نزد یوسف برده و بدینسان خانواده دیگربار گرد هم می‌آیند.
حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ به قدری محبوبیت اجتماعی پیدا کرده و عزّت فوق العاده‎ای نزد مردم مصر داشت که پس از فوتش بر سر محل به خاک سپاریش نزاع شد. هر طایفه‎ای می‎خواست جنازه یوسف در محل آنها دفن شود، تا قبر او مایه برکت در زندگی‎شان باشد. بالاخره رأی بر این شد که جنازه یوسف را در رود نیل دفن کنند، زیرا آب رود که از روی قبر رد می‎شد مورد استفاده همه قرار می‎گرفت و با این ترتیب همه مردم به فیض و برکت وجود پاک حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ می‎رسیدند.
فبر حضرت یوسف(ع) 1914 میلادی
جنازه حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ را در میان رود نیل دفن کردند تا زمانی که حضرت موسی ـ علیه السلام ـ می‎خواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود. در این هنگام جنازه را از قبر درآورده و به سوی فلسطین آورده و دفن کردند، تا به وصیت حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ عمل شده باشد. خداوند به پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ خطاب نموده و می‎فرماید:

«ذلِکَ مِنْ أَنْباءِ الْغَیبِ نُوحِیهِ إِلَیکَ وَ ما کُنْتَ لَدَیهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ یمْکُرُونَ؛

اینها از
اخبار غیبی است که به تو وحی کردیم، تو نزد برادران یوسف نبودی در آن موقعی که مکر کردند (تا یوسف را به چاه بیفکنند).»[1]
«لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَهٌ لِأُولِی الْأَبْصار...؛

در داستان‎های ایشان (یوسف و یعقوب و برادران یوسف و داستان‎های پیامبران دیگر)، درسهای آموزنده‎ای برای صاحبان بصیرت است.»[2]

این داستان‎ها حاکی از واقعیتهای حقیقی است، نه آن که آنها را ساخته باشند.[3]

جالب توجه این که: مدتی ماه (بر اثر ابرهای متراکم) بر بنی اسرائیل طلوع نکرد (هرگاه می‎خواستند از مصر به طرف شام بروند احتیاج به نور ماه داشتند و گرنه راه را گم می‎کردند) به حضرت موسی ـ علیه السلام ـ وحی شد که استخوانهای یوسف را از قبر بیرون آورد (تا وصیت او انجام گیرد) در این صورت، ماه را بر شما طالع خواهم کرد.

جنازه حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ را در میان رود نیل دفن کردند تا زمانی که حضرت موسی ـ علیه السلام ـ می‎خواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود. در این هنگام جنازه را از قبر درآورده و به سوی فلسطین آورده و دفن کردند، تا به وصیت حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ عمل شده باشد.

این عکس تغییر سایز داده شده است. روی این جایگاه کلیک کنید برای دیدن عکس کامل. تصویر اصلی دارای اندازه 1224x640 یا سنگینی میباشد 73کیلو بایت.
قبر یوسف(ع)
موسی ـ علیه السلام ـ پرسید که چه کسی از جایگاه قبر یوسف آگاه است؟ گفتند: پیرزنی آگاهی دارد. موسی ـ علیه السلام ـ دستور داد که آن پیرزن را که از پیری، فرتوت و نابینا شده بود، نزدش آوردند. حضرت موسی ـ علیه السلام ـ به او فرمود: «آیا قبر یوسف را می‎شناسی؟»

پیرزن عرض کرد: آری.

حضرت موسی ـ علیه السلام ـ فرمود: ما را به آن اطّلاع بده.

او گفت: اطلاع نمی‎دهم مگر آن که چهار حاجتم را بر آوری:

اول: این که پاهایم را درست کنی.

دوم: اینکه از پیری برگردم و جوان شوم.

سوم: آن که چشمم را بینا کنی.

چهارم: آن که مرا با خود به بهشت ببری.

این مطلب بر موسی ـ علیه السلام ـ بزرگ و سنگین آمد. از طرف خدا به موسی ـ علیه السلام ـ وحی شد، حوائج او را برآور. حوائج پیر زن برآورده شد. آن گاه او مکان قبر یوسف ـ علیه السلام ـ را نشان داد.

موسی ـ علیه السلام ـ در میان رود نیل جنازه یوسف ـ علیه السلام ـ را که در میان تابوتی از مرمر بود بیرون آورد و به سوی شام برد. آن گاه ماه طلوع کرد. از این رو، اهل کتاب، ‌مرده‎های خود را به شام حمل کرده و در آن جا دفن می‎کنند.

جنازه یوسف ـ علیه السلام ـ را (بنابر مشهور) کنار قبر پدران خود دفن کردند. اینک در شش فرسخی بیت المقدس، مکانی به نام قدس خلیل معروف است که قبر یوسف ـ علیه السلام ـ در آن جا است.

حُسن عمل و نیکوکاری این نتایج را دارد که خداوند پس از حدود چهار صد سال با این ترتیبی که خاطر نشان شد، طوری حوادث را ردیف کرد، تا وصیت حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ به دست پیامبر بزرگ و اولوا العزمی چون حضرت موسی ـ علیه السلام ـ انجام شود، و به برکت معرّفی قبر یوسف ـ علیه السلام ـ به پیر زنی آن قدر لطف و عنایت گردد.[5]

آری، یوسف ـ علیه السلام ـ بر اثر پرهیزکاری و خدا ترسی، آن چنان مقام ارجمندی در پیشگاه خدا پیدا کرد که در روایت آمده: هنگامی که پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ در شب معراج، به آسمان سوم رسید، یوسف ـ علیه السلام ـ را در آن جا به گونه‎ای دید که:

«کانَ فَضْلُ حُسْنِهِ عَلی سایرِ الْخَلْقِ کَفَضْلِ الْقَمَرِ لَیلَهِ الْبَدْرِ عَلی سایرِ النُّجُومِ؛ زیبائیش نسبت به سایر مخلوقات، همانند زیبایی ماه در شب چهارده نسبت به ستارگان بود.»[6]

  . در بعضی از روایات نقل شده که پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ در سفری در بیابان به چادر نشینی برخورد، چادر نشین حضرت را شناخت، بسیار پذیرایی کرد. هنگام خداحافظی، رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ به او فرمود: هرگاه از ما چیزی بخواهی از خدا می‎خواهیم که به تو عنایت کند؛ او در
جواب گفت: از خدا بخواه شتری به من بدهد که موقع حرکت، اثاثیه خود را بر آن بگذارم و چند گوسفند به من عطا کند که در این صحرا آنها را بچرانم، و از شیرشان استفاده کنم. حضرت آنها را از خدا تقاضا نمود. خداوند هم تقاضای حضرت را برآورد. در این هنگام رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ به اصحاب خود رو کرد و فرمود: ای کاش این مرد نظر و همتش بلند بود و مثل عجوزه بنی اسرائیل، خیر دنیا و آخرت را از ما می‎خواست تا آن را از خدا می‎خواستم، و خدا به او می‎داد، اصحاب تقاضای بیان قصه عجوزه بنی اسرائیل را نمودند. حضرت داستان عجوزه را به طور مشروح برای اصحاب شرح دادند. در این روایت است که آن عجوزه سه حاجت خواست و برآورده شد: 1. جوان شود 2. همسر موسی گردد 3. در بهشت هم همسر موسی باشد (به نقل از حیاه الحیوان دمیری).


چهارشنبه 91 تیر 28 , ساعت 2:34 صبح

یحیی بن زکریا یا یوحنا معمدان از کسانی است که مسیحیان، مسلمانان، صابئین مندایی معتقد به پیغمبری او هستند. از او با صفت تعمیدهنده یاد می‌شود.
یحیی، فرزند زکریا، واعظ و تارک دنیای یهودی نخستین قرن میلادی بود که مسیحیان، مسلمانان، صابئین مندایی و بهائیان معتقد به پیغمبری او هستند. نام یحیی تعمیددهنده، در قرآن، انجیل ، انجیل‌های غنوصی ذکر گشته‌است. بر اساس انجیل لوقا، یحیی خویشاوند عیسی بود. مسیحیان، یحیی را پیشرو و بشارت دهنده ظهور مسیح می‌دانند. صابئین مندایی خویشاوندی یحیی با عیسی را انکار کرده و از او با نام ایحیجاجهانه یاد می‌کنند.

تولد

انجیل لوقا تنها انجیلی است که به شرح زاده‌شدن یحیی می‌پردازد. بر اساس روایت لوقا، یحیی تعمیددهنده، فرزند زکریا و الیصابات است. الیصابات نازا بود و نمی‌توانست فرزندی برای زکریّا بیاورد. وقتی نوبت زکریا بود تا در معبد اورشلیم بخور دهد، از خداوند خواست تا وارثی صالح به وی عطا کند. جبرئیل بر وی نازل شد و به او بشارت داد که از او و زوجه‌اش الیصابات فرزندی پدید خواهد آمد که نام او «یحیی‌» است. زکریّا از کلام فرشته متعجب شد، زیرا با توجه به کهولت سن خودش و الیصابات این مسئله را غیر ممکن می‌دید.اما فرشته گفت که «این برای پروردگار تو آسان است». زکریّا به نشانه این بشارت تا سه روز نمی‌توانست سخن بگوید. و نهایتا پس از سه روز هنگامی که نام فرزند را از او پرسیدند-الیصابات، قصد کرد او را به نام پدرش زکریّا نام نهد-زکریّا تخته‌ای خواست و اسم یحیی را (که در آن زمان اسمی بی‌سابقه و کاملا جدید بود) بر آن نوشت و در همان لحظه دوباره قدرت تکلم خود را بازیافت.
بر اساس این انجیل، زکریّا از فرزندان ابیّا و زوجه‌اش الیصابات از نسل هارون بود.الیصابات دختر عموی مریم بود و شش ماه زودتر از مریم، به یحیی حامله شد. بر اساس انجیل لوقا، مریم هنگامی که به عیسی حامله گشته بود، نزد الیصابات رفت و الیصابات گفت: «از آن لحظه‌ای که آمدی جنین در شکم من به حرکت درآمد».
روایت قرآنی [[ولادت یحیی تفاوت چندانی با روایت انجیل ندارد، جز این که قرآن اسمی از الیصابات زوجه زکریا نمی‌برد.

پرورش یحیی

در انجیل رشد یافتن و پرورش یحیی مورد توجّه قرار نمی‌گیرد. بر اساس قرآن، یحیی از کودکی شایستگی تحویل گرفتن امانت پیغامبری را به دست آورد و تورات با قوت نبوت فراگرفت. بنا به قرآن، یحیی بر اساس کتاب تورات قضاوت می‌کرد و به تبلیغ دین می‌پرداخت تا جایی که در میان بنی اسرائیل مشهور شد که تنها کسی که به احکام تورات آگاهی تمام دارد، یحیی است. قرآن اشاره می‌کند که او نسبت به والدین خود مهربان بود و نیکی می‌کرد، از این آیه ی قرآن می‌توان استنباط نمود که یحیی در دامان زکریّا و مادرش رشد کرده‌است.

تعمید

مشهور است که یحیی در حوالی رود اردن، غسل تعمید می‌داد و موعظه می‌کرد و حتی بنا به انجیل، عیسی مسیح را نیز غسل تعمید داد.
در انجیل لوقا باب سوم آیه 4 چنین آمده‌است: «کلام خدا در بیابان به یحیی نازل شده، پسر زکریّا. و آمده همگی مرز و بوم رود اردن را برای آمرزش گناهان به غسل توبه ندا می‌کرد. چنان چه در کتاب «اشعیا»ی نبی آمده‌است که می‌گفت {در بیابان آواز فریاد کننده‌ای است که راه خداوند را آماده سازید و طرق او را مستقیم سازید و هر گودی انباشته و هر کوه و تلّی پست گردد و کجی‌ها راست و دشواری‌ها هموار خواهد شد تا تمام بشر نجات خدا را در گذر ببیند}. و طوایفی را که برای غسل تعمیدش بیرون می‌رفتند می‌گفت: «ای افعی زادگان، چه کسی به شما راه را نشان داد تا از غضب آینده بگریزید؟ پس ثمراتی که شایسته توبه‌ست بیاورید و در دل خود نگویید که «ما فرزندان ابراهیم هستیم»، زیرا به شما می‌گویم که خدا قادر است از این سنگ‌ها برای ابراهیم فرزندانی برخیزاند.
اکنون تبر بر بیخ درختان گذاشته شده‌است و هر درختی که میوه? نیکو نیآرد بریده و به آتش افکنده خواهد شد. طوائف از او پرسیدند و گفتند که ما چه باید کنیم؟
آنها را جواب داده گفت: «هر کس که دو جامه دارد یکی را بدهد به آن‌که ندارد، و آن‌که نان زیاده دارد باید قسمت کند». و باجگیران به سبب غسل تعمید بر او آمده می‌گفتند: «ای استاد ما چه کنیم؟»
ایشان را گفت: «بیش از آن چه بر شما مقرر است طلب مکنید».سپاهیانش نیز پرسیدند که ما چه کنیم و ایشان را گفت که هیچ کس را جبر ننمایید و بر کسی افترا ننموده و به مواجب خود قانع باشید.

بشارت یحیی

در انجیل لوقا باب سوم آیه? 16 آمده‌است: «و مردم مترصد می‌بودند و هر یک در دل‌ خویش تصور می‌کرد که آیا این مسیح است؟
یحیی همگی را گفت: «بدانید که من شما را به آب غسل می‌دهم. امّا کسی خواهد آمد که از من قوی‌تر است و او شما را به روح‌القدس و آتش غسل خواهد داد و من حتی شایستگی ندارم که خم شده بند نعلینش را بگشایم. که طبقش در دست اوست و خرمن خود را خوب پاک نموده گندم را در انبار خود جمع خواهد نمود و کاه را در آتشی که خاموشی نپذیرد خواهد سوزانید.»
در انجیل یوحنا باب اول آیه 7 آمده‌است: «یکی از جانب خدا آمد و اسمش یحیی بود. او برای شهادت آمد تا بر نور شهادت دهد تا همه به واسطه او ایمان آرند. او خود روشنایی نبود بلکه آمده بود تا بر روشنایی شهادت دهد. و روشنایی حقیقی آن است که جهان از او منور می‌گردد»
در انجیل یوحنا آیه? 15 بر گواهی و بشارت یحیی تاکید شده‌است: «و یحیی در حق او گواهی داد و به آواز بلند گفت کسی است و من او را ذکر کردم و او پس از من می‌آید و پیش از من است زیرا که از آن پیش بود. موسی آیین قرار داد اما نعمت و راستی از عیسی رسیده‌است و او مسیح است»
هم چنین در انجیل یوحنا آیه 30 آمده‌است که یحیی، عیسی را ملاقات می‌کند: «عیسی به طرف خود می‌آمد گفت اینک بره? خدا که عصیان از خلق خدا برگرداند. این آن است که حق او گفتم پس از من است ازیرا که پیش از من بوده‌است و من خود او را نشناختم. و یحیی شهادت داد که من روح را دیدم که از آسمان پایین می‌آمد و مانند کبوتر بر او می‌نشست و من او را نشناخته بودم لیکن آن کس که مرا فرستاده‌است که به آب غسل دهم، مرا گفت که هر کس را که ببینی روح بر وی نازل می‌شود و بر او می‌نشیند، خود اوست که به روح القدس غسل خواهد داد.»

یحیی همان الیاس است که دوباره آمده‌است

در انجیل آیاتی هست که به نظر می‌رسد از بازگشت روح الیاس در کالبد یحیی سخن گفته شده‌است. برخی از آنها از این قرار است:
متی 13-10: 17 شاگردانش پرسیدند: «چرا روحانیان یهود با اصرار می‌گویند که قبل از ظهور مسیح، الیاس نبی باید دوباره ظهور کند ؟» عیسی جواب داد : «حق با آنهاست. الیاس باید بیاید و کارها را روبراه کند. در واقع او آمده‌است ولی کسی او را نشناخت و با او بدرفتاری کردند. حتی من نیز که مسیح هستم، از دست آنها آزار خواهم دید.» آنگاه شاگردانش فهمیدند که عیسی درباره یحیای تعمید دهنده سخن می‌گوید.
متی 11:14 اگر این‌ها را قبول دارید باید بدانید که یحیی همان الیاس موعود است.

یحیی در زندان

هیرودیس در آن زمان بر ربع جلیل در فلسطین پادشاهی داشت. او قصد داشت زن برادر خود فیلیپ، به اسم هیرودیا را به عقد خود در بیاورد. یحیی فتوا داد که این ازدواج در شریعت موسی حرام است. پس از این فتوا، هیرودیس، یحیی را زندانی کرد. بنا به روایت لوقا، وقتی یحیی در زندان بود، «برای عیسی پیام فرستاد که آیا تو آن مسیح وعده داده شده هستی، یا باز باید منتظر دیگری باشیم. عیسی جواب داد که یحیی را از آن چه دیده‌اید و شنیده‌اید خبر دهید که کران شنوایانند و کوران بینایانند و لنگان خرامان می‌گردند» بنا به روایت انجیل، یحیی به اشارت هیرودیا و به فرمان هیرودیس به قتل رسید. کاهنان یهود از جدی‌ترین مخالفان یحیی و تعالیمش بودند.

یحیی در قرآن

نام یحیی 5 بار در قرآن آمده‌است. داستان تولد یحیی بدین گونه در سوره مریم آمده‌است:
[این‏] یادی از رحمت پروردگار تو [در باره‏] بنده‏اش زکریاست. (2) آن گاه که [زکریا] پروردگارش را آهسته ندا کرد. (3) گفت: «پروردگارا، من استخوانم سست گردیده و [موی‏] سرم از پیری سپید گشته، و- ای پروردگار من- هرگز در دعای تو ناامید نبوده‏ام.» (4) و من پس از خویشتن از بستگانم بیمناکم و زنم نازاست، پس از جانب خود ولیّ [و جانشینی‏] به من ببخش، (5) که از من ارث برد و از خاندان یعقوب [نیز] ارث برد، و او را- ای پروردگار من- پسندیده گردان. (6) ای زکریا، ما تو را به پسری- که نامش یحیی است- مژده می‏دهیم، که قبلًا همنامی برای او قرار نداده‏ایم. (7) گفت: «پروردگارا، چگونه مرا پسری خواهد بود و حال آنکه زنم نازاست و من از سالخوردگی ناتوان شده‏ام؟» (8) [فرشته‏] گفت: «[فرمان‏] چنین است. پروردگار تو گفته که این [کار] بر من آسان است، و تو را در حالی که چیزی نبودی قبلًا آفریده‏ام.» (9) گفت: «پروردگارا، نشانه‏ای برای من قرار ده» فرمود: «نشانه تو این است که سه شبانه [روز] با اینکه سالمی با مردم سخن نمی‏گویی.» (10) پس، از محراب بر قوم خویش درآمد و ایشان را آگاه گردانید که روز و شب به نیایش بپردازید. (11) ای یحیی، کتاب [خدا] را به جد و جهد بگیر، و از کودکی به او نبوّت دادیم. (12) و [نیز] از جانب خود، مهربانی و پاکی [به او دادیم‏] و تقواپیشه بود. (13) و با پدر و مادر خود نیک رفتار بود و زورگویی نافرمان نبود. (14) و درود بر او، روزی که زاده شد و روزی که می‏میرد و روزی که زنده برانگیخته می‏شود. (15)
همچنین در مورد بشارت دهنده بودن یحیی به کلمه الهی عیسی مسیح در سوره آل عمران چنین آمده‌است:
آنجا [بود که‏] زکریا پروردگارش را خواند [و] گفت: «پروردگارا، از جانب خود، فرزندی پاک و پسندیده به من عطا کن، که تو شنونده دعایی.» (38) پس در حالی که وی ایستاده [و] در محراب [خود] دعا می‏کرد، فرشتگان، او را ندا دردادند که: خداوند تو را به [ولادت‏] یحیی- که تصدیق کننده [حقانیت‏] کلمة اللَّه [عیسی‏] است، و بزرگوار و خویشتندار [پرهیزنده از زنان‏] و پیامبری از شایستگان است- مژده می‏دهد. (39)

رستاخیز

برخی روایات اسلامی اذعان میکنند که در زمان قیام مهدی و بازگشت عیسی مسیح، یحیی نبی نیز همراه وی رجعت خواهد کرد.


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 

ابزار هدایت به بالای صفحه